نویسنده
دنبال گنج بودند؛ گنجی که برایشان خوشبختی و رفاه میآورد. آن دو نفر پولهایشان را روی هم گذاشتند و زمینی را خریدند که میگفتند از دلش طلا بیرون میآید. خوشحال و خندان رفتند سراغ زمین و آن را خریدند. بدون اینکه به کسی بگویند زمین را خریدند. اولی گفت: «خب حالا از کجای زمین شروع کنیم؟»
دومی گفت: «از همین جایی که ایستادیم.»
اولی گفت: «بهتر نیست با یک آدم دانا مشورت کنیم.»
دومی گفت: «هیس، ساکت باش! کسی نباید بویی ببرد. نفر سومی نباید خبردار شود. اگر پای نفر سوم به اینجا باز شود، آدمهای بعدی هم میآیند و چیزی دستمان را نمیگیرد.»
قدم بعدی تهیهی امکانات کند و کاو بود. بیل و کلنگ و لباس کار آماده کردند و کارشان از همان روز شروع شد. زمین وسیع بود و زحمتشان بسیار. از همان جایی که ایستاده بودند شروع کردند به کندن. کندند و کندند تا اینکه...
چی؟ میخواهید بگویم به گنج رسیدند و برق شادی در چشمهایشان درخشید؟ نه، کندند و کندند و جز خاک و قلوهسنگ چیزی دستشان را نگرفت. هر روز کارشان همین بود. صبح، کلهی سحر، کندن را شروع میکردند و تا غروب ادامه پیدا میکرد. یک روز، شد یک هفته. یک هفته، شد یک ماه و یک ماه داشت به یک فصل میرسید؛ اما چه سود که همهی تلاششان بیهوده بود. شبها را با امید به روز میرساندند و روزها را میکندند تا شب میشد و باز شب خواب گنج را میدیدند.
دیگر خسته شده بودند. این همه کار آنها را از زندگی و شادی و آسایش دور کرده بود. آن روز اولی کلنگ را محکم به زمین زد و گفت: «من که دیگر خسته شدم.»
دومی هم گفت: «واقعاً که، این همه تلاش بیفایده. آخرش هیچی دستمان را نگرفت.» و بیل را محکم به زمین کوبید.
عرق از صورتشان گرفتند و باز هم با هم مشغول فکر کردن شدند. اولی گفت: «سرمان کلاه رفت.»
دومی گفت: «آره، کاش از اول این زمین نفرین شده را نمیخریدیم!»
اولی گفت: «حالا چهکار کنیم؟»
دومی لیوانی آب سر کشید و گفت: «خب زمین را میفروشیم و پولش را تقسیم میکنیم. هر چه باشد این زمین برای کشاورزی و خانهسازی خوب است.»
اولی گفت: «چرا خودمان این کار را نکنیم؟»
دومی جواب داد: «با کدام پول؟»
راست میگفت. دیگر پولی در بساط نمانده بود. هر چه داشتند خرج خوراک و کارشان کرده بودند. بالأخره به فروش زمین راضی شدند و به جای آن یک نفر راضی شد که زمین را بخرد. خوشحال و خندان به خیال این که سر مرد کلاه گذاشتند پولشان را گرفتند و رفتند پی کارشان.
یک سال گذشت. آن روز، اولی گذرش به زمین افتاد. چیزی را که دید نمیتوانست باور کند. حتماً میپرسید زمین پر از محصولات کشاورزی بود یا شده بود یک برج؛ نه، چند کارگر با بولدوزر و ماشینآلات حفاری آنجا کار میکردند. دوید و خود را به زمین رساند که دورش را حصارکشی کرده بودند. صاحب زمین زیر سایهبان نشسته بود. همدیگر را که دیدند شناختند. جلو رفت و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
مرد گفت: «اینجا خاکش طلاست. داریم طلاها را از خاک در میآوریم.»
- طلا؟ آخه ما هر چه که زحمت کشیدیم. به جایی نرسیدیم.
- خب، اشکال از خودتان بود. من تصمیم گرفتم مشورت کنم؛ آن هم با اهلش. یک زمینشناس و مهندس معدن پیدا کردم. تحقیق کرد و دستگاهش را آورد و نقطهی دقیق گنج را نشان داد.
- وای، چهقدر بیعقل بودیم!
- نه آقا، بیعقل نبودید؟ در زندگی مشورت خیلی راهها را کوتاه میکند. برای موفقیت باید مشاور خوبی داشته باشی.
مرد آهی از سر سوز کشید.
هیچ گروهی مشورت نکردند، مگر آنکه به راه پیشرفت خود هدایت شدند.
امام حسن(ع)﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله