نویسنده
او نه میتواند حرف بزند، نه راه برود؛ مثل یک تکهگوشت بیخاصیت، بیحرکت و بیگفتوگو گوشهی اتاق افتاده است. او حتی صدا ندارد تا جیغ بکشد و فریاد کند؛ حرکت ندارد تا راه برود، بازی کند؛ او همهاش مستقیم نگاه میکند.
وقتی خواهرم متولد شد تا مدتها مامان گریه کرد. بابا هم گریه کرد. در خود فرو رفت و گریست. من هم گریه کردم. پتو را روی صورتم کشیدم و هق زدم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. نمیخواستم مامان و بابا گریهام را ببینند و بیشتر غصه بخورند.
یک روز بابا گفت بگذاریمش توی خیابان. مامان خیلی ناراحت شد. آه کشید و تند و تلخ نگاهش کرد. بابا با پریشانی صورتش را پشت دستهایش پنهان کرد و گفت: «با بهزیستی موافقی؟» مامان اشک ریخت: «جگرگوشهام است.» بابا درمانده بود: «چیکار کنیم؟» مامان وسط گریههاش گفت: «بزرگش میکنم. گناه او چیست؟» بابا پریشانتر از قبل گفت: «خیلی سخت است!» مامان اشکهایش را گرفت: «هر چه باشد!» و ادامه داد: «سختیاش را به جان میخرم.»
حالا خواهرم بزرگ شده است. اگر میگویم، منظورم سنش است. حالا 11 سالش است. ما با شرایطش کنار آمدیم. مامان با همهی مشقتش، تر و خشکش میکند. من خواهرم را دوست دارم و به شوق دیدنش به خانه برمیگردم. حالا زندگی ما شده خواهرم به اضافه غم و غصه. بیشتر غصهدار نگاهها و حرف و حدیثهای مردمیم. آنها چه میدانند در دل ما چه میگذرد! مردم از زندگی یک دختر معلول چه میدانند! میتوانند به جای ما به جای مامان و بابای من باشند؟ خواهر من تا همیشهی خدا معلول است. ما وام میگیریم، قرض میکنیم و خرج دوا و دکتر میکنیم. از غذا، لباس و تفریحمان میزنیم به امید اینکه کمی وضعش بهتر شود. به خدا راستش را میگویم. به آن اندکش هم راضی هستیم.
روزهای میآیند و میروند. هر روز یک روز به سن خواهرم اضافهتر میشود. روزی نیست که ما به آیندهاش فکر نکنیم و از یاد آیندهاش در خود مچاله نشویم.
راستی، شما چه آرزویی دارید؟ از صمیم قلب آرزو میکنم به همهی همهی آرزوهایتان برسید! ما هم آرزویی داریم. ما هیچکدام برای خودمان چیزی نمیخواهیم. بزرگترین آرزوی ما سلامتی خواهرم است. سلامتی و تندرستی نعمت بزرگی است. شاید بزرگترین نعمت خدا باشد. دعا میکنیم و آرزو داریم همه سالم و سلامت باشند. الهی کمکمان کن!
ارسال نظر در مورد این مقاله