آخرین اخبار از خودم
من اطلاعی ندارم. این آخرین اخباری بود که از پریا به ثریا دادم. لزومی نیست که بگویم پریا دوستم بوده؛ چون الآن نیست. حدود یک ماهه که هر روز به تلفن خانه زنگ میزنند و از پریا خبر میگیرند، که چی؟ شمارهی تلفنی، آدرس منزلش را میخواهند (بدبختی بهترین دوست بودن). یک ماه و نیم پیش که پریا به اصفهان رفت، آدرس خانهی جدیدش را برایم پیامک کرد و نوشته بود خیلی دوستم دارد. من الآن شش ماه است که ارتباطم را با او قطع کردهام، ولی او به من اظهار محبت میکند. دوستان ریز و درشتش پریا را از من میخواهند. نمیدانند از این همه راه دور بهتر است قید دوستان عجوج و مجوج گذشتهاش را بزند. لابد میگویید برای چه من با او قهر کردهام. نه، اشتباه نکنید، این قهر نیست، چون در پشت خود کلمهی آشتی ندارد. من دیگر اصلاً دوست ندارم با او روبهرو شوم. تقریباً دو سال است که کارشناسیام را در رشتهی زبان انگلیسی گرفتهام و در این دو سال هیچ شغل بهدردبخور، درست و حسابی، همهچیز تمام را پیدا نکردهام. قضیهای که میخواهم برای شما تعریف کنم برمیگردد به همین دو سال پیش. زمانی که برای تکمیل کردن پایاننامه در راهروی دانشکده در پیچ و تاب تلاشی بودم که چشمم به پریا افتاد. با هم قرار داشتیم تا در کتابخانه همدیگر را ببینیم، ولی او را کنار سیمین زودتر از موعد قرار دیدم. خیلی گرم با او دست دادم. از تیپ جدیدش ذوقزده شدم. از تیپ جدید لباسش. نه حرفزدنش که گاهی یزدی حرف میزد؛ چون پدرش یزدی بود و گاهی اصفهانی؛ چون مادرش اصفهانی بود و خودش هم که تهرانی! بگذریم. کلاً خودش را بُرده بود کارخانه و یک پریای نو تحویل گرفته بود. همیشه یاد گرفته بودم از کسی قیمت کالایی که در اختیار دارد را نپرسم، چون از شخصیت من به دور است، ولی آن روز حواسم نبود. برق مانتوش مرا گرفت گفتم: «چه خوشتیپ کردی! این مانتو را چند خریدی؟» و او به من یک قیمتی را گفت. من هم فقط خیلی قشنگه را به او گفتم و در حالی که دوباره قرار دیدارمان همان کتابخانه شد و من باید استاد رحیمی را میدیدم، از او جدا شدم. چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی از دوستهایش به او نزدیک شد و سؤال مرا پرسید. ولی جواب یک چیز، یک قیمتی دیگر بود، به او که پشتش به من بود نگاهی معنیدار کردم و دور شدم، چون استاد بهخاطر من صبر نمیکرد. در کتابخانه جویای این کارش شدم و او دوباره مرا قانع کرد و گفت: «سمیهجون، من قیمت فروشنده را بهت گفتم. به او دختر قیمتی که چانه زده و پایین آورده بودم را گفتم، یعنی دیگر حواسم نبود. از دهنم در رفت، ببخشید!» به او همان نگاه معنیدار که با لبخند معنیدار درآمیخته بود کردم. در کتابخانه همانطور که در میان کتابها جولان میدادم، به این فکر میکردم که واقعاً پریا به من بیش از حد دروغ میگوید. انکار نکنید در زندگی پیش میآید که دروغ بگوییم، دروغ مصلحتی حالا به پدر از ترس، به مادر باز هم از ترس و به برادر بزرگتر از همه بدتر بترس!؟ ولی دیگر دروغ خوراکمان نیست. ولی این پریا دروغ شده بود ناهار و شامش. از فکر کردن جز سردرد برایم چیزی نماند، بیخیال قضیه شدم، شب همانطور که پشت میز رایانهام نشسته بودم به این موضوع رسیدگی میکردم، که در تمام سالهایی که با پریا دوست بودهام، چهقدر دروغ گفته که بیشتر آنها، به ضرر من تمام شده است. مثل آن زمانی که گفته بود تمام دروس عمومیاش را گرفته و من هم به هوای او در حالی که وقتی برای خواندن نداشتم همهی دروس عمومی آن ترم را گرفتم و موقع امتحانات فهمیدم کلاه بزرگی سرم رفته و من ماندم و کلی درس که با نمرات بد قبول شدم. هیچگاه دلم نمیخواست نمرات درسهای دانشکده را بد بگیرم، ولی بهخاطر دروغ پریا آن ترم معدلم به طرز وحشتناکی پایین آمد و باز هم من با حرفهای او راضی شدم و او را بخشیدم. فهمیدم که به او نمیشود لقب دوست خوب را داد و دروغهایش در من هم تأثیر گذاشته است. مثل آن زمانی که پنجاههزار تومانی که مادرم برای خرید کتاب به من داده بود را گم کردم و به مادرم گفتم: «شما پولی به من ندادهاید!» گفت: «ندادهام! فراموشی پیدا کردهام.» و در حالی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود، دوباره به من پول داد. بیچاره مادرم، خوب شد که زیاد در گیرودار این مسائل نبود، سؤال کردن و چطور شد که گم شد؛ وگرنه روزگارم سیاه بود. آبرویم میرفت. دیدید دروغگو فراموشکار است. من که به او نگفته بودم که گم کردهام، پس چطور در این مورد سؤال کند. رایانهام را روشن کردم و در این مورد که دوست خوب یعنی چه کسی؟ متنی نوشتم و در آخر جمعبندیام این بود، دوست خوب یعنی کسی که تو را به کمال برساند نه به زوال. متن را در پوشهی دفترچهی خاطراتم ثبت کردم. بله، الآن همهچیز دچار تکنولوژی شده حتی دفتر خاطرات. از آن روز و شب دقیقاً یک سال و چهار ماه گذشت و من باز هم در مقابل دروغهای پریا سکوت کردم. صبح یک روز دلنشین، آن روزهایی که بیکار بودم و تنپروری عادت هر روزهام شده بود و هر روز به کتابخانه میرفتم، اول سراغ پریا رفتم. مشغلهی کاری داشت و فقط پنجشنبهها موقع استراحتش بود.
اتفاقاً پنجشنبه بود. زنگ در خانهیشان را که زدم، مادرش گفت که هست، گفتم که به پریا نگوید آمدهام، میخواهم غافلگیرش کنم. وارد حیاط که شدم، به گوشیاش زنگ زدم و در جواب سؤالم که با خوشحالی گفتم: «کجایی؟» در کمال تعجب گفت: «شرکتم، سرم شلوغه، رئیس نه حقوق میده، نه روز استراحت.» وا رفتم، نمیدانستم چه بگویم، راهم را کج کردم که بروم، نتوانستم. حرکت کردم به طرف اتاقش و در زدم. گفت: «مامان، باکلاس شدی، بیا تو، مامان امروز...» وقتی مرا دید خشکش زد، نگاهی از سر حیرت انداخت و بعد لبخند، شیوهی همیشگیاش قانع کردن من، با لبخند و حرفهای گولزنک. نطقش را بریدم و گفتم: «خونهای، میگی شرکتم؟ نمیفهمم برای چی دروغ میگی؟ دلیلی نداره، غافلگیر شدی. مادرت گفت خونهای. راستشو بخوای میخواستم سورپرایزت کنم که کردم. مچت باز شد، آره، خستهای، میدونم بهخاطر همین، ولی من بهخاطر این دروغت ناراحت نیستم. دیروز، یک ماه پیش، گذشته، همه و همه دیوونهام کرده، فقط اومدم بگم که از امروز به بعد نه من، نه تو. بیخیال دوستیمون شو، ولی یادت باشه، زندگیات رو، آیندهات رو، با حرفهای دروغ به هم نریز.» همهی این کلمات را شمرده شمرده و با غیظ گفتم، تا توی عمق مغزش فرو بره، بلکه بفهمه. خیلی حق به جانب، یک جیغ بلند، از اون جیغهایی که پروندهاش را در سن هشت سالگی بستم، کشیدم و بعد خیلی زود جیم شدم، چون صدای شکستنی از آشپزخانه، نشان آن بود که مادر پریا ترسیده و وقتی بیاد بد میشه، مادر و دختر تنها باشن، بهتره. شما فکر میکنید من بیش از این توان داشتم، نه زبانم مو درآورد، ولی این دختر نفهمید که دروغ نگوید. از آن کوره در رفتن، شش ماه با آرامش اوقات بدون دروغ، گذشت. پیش مادر اعتراف به دروغ گفتن را هم کردم. ولی او میدانست من پول را گم کردهام، مادرها همیشه همهچیز را میدانند، بهشان الهام میشود، خبر ندارید؟ امروز یک نامه از پریا به دستم رسید که در آن، پوزش و عذرخواهی در جایجایِ نامه دیده میشد و گفته بود که دیگر دروغ نمیگوید، ولی من اطمینان دارم که دروغی که چندین ساله فرا گرفته، چند ماهه از بین نمیرود. امروز از تنپروری هم خود را خلاص کردم و به عنوان مترجم در یک شرکت استخدام شدم، امروز اتفاقهای خوب زیاد رخ میدهد، زیرا گوشی تلفن را از پریز بیرون کشیدم و آخرین اطلاع از حال خودم، این است که خوشحالم.
فاطمه مظفری- کاشان
تصمیم ابر
ابر تصمیم گرفت
سبد زمزمهها را به خیابان ببرد
جوی خالی نفسش را تر کرد
کندهی پیر درخت
خط پیشانی خود را وا کرد
توی هر خانه شکفت
سبد زمزمهای
طاهره شهابی
باغ ما
ما باغ داریم
باغی پُر از گل
میآید از آن
آواز بلبل
﷼
باغی که زیباست
باغی که سبز است
باغی که در آن
پرواز هم هست
﷼
باغی که در آن
لکلک زیاد است
قلبم در این باغ
بسیار شاد است
﷼
هر جای این باغ
صدجور رنگ است
با آن، خدایا!
دنیا قشنگ است.
فراز رهنما- 10 ساله- رشت
یک اختراع
راستش را بخواهید میخواستم در مورد اختراع جدیدم با شما صحبت کنم. این ماجرا از زمانی شروع شد که...
یک روز دوشنبه بود، سر کلاس خانم عربی، نه؛ دبیر ادبیاتمان نشسته بودم که یکدفعه فکری به ذهنم رسید؛ یک اختراع، اختراعی جدید که تا به حال کسی آن را بهوجود نیاورده بود. اول فکر میکردم نمیتوانم این اختراع را عملی کنم، اما بعدها با تلاش و کوشش زیاد توانستم. البته باید بگویم که برای ساخت این اختراع ماهها و سالها زحمت کشیدم. حتماً میپرسید که این اختراع چه بوده؟ بله، اصلاً حواسم نبود. باید بگویم این اختراع یک کِرِم نامرئیکننده است. دلایلی که ساخت این کرم را طولانی کرد وسایل مورد نیاز آن بود. مثلاً مقداری برگ اُکالیپتوس از استرالیا یا شاخ گاو آفریقایی، چند قطره آب از رود میسیسیپی یا مقداری یخ از قطب جنوب و یک کرم شبتاب از جنگلهای آمازون.
خلاصه من باید جمعآوری هرکدام، به نقطهای از کرهی زمین میرفتم تا آن را تهیه کنم. به همین دلیل این اختراع سالها طول کشید، اما بالأخره آنچه را که میخواستم بهدست آوردم. این کرم سفید است و شباهت زیادی به کرم مرطوبکننده دارد و من اسم این کرم را اُشریک گذاشتهام. شاید شما از این اسم عجیب و غریب تعجب کنید؛ اما باید بگویم که «اُ» آن را از اُکالیپتوس، «ش» آن را از شاخ گاو، «ر» آن را از رود میسیسیپی و «ی» آن را از یخ قطب جنوب و «ک» آن را از کرم شبتاب گرفتهام که همهیشان مواد سازندهی کرم هستند.
این کرم بسیار کارآیی دارد، مثلاً وقتی میخواهید وسایلتان را از دست خواهر یا برادر کوچکتر از خودتان در امان نگهدارید مقداری از کرم را به آن وسیله میزنید و دیگر وسیله دیده نمیشود و یا مثلاً هنگامی که میخواهید دیگران شما را نبینند مقداری از آن را به خودتان میزنید و شما دیگر دیده نمیشوید. البته این کرم با مقداری آب یا یک دستمال مرطوب بسیار سریع و آسان پاک میشود. مطمئنم اگر کمی از این کرم استفاده کنید خوشتان میآید؛ اما نباید در مصرف آن زیادهروی کرد، چون هنگام زیادهروی عواقب خطرناکی مثل خارش پوست و یا سوزش را به دنبال دارد.
در ضمن باید به اطلاعتان برسانم این فکر وقتی به ذهنم رسید که خانم عربی پای تخته نوشت:
موضوع انشا: اختراعِ من.
و این داستانِ انشای من بود.
مونا آذرپیرا- 14 ساله- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله