نویسنده
پدربزرگ دستم را گرفت و رفتیم توی پارک. او رفت سراغ وسایل ورزشی و گفت: «ز نیرو بود مرا راستی، ز سستی کژی زاید و کاستی.»
من رفتم سراغ وسایل بازی. از خود سرسره بالا رفتم و نه از پلههایش. اینجوری خیلی کیف میداد. چند بار سر خوردم. یک بار هم که بالا رفتم قبل از اینکه سر بخورم، پدربزرگ را دیدم. گاهی خیلی فرز ورزش میکرد؛ گاهی هم روی یکی از وسایل بازی مینشست و به جایی خیره میشد. شاید باز هم با مادربزرگ مروارید حرف میزد.
نشستم روی تاب. پدربزرگ هم آمد و نشست روی تاب بغلدستیام. گفت: «اول تو تاب بده و بعد من تابت میدهم.»
گفتم: «برویم تا کسی نیامده است دزد دریایی شویم.»
گفت: «اول تاب و سرسره بعد هرچه که تو بگویی.»
گفتم: «سرخپوست هم میشویم و دور حوض میگردیم؟ آواز هم بخوانیم!»
پدربزرگ گفت: «عجله نکن مرد مؤمن!»
دوست داشت که هی به من بگوید مرد مؤمن.
تابش دادم. پدربزرگ چشمهایش را بسته بود و تاب میخورد. صدای آژیر آمبولانس آمد. دلم میخواست بدانم آمبولانس سوار شدن چه مزهای میدهد.
مردی از دور به ما نزدیک شد. گفتم: «پدربزرگ فکر کنم نگهبان پارک است.»
پدربزرگ چشمهایش را باز کرد و گفت: «بله...» و دست مرا گرفت تا از آنجا دور شویم؛ اما نگهبان پارک یکهو به سمتمان دوید. پدربزرگ هم دوید. کسی پدربزرگ را صدا میزد: «عباس...»
صدای آژیر آمبولانس نزدیکتر شد.
پدربزرگ ایستاد. او نزدیکتر شد. واقعاً نگهبان پارک بود. پدربزرگ و من دو نفری آهنگ «ای نسیم سحری صبر کن ما را با خود ببر از کوچهها» را میخواندیم.
نگهبان روبهروی پدربزرگ ایستاد؛ اما پدربزرگ آوازش را میخواند.
او گفت: «مثل آنوقتها باز هم سرخپوست شدهای و از نگهبان پارک در میروی؟ کمی رخصت بده عباس سرخپوست!»
دست او را گرفت. من ساکت شده بودم و نگاهشان میکردم.
نگهبان گفت: «عباس، اصلاً تغییر نکردهای!»
پدربزرگ ساکت شد و نگاهش کرد. او گفت: «منم، ابوالحسن!» و کلاهش را برداشت.
پدربزرگ بغلش کرد. من هم نگاهشان میکردم. میدانستم که او از حالا به بعد عموابوالحسن است؛ مثل عموحسین و عموسیامک. من یک عالم عمو قلابی داشتم که پدربزرگ آنها را خیلی دوست داشت.
عموابوالحسن گفت: «تو نمیخواهی بمیری؟»
من به پدربزرگ نگاه کردم. دلم نمیخواست او بمیرد.
عموابوالحسن گفت: «حال مرواریدخانم چطور است؟»
پدربزرگ گفت: «رفت. بیوفا رفت و مرا تنها گذاشت.»
عموابوالحسن گفت: «همه چیز تمام شده است. حتی کینهی من و تو سر خواستگاری مروراید. نگران نباش، من از همهچیز گذشتهام!»
پدربزرگ گفت: «باور کن خود مروارید اینجوری ترجیح میداد. نمیدانم چرا حرفهایم را باور نمیکنی؟ الآن که دیگر دروغ نمیگویم. کمی دیگر مانده است تا همهچیز مثل روز روشن شود. توی این سن که جای دروغ گفتن نیست.»
عموابوالحسن سرش پایین بود.
پدربزرگ بازویش را گرفت و گفت: «حالا بیا برویم یک بستنی بخوریم. فعلاً که وقت مردن نشده است. هر وقت آمد، خوش آمد. بیا که تا دیر نشده بستنی بخوریم.»
عموابوالحسن گفت: «من نمیتوانم پستم را ترک کنم. باید اینجا باشم.»
پدربزرگ خندید. عموابوالحسن گفت: «پیر شدهای و دست از صبح زود بستنی خوردن برنداشتهای؟ بچه که بودیم به پدربزرگت میگفتیم عباس بستنی! عباس سرخپوست. کلی لقب داشت. از بچههای دیگر چه خبر؟»
پدربزرگ گفت: «هیچی، همه سر خانه و زندگیهایشان هستند. فقط چند روز پیش حسین مُرد.»
عموحسین را توی آمبولانس آوردند بهشت زهرا. پدربزرگ توی آمبولانس نشسته بود. جلو اتوبوسی که من با مامان سوارش بودم. آمبولانس خیلی تند میرفت. دلم میخواست من هم یک بار سوارش شوم. صدای آژیر آمبولانس آمد که دور میشد.
عموابوالحسن گفت: «کدام حسین؟»
پدربزرگ گفت: «حسین خرخوان. آن که شب و روز کتاب میخواند.»
گفتم: «شما با هم دوست زمان بچگی هستید؟»
عموابوالحسن گفت: «بله، ما همه عضو یک خانواده بودیم. تو پرورشگاه همه با هم فامیلاند.»
به پدربزرگ نگاه کردم. او گفت: «این ابوالحسن همه چیز را همیشه لو میدهد و این اصلاً خوب نیست.»
مامان تمام نذرهایش، نذر بچههای پرورشگاهی بود. پدربزرگ میبرد و نذر مامان را میداد. دلم میخواست تنها باشم؛ اما نمیشد. گفتم: «من میروم توی زمین بازی.»
پدربزرگ بهم پول داد و گفت: «برو سه تا سنتی نانی بخر و زود بیا که میترسم دیر شود.»
رفتم طرف بستنیفروشی؛ اما بسته بود. رفتم تو زمین بازی. پدربزرگ، پدر و مادر نداشت. این یعنی چه؟ چهقدر دلم میخواست اینها را بپرسم. به حوض بزرگ پارک نگاه کردم. فوارهها روشن بودند. میرفتند بالا و برمیگشتند توی حوض. پر از رنگینکمان هم بودند. لابد عموابوالحسن روشنشان کرده بود. چند وقت پیش بود نمیدانم با پدربزرگ کنار این حوض بازی دزد دریایی کردیم. چهقدر به من خوش گذشته بود.
تاب خوردم؛ اما مزه نداد. دلم میخواست پدربزرگ اینجا بود و با هم سوار تاب میشدیم. اینجوری تاب را دوست نداشتم. نمیدانستم الآن پدربزرگ را مثل قبل دوست دارم یا نه؟ به بستنیفروشی نگاه میکردم. هنوز باز نشده بود.
پدربزرگ و عموابوالحسن سر میز شطرنج نشستند. میدانستم پدربزرگ عاشق شطرنج است. پدربزرگ هی دستش را تکان میداد. معلوم بود که جر میزند. سر تمام بازیها جر میزد. وقتی هم میدید جر زدنش خیلی معلوم است میگفت من پدربزرگم و باید اینجا را کوتاه بیایی!
بستنیفروشی باز کرد. رفتم توی مغازه. فروشنده گفت: «باید کمی صبر کنی. تازه آنها را آوردهام. هنوز خودشان را نگرفتهاند.»
نشستم روی پلهی مغازهی بستنیفروشی. هی از خودم میپرسیدم چرا تا به حال به من چیزی نگفتهبودند؟ دلم میخواست برگردم خانه و از مامان بپرسم پدربزرگ کیست؟ اصلاً من چه کسی هستم؟ پدربزرگ که خوب راه خانه را بلد بود. چه نیازی به من داشت که هر روز با او میآمدم پارک، صبحهای روزهای تابستان و عصرهای روزهای مدرسه.
تند راه رفتم که پشیمان نشوم. مامان مرا که دید گفت: «پدربزرگت کو؟»
فقط نگاهش کردم. گفت: «اتفاقی افتاده است؟» و رفت طرف مانتویش. آن را از روی جالباسی برداشت.
همهچیز را برایش تعریف کردم. او گفت: «دانستن یا ندانستن این موضوع چه فرقی به حال تو میکرد؟ مثلاً اگر به تو میگفت چه اتفاقی برایت میافتاد که با ندانستنش نیفتاده است؟ تا به حال از پدربزرگهای دیگر کم که نیاورده است هیچ، خیلی هم مهربانتر بوده است. درست است یا نه؟»
نگاهش کردم. گفت: «با انصاف باش و کمی فکر کن. دیگر بزرگ شدهای!»
راست میگفت. مامان گفت: «اما او مریض است. اصرار هم دارد که تو ندانی. برو پیش او.»
دلم شور افتاد. تمام راه را دویدم. به بستنیفروشی رسیدم. گفت: «هنوز خودش را نگرفته است.»
گفتم: «عیب ندارد، بده!»
راه افتادم. از دور میز شطرنج پدربزرگ را میدیدم. دور و برشان شلوغ بود. لابد پدربزرگ آنقدر جر زده است که همه را دور خودش جمع کرده است.
رسیدم. سر پدربزرگ روی میز افتاده بود. بستنیها آب شده بودند. ریختند جلو پای پدربزرگ.
عمو ابوالحسن گریه میکرد. گفت: «هی میگفت نباید این موضوع را جلو نوهام میگفتی! او که نمیداند پرورشگاهی یعنی چی و من چرا پرورشگاهی شدهام. حالا چه فکری میکند؟»
دلم میخواست داد بزنم هیچ فکری نمیکنم. فقط بلند شو تا دزد دریایی بازی کنیم. تا سرخپوست شویم. ببین برایت بستنی خریدهام تا مامان نیامده است بیا آنها را بخوریم. اگر برسد دعوایمان میکند. فقط بلند شو. کمی گذشت. آمبولانس رسید. من نمیدانستم که نشستن توی آمبولانس اینقدر ترس دارد.
ارسال نظر در مورد این مقاله