نویسنده: پدرو پابلو سکریستن

روزی روزگاری مردی برای پیداکردن کار از خانه‌اش خارج شد. او وقتی از جلو خانه‌ی همسایه‌اش رد شد، یک تکه کاغذ خیلی مهم، از جیبش به زمین افتاد.

بر حسب اتفاق، مرد همسایه، درست همان موقع داشت از پنجره‌ی خانه‌اش بیرون را تماشا می‌کرد. او متوجه افتادن کاغذ شد و با خودش فکرکرد: «چه‌قدر زشت، بی‌ادب عمداً اجازه داد کاغذ از جیبش بیفته، او سعی داره کاری کنه که جلو خونه‌ی من کثیف به نظر برسه و در ضمن رفتارش هم خیلی موذیانه‌س!»

اما به جای این‌که بیرون برود و چیزی بگوید، فکر کرد که چگونه از او انتقام بگیرد.

آن شب، او سطل زباله‌اش را برداشت و به سمت خانه‌ی همسایه‌اش رفت. اتفاقاً مرد اولی هم داشت بیرون را تماشا می‌کرد و شاهد کل ماجرا بود. چند دقیقه بعد، وقتی که مشغول جمع‌کردن زباله‌های تلمبارشده‌ی جلو درِ خانه‌اش بود، تکه کاغذ مهمی را که گم کرده بود، پیدا کرد که پاره‌پاره شده بود. او فکر کرد که همسایه‌اش نه‌تنها جیبش را زده، بلکه آن‌قدر پررو بوده که جلو خانه‌اش را نیز با ریختن زباله به کثافت کشیده است.

او قصد نداشت چیزی بگوید. در عوض، نقشه‌ی انتقام را طراحی کرد. آن شب او به یک مزرعه‌دار تلفن کرد و ده رأس گوسفند و صد تا مرغابی سفارش داد و درخواست کرد که آن‌ها را جلو درِ خانه‌ی همسایه‌اش به او تحویل دهد.

به طور حتم فردای آن روز، همسایه‌اش برای خلاص شدن از دست آن همه حیوان و بوی گندشان، زحمت زیادی را متحمل شده بود.

مرد دوم که بدون شک می‌دانست این کلک ناجوان‌مردانه از جانب همسایه‌اش است، به محض خلاص‌شدن از شر گوسفند‌ها و مرغابی‌ها، مشغول طراحی نقشه‌ی انتقام شد.

و همین‌طور قصه ادامه یافت.

آن‌ها به انتقام‌گیری‌های‌شان ادامه دادند و هر دفعه، مدل انتقام‌گرفتن‌شان جدی‌تر و خنده‌دارتر می‌شد. افتادن یک تکه کاغذ ناچیز، باعث آتش زدن، راندن کامیون روی پرچین باغ، پرتاب سنگ به پنجره‌ها، شلیک آتش توپخانه و بالأخره انداختن بمب شد که در نتیجه هر دو نفر خانه‌های‌شان را از دست دادند.

سرنوشت هر دو نفر به بیمارستان کشید و بایستی مدت زمانی را با هم، در یک اتاق سر می‌کردند. روزهای اول آن‌ها از صحبت کردن با یک‌دیگر خودداری می‌کردند، اما یک روز که دیگر از این سکوت لعنتی خسته شده بودند، سر صحبت را باز کردند. با گذشت زمان، با هم دوست شدند، تا این‌که یک‌روز به اندازه‌ی کافی جرأت پیدا کردند که درباره‌ی آن تکه کاغذ صحبت کنند. آن‌ها متوجه شدند که همه‌ی ماجرا فقط یک سوء‌تفاهم ساده بوده و این‌که اگر آن‌ها از روز اول، به جای تصمیم‌های پلید و نسنجیده، با هم صحبت کرده بودند، هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها پیش نمی‌آمد و از همه مهم‌تر این‌که، خانه‌های‌شان را از دست نداده بودند.

به هر حال در پایان ماجرا، آن‌ها با هم دوست شدند، کینه‌ها را دور ریختند و به کمک هم، خانه‌های‌شان را از نو ساختند.

CAPTCHA Image