نویسنده
باباگل، هنوز داشت زمینِ بزرگ خود را شخم میزد. ننهگلاب هم این طرف زمین نشسته بود و چشم از او نمیگرفت. غروب داشت از راه میرسید. او منتظر بود که شوهرش- باباگل- زودتر دست از کار بکشد و به خانه برگردد. چراکه شب داشت از راه میرسید و ننهگلاب خوش نداشت، در خانه تنها باشد و چشمانتظار بماند.
باباگل با مهربانی برای ننهگلاب دست تکان داد و داد زد: «الآن کارم تمام میشود. همانجا باش که میآیم!»
بیبیگلاب صدایش را نفهمید. فقط دست روی دست گذاشت و خیرهخیره نگاهش کرد. باباگل دوباره هِی کرد و گاو سنگینوزن، خیشِ چوبیِ کوچک را به دنبال خود کشید. او داشت زمین بزرگ خود را برای کشت گندم، شخم میزد.
ناگهان باباگل چیز عجیبی دید. دهانهی یک خمرهی کوچک، از زیر زمین پیدا بود. خیش را کشید و گاو را نگه داشت. دوید و یک بیل آورد. بعد خاک دور خمره را کنار زد و آهسته آن را از دلِ خاک بیرون کشید. ننهگلاب داشت با تعجب نگاهش میکرد، اما متوجه آن خمرهی کوچک نشده بود.
باباگل خمره را بیرون کشید و خوب آن را ورانداز کرد. دهانهی آن با یک چرم بسته شده بود. تکانش داد. سنگین بود. آن را بر زمین گذاشت. بعد دوید و خیش را از گردن گاو باز کرد. افسار گاو را گرفت و به دنبال خود کشید. بعد خمره را برداشت و راهی خانه شد.
*
در خانه، ننهگلاب دوید و چراغدان روغنی را روشن کرد. اتاق وسطی نور گرفت. از باباگل پرسید: «توی این خمره چیست، برای چهکسی است؟»
باباگل یک چاقوی تیز آورد و چرم روی خمره را پاره کرد. بعد خمره را سر و ته کرد.
- وای... چه خوشههای طلای زیبایی!
چشمهای ننهگلاب برق زد. باباگل گفت: «نگاه کن زن، همهی این خوشهها از جنسِ طلا هستند!»
هر دو با دهان باز تا لحظههای زیادی به آن خوشهها خیره بودند. ناگهان ننهگلاب که اشک شوق میریخت گفت: «چه خوب شد، ما پولدار شدیم. حالا میتوانیم برای خودمان یک خانهی بزرگ و زیبا بسازیم و خدمتکارهای زیادی در اختیار بگیریم. بعد به دخترمان- گیس گلابتون- بگوییم که با شوهر و فرزندانش از آن شهر دور کوچ کنند و کنار ما، در خوشی و خرمی زندگی کنند.»
باباگل نخندید و به حرفهای او روی خوش نشان نداد. فقط باعجله خوشهها را توی خمره ریخت و گفت: «نه... باید این خمره را پیش حاکم ببریم. هرچه او بگوید درست است. ممکن است این خمره صاحب داشته باشد. درست نیست که مال مردم قاتی مالِ ما بشود. مال حرام از گلوی ما پایین نمیرود.»
ننهگلاب آه بلندی کشید و گفت: «کدام مالِ حرام مرد، این خمره توی زمین ما پیدا شده، پس صاحبش ما هستیم!»
باباگل چرم روی خمره را بست. آن را لای چند تا پارچه پیچید و در صندوق گذاشت. سپس با مهربانی رو کرد به او:
- همین که گفتم، باید اول آن را پیش حاکم ببریم. اگر خبردار بشود که ما آن را برای فروش مخفی کردهایم، مجازاتمان میکند.
صبح شد. هنوز خروس دُمحنایی ننهگلاب داشت قوقولیقوقو میکرد که باباگل خمره را توی خورجین اسبِ سفیدش گذاشت و راهی قصر حاکم در شهر شد. وقتی به قصر رسید با اصرار و التماس از نگهبانها خواست که به دیدن حاکم برود. دوتا از نگهبانها او را خمره در بغل، به اتاق وزیر بردند.
وزیر وقتی باباگل را دید او را شناخت. باباگل خمره را نشان او داد و اصرار کرد که باید هر چه زودتر یک راز مهمی را دربارهی آن خمره به حاکم بگوید. وزیر قبول کرد و به طرف اتاق حاکم رفت. از او اجازه گرفت و باباگل را به اتاق او برد.
حاکم داشت چشمهای خوابآلودش را میمالید که باباگل تعظیم کرد و سلام گفت. حاکم با خنده پرسید: «چه شده باباگل، چرا اولِ صبحی هوس دیدن ما کردهای، این خمره چیست که در بغل داری؟»
باباگل خمره را جلو حاکم، بر زمین گذاشت و ماجرای پیداشدن آن را برایش تعریف کرد. حاکم فوری گفت: «بازش کن!»
باباگل چرم روی خمره را برداشت و آن را سر و ته کرد. وقتی نگاه حاکم به خوشههای طلایی افتاد، کنار خمره نشست و خوشهها را به دست گرفت. وزیر که کنار دستش بود با چشمهایی گشاد و پر از تعجب گفت: «سکهها و جامهای طلا دیده بودیم، اما خوشههای طلا... نه!»
حاکم از وزیر پرسید: «یعنی این خمره برای چه زمانی بوده و در زمین باباگل چه میکرده است؟»
وزیر جواب داد: «نمیدانم، اما باید یک راز مهمی داشته باشد!»
حاکم بلند شد و از باباگل پرسید: «به نظر تو راز این خوشههای طلایی را چه کسی میداند؟»
باباگل با دستمال گلگلیاش، عرق پیشانی و دور گلوی خود را پاک کرد و گفت: «نمیدانم به خدا!»
وزیر لبخندزنان گفت: «یک دهقان پیر در بالای کوهِ سفید زندگی میکند. شنیدهام که او بیشتر از دویست سال سن دارد. اجازه بدهید او را به اینجا بیاوریم. شاید از راز این خمره و خوشههای طلایی، چیزی بداند!»
حاکم قبول کرد. چند اسبسوار به درِ کلبهی دهقان پیر در بالای کوهِ سفید رفتند و او را به قصر حاکم آوردند. دهقان پیر که به راحتی راه میرفت و چشمها و گوشهایش هنوز از کار نیفتاده بودند، وقتی سؤال حاکم را شنید و خوشههای طلا را دید، گفت: «این خمره و خوشههای طلا، مربوط به دوران حاکمی است که در میان سرزمینش، دو مرد زندگی میکردند. یکی از آنها فروشندهی یک باغ بزرگ بود و آن دیگری خریدارش. من داستان آن دو مرد را از پدرانم زیاد شنیدهام. اگر اجازه بدهید برایتان تعریف کنم.»
حاکم روی تخت مخملی خود نشست و اجازه داد. وزیر و باباگل هم خیره شدند به او. دهقان پیر هم شروع کرد به تعریف کردن...
- دوتا مرد مهربان و باخدا بودند. یکی از آندو باغ بزرگ خود را به دیگری فروخت. مرد خریدار، پول باغ را داد و به داخل آن رفت. چند روزی گذشت. یک روز او در حال آبیاری درختهایش بود که بک خمرهی طلا پیدا کرد. فوری آن را برداشت و به سراغ مرد فروشنده رفت و گفت: «ای مرد درستکار، من این خمره را امروز در باغ تو پیدا کردم، به همینخاطر به تو تعلق دارد!»
مرد فروشنده آن را نگرفت و جواب داد: «نه، من آن باغ را به تو فروختهام، پس هرچه که در آن است برای تو است، لطفاً خمره را بردار و ببر!»
مرد خریدار اصرار کرد:
- نه، من آن باغ را بدون خمره خریدهام، پس این طلاها برای تو است، نه من.
از خریدار اصرار و از فروشنده انکار. این گفت خمره برای تو است و آن جواب داد نه، برای تو است!
بالأخره آنها با هم کنار نیامدند و مجبور شدند پیش حاکمشان بروند و نظر او را بپرسند. وقتی ماجرا را به حاکم گفتند، او که مردی عادل و دانا بود، در فکر فرو رفت. بعد، از ماجرای زندگی و زن و فرزند آن دو پرسید. فهمید که یکی از آنها دختری جوان و آن دیگری پسری جوان دارد. راه حلّی به نظرش آمد. فوری گفت: «بهتر است که دختر و پسرتان را به ازدواج هم دربیاورید. بعد این خمرهی طلا را به آنها ببخشید تا خرج زندگیشان کنند و برای خود خانه و باغ بخرند!»
آن دو مرد، با خوشحالی نظر حاکم را قبول کردند و با رضایت از پیش او رفتند...
وقتی دهقان پیر قصهی خود را تمام کرد و ساکت شد حاکم پرسید: «اما تو قصهی این خمره را نگفتی، ماجرای این خوشههای طلا؟»
دهقان پیر خندید و ادامه داد:
- درست است... این خمره به خاطر عدل و خوشرفتاری آن حاکم بود. او آنقدر با مردم به مهربانی و عدالت رفتار کرد که خاک سرزمینش پر از برکت شد. ناگهان مقداری از خوشههای گندم در دشتها تبدیل به طلا شدند. مردم با خوشحالی زیاد خوشههای درخشان را چیدند و به خانههای خود بردند. این خوشههای به جا مانده از آن زمان، نشانهی مهربانی و عدالت آن حاکم است!
از گوشهی چشمهای باباگل رشتههای باریک اشک، آرامآرام داشت بیرون میزد. وزیر دیگر حرفی برای گفتن نداشت. حاکم که با تفکر روی تخت خود نشسته بود، فقط به دهقان پیر نگاه میکرد و حرفی نمیزد.
وقتی دهقان پیر راه افتاد که برود، حاکم برخاست و گفت: «کجا به این عجله، کمی صبر کن! ما در قصرمان به تو یک اتاق بزرگ میدهیم تا به خوشی و راحتی در آن زندگی کنی.»
دهقان پیر خندید و جواب داد:
- ای حاکم، در زمانهی ما، پادشاهان و حاکمان، عدالت را از یاد بردهاند و به فکر مردم سرزمین خود نیستند؛ اما خدا را شکر که هنوز هم زمینهای ما آباد است و ما در آنها گندم درو میکنیم، نه ارزن!
دهقان پیر از قصر حاکم خارج شد. حاکم یک دانه از خوشهها را به باباگل داد و بقیه را برای خود برداشت. بعد رو به او گفت: «اگر باز هم خمرهای در زمین خود پیدا کردی ما را خبر کن...»
این قصه، بازآفرینی یکی از مثنویهای کتاب قدیمی «هفت اورنگ» است. این کتاب باارزش سرودهی عبدالرحمان جامی، در قرن نهم هجری است.
ارسال نظر در مورد این مقاله