یک اتفاق ساده

نویسنده


سیبی روی زمین افتاد. گنجشکی از بالای درختی پرید، روی زمین نشست و به طرف سیب قدم برداشت. ناگهان پایش رفت روی عینکی که آن‌جا افتاده بود. به شیشه‌ی شکسته‌ی عینک نگاه کرد. توی آن یک آبشار دید که از بالای آن، به جای آب داشت ستاره می‌ریخت. بعد پیرزنی را دید که آمد و دامنش را زیر آبشار گرفت و آن را پر از ستاره کرد و رفت. وقتی چشمش را از عینک برداشت، سیب را دید که داشت قِل می‌خورد و از آن‌جا دور می‌شد. با پاهای گنجشکی‌اش تند و تند سیب را دنبال کرد. از بس که دوید گرمش شد؛ اما سرعت سیب بیش‌تر از او بود. سیب آن‌قدر رفت تا رسید به یک هویج. اسبی داشت آن هویج را بو می‌کرد. یک پیرمرد هم از آن‌جا عبور می‌کرد که روی گاری‌اش یک گهواره‌ی چوبی می‌برد. گنجشک که چند قدم از اسب، سیب و هویج فاصله داشت، یک‌دفعه صدای سوت قطاری را شنید. زود سرش را به طرف صدا چرخاند؛ اما هیچ قطاری ندید، فقط در آسمان یک ابر سیاه دید که داشت به طرف جایی که او ایستاده بود، می‌آمد. پسربچه‌ای که جلو یکی از خانه‌ها نشسته بود، برخاست و به طرف گنجشک حرکت کرد. گنجشک از ترس پرید و رفت روی دیواری نشست. پسربچه سیب را برداشت و دوباره سر جایش برگشت. یکهو هوا کمی تاریک شد، گنجشک به آسمان نگاه کرد. همان ابر بزرگ، درست بالای سرش ایستاده بود. رعد و برقی آسمان را روشن کرد. ترسید. باران تندی شروع شد که در یک چشم به‌هم زدن سر تا پایش را خیس کرد. به گاری پیرمرد نگاه کرد که دورتر رفته بود. به طرف گاری پر زد. قطره‌های درشت باران به سر و صورتش می‌خورد. داشت خسته می‌شد. با زحمت خودش را به گاری رساند و روی میله‌ی آن نشست. به گهواره‌ی چوبی نگاه کرد که در وسط گاری، آن را سر و ته گذاشته بودند. جستی زد و رفت زیر آن ایستاد. بعد با خیال راحت به قطره‌های درشت باران نگاه کرد که مثل ستاره از آسمان به زمین می‌افتادند، بی آن‌که او را خیس کنند؛ و صدای قطره‌های باران را شنید که با شدت به سقف چوبی گهواره برخورد می‌کرد، ولی گنجشک اصلاً نترسید و احساس کرد که صدای به این قشنگی را تا به حال نشنیده است.

CAPTCHA Image