بوسهی خونین
ما سه تا بودیم و هر سه شرمنده...
اما از همهی آنها شرمندهتر من بودم. چارهای نبود، اختیار دست هیچکداممان نبود.
حرمله هر سهی ما را در دست داشت و من دومین آنها بودم که او انداخت.
حرمله ما را تنها به دستور یک نفر میانداخت و او کسی نبود جز عمر بن سعد -فرماندهی لشکر یزید -که وعدهی امارت ری چشمانش را در برابر حقانیت کور کرده بود.
شاهد بودم که اولینمان را حرمله انداخت بر چشمان عباس علی نشست، ولی سومی را ندیدم، بعدها شنیدم که با آن سومی قلب حسین(ع) را نشانه رفت.
من از همهی آنها نگونبختتر بودم، چرا که مأمور به شکافتن گلوی کوچکترین سرباز کربلا شدم.
بوسهی جگرگوشهی حسین آرزوی هر دلدادهای است، اما نه به این شکل. در راه هر چه به حسین و اصغرش نزدیکتر میشدم خشنودتر بودم و چون یادم میآمد که به چه خاطر به ضرب چلهی کمان حرمله به سوی آنها روان میشوم، سفیرم جانسوز میشد.
ای کاش اختیار داشتم و از میانهی راه برمیگشتم، ولی چه میشود کرد که حرمله تمام نفرتش را قوت بازوانش کرده بود و میخواست آن را با من به اثبات رساند!
به گلوی اصغر که رسیدم تنها صدای ضجهای را شنیدم و جلو چشمم را خون پر کرد.
بعدها که از گیجی و منگی درآمدم هنوز جلو چشمم را نمیدیدم، ولی از پشت سر صدای هولناکی را شنیدم که میگفت: «بیا حسین، با این تیر، طفل شیرخوارهات را سیراب کن.»
بوسهی گلوی علیاصغر را تجربه کردم، ولی بوسهی من با بوسیدنهای دیگر فرق داشت، بوسهی من خونین بود.
امیرسجاد دبیریان
صیاد و باران
میخواست دل به دریا بزند. آسمان ابری بود، ولی دل پیرمرد صیاد، آفتابی. ماهیها را به کجا میبرد امواج نیلگون دریا؟ باران از کجا میبارید، از کدام دیار؟ پیرمرد چرا صید نمیکند و فقط تور صیدش را در دست میچرخاند؟ وقتها میگذرد و همینجا ایستادهایم. بارش باران چرا پایان نمییابد؟ پیرمرد صیاد نگاهش به کجا خیره مانده است؟ به فرزندش که در خانه چشمانتظارش است یا فردایی که نمیداند ماهی هست یا نه؟ من به کجا نگاه میکنم؟ به دریای طوفانی و صیادی بیکار برای وقتی هرچند کوتاه برای پذیرش باران...!
مائده محتشمینژاد
تنهایی
تنهایی را دوست ندارم. شبهای تنهایی را دوست ندارم.
شبهای تنهایی سردم میشود و به خودم میلرزم. شبهایی که پدر تنهایم میگذاشت و تنها در تنهایی شب به خانهی پدربزرگ میرفت، چون تنها بود.
تنها شد؛ چون مادربزرگ چند وقت پیش که در خیابان تنها بود پدربزرگ را تنها گذاشت، و تنهایی در گور سرد خوابید.
در خواب، به عمه گفته بود اگر مادرش میگذاشت و اصرار نمیکرد حالا شما تنها نبودید.
خیلیها میگفتند: «روحش شاد!» ولی روح کسی که تنهایی در گور سرد خوابیده، در اعماق خاک، دیگر شاد نیست.
تنهایی وحشتناک است. شبهایی که پدر تنهایم میگذاشت نمیخوابیدم، مادر هم نمیخوابید. هر چند وقت یکدفعه بلند میشد و در را دوباره قفل میکرد. خودش هم میدانست خوابش نمیبرَد، نه به خاطر اینکه ممکن است دزد بیاید، میدانست از ترس تنهایی است، از سرمای شبهای تنهایی.
شبهایی که تنهایی تمام اتاق را پر میکند دیگر نمیتوانم بخوابم.
تمام افکار، رهایم میکند و مجبورم به دیوار زل بزنم. حتی در تنهایی نفس هم نمیتوانم بکشم، تنهایی خفهام میکند؛ اما در تنهایی یک کار میتوانم انجام دهم، در تنهایی مینشینم به چشمهای تاریکی زل میزنم و اشک میریزم برای مادربزرگ.
هانیه زینلخانی- ابهر
با تو بودن
در همهمهی رودخانه، نجوای صدفها در پیچش نیلوفرهای آبی، گم میشود. ماه زیباتر از همیشه به من لبخند میزند. ای کاش حرف دلم را با بهانهای انکار میکردم! دلم میخواهد در یک شب آسمانی تا انتهایِ ابدیّت پرواز کنم. میخواهم از پلکان دعا بالا بروم و عشق را در دهلیزهای تودرتوی قلبم بکارم. من به زندگی میاندیشم. کاش مهربانی مثل خورشیدی روشن، هر روز با دلم همسفر میشد!
ای همدم روزهای تنهایی! ای غمخوار شبهای پُر از اندوه! آن زمانی که نسیم دلنواز از سرسرایِ قلبم میگذشت، من مثل شاهینی پرشکسته به دنبال تو دشتها را درمینوردیدم.
خدایا! تو حالِ ما را بهتر میدانی. میخواهم تمام وجودم را بر برگهای روزهای تنهاییام بنویسم. آشیانِ قلبم با تو هرگز ویران نخواهد شد. تنها در پناه تو میتوان واژهی عشق را معنا کرد. تنها با هدایت تو میتوان زورق زندگی را، به ساحل امنیت رساند. یاد تو فاصلهها را از پیشِ رو برمیدارد. با دل هم میتوان پرواز کرد. با نگاه هم میتوان رفت. میتوان گُل همیشه سرخِ وجود را بر فراز دریاچهای نقرهای به پرواز درآورد. با تو بودن زندگی را بر بلندایِ دوستیها مینشاند. سحرگاهان که شبنم عشق بر گونههایم میلغزد و بر سجادهام مینشیند، گُلها را میبویم تا عطر تو به مشامم برسد و دلم از شیشه شفافتر شود تا به طلوع و آغازی دوباره بیندیشم و زندگی را از سر گیرم.
بیژن غفاریساروی- ساری
ارسال نظر در مورد این مقاله