نویسنده
آقای ماهی؟
من دلم گرفته است و این اتفاق کوچکی نیست. زیر لحاف قرمز مخملیام مچاله شدهام، پودر نسکافهام را توی فنجان آب داغ هم میزنم و به شما فکر میکنم. آقای ماهی، یک توده ابر بارانزا در شمال شرقی روحم تجمع کرده است. باران سیلآسایی در راه است. میدانستید؟ به امنترین جای ممکن پناه ببرید.
میدانستید آقای ماهی؟ من بلد نیستم برای حرفهایم مقدمه بچینم. دلم که برایتان تنگ شود، شبیه یک اتفاق غیرمنتظره، از یک جایی سبز میشوم و دستهایم را تا آخر باز میکنم و جیغ میزنم: «من دلم برای شما تنگ شده است!» این جمله هزار جملهی نگفتهی دیگر را در بر میگیرد. میدانستید؟ من از شما ممنونم که از این همه هیجان من تعجب نمیکنید. ممنونم که گاهی یادم میآورید دوستم دارید. میدانید آقای ماهی؟ آدمها گاهی باید به همدیگر یادآوری کنند دوست داشتنهایشان را، باید طناب دوستیها را محکمتر کنند. من از شما ممنونم که همهی اینها را میدانید. ممنونم! میشود این طناب را گرهی دیگری بزنید؟ آقای ماهی؟
من دلم گرفته است و این اتفاق کوچکی نیست. این روزها، راه که میروم، دلتنگم. توی بالشتم که فرو میروم، دلتنگم. سرم را که به شیشهی اتوبوس میچسبانم، دلتنگم. نسکافهام را که هم میزنم، دلتنگم. درختهای انتزاعی، آدمهای انتزاعی، آسمانهای انتزاعی که رنگ میکنم، دلتنگم. آقای ماهی؟ شما میدانستید دلتنگی من چه وسعتی دارد؟ میشود کمی از دستهایتان را قرض بدهید؟ قول میدهم حالم خوب خوب شود.
آقای ماهی؟
من دلم گرفته است و کیک شکلاتی خوشحالم نمیکند. عطر جدید خوشحالم نمیکند. کتانیهای گیلاسی خوشحالم نمیکند. گوشوارههای فندقیام مرا یاد شما میاندازد. تمایل دارید در یک عصر دیماه شما را به خوردن چند عدد فندق مهمان کنم؟ آقای ماهی، میشود چند لحظه حواستان به من باشد؟
آقای ماهی؟
اتاق چند متریام ساحل بارانخوردهای میشود و نسیم که موهایم را به بازی میگیرد، وقتی میپرسید: «میدانستی؟» میدانستم آقای ماهی؛ میدانستم. میشود چند لحظهی طولانی نگاهم کنید؟
ارسال نظر در مورد این مقاله