نویسنده
آقای نویسنده روی بستهی ورقههایش خم شد، دستش را گذاشت روی پیشانیاش و پلکهای کلفتش را که رنگی شبیه قهوهای کمرنگ داشتند، انداخت روی همدیگر: «خب... این بار برای نوجوونها، راجع به چی بنویسم؟... از کجا و از چی این دنیا براشون بنویسم؟...»
او همینطور داشت با خودش فکر میکرد که صدای قیژ و قیژ در حواسش را پرت کرد. سرش را چرخاند سمت درِ اتاق و خودکارش را با عصبانیت انداخت روی ورقههایش: «صد دفعه خانم... صد دفعه به شما گفتم یه روغن چرخ به این در بزن که آنقدر صدا نکنه...»
خانم گفت: «آخی... حواست رو پرت کردم عزیزم؟»
آقای نویسنده از لحن مهربانانهی همسرش خوشش آمد و ملایم شد: «خب... بله حواسم پرت شد، ولی عیبی نداره، فدای سرت...»
همسر آقای نویسنده چشمهای خاکستری ریزی داشت، آنقدر ریز که به سختی دیده میشدند با این حال آنها را تنگتر کرد، لبهایش را داد جلو و ادای شوهرش را درآورد: «عیبی نداره... فدای سرت...» و بعد با عصبانیت او را کنار زد و کشوی میز او را که تنها خزانهی خانواده به حساب میآمد، باز کرد: «این تو که فقط هزار تومن پوله!»
- خب... بله دیگه... بله، هزار تومن...
صدای همسر آقای نویسنده بیاختیار بالا رفت: «بله دیگه؟... بخشیدها... امروز دوباره بقال محل جلوم رو گرفت، میدونی بهم چی گفت؟... گفت: «ببخشید خانم! به آقای نویسنده بگید دیگه چوب خطشون پر شده... دیگه حتی یه دونه کبریت هم نمیتونم بهتون بدم... در ضمن راجع به پیشنهادشون هم فکر کردم... بهش بگید حاضر نیستم به جای پول، داستانهاش رو قبول کنم.»
آقای نویسنده با تأسف سرش را بالا و پایین کرد و چیز خاصی نگفت.
- الآن هم که برای ناهار، فقط یک تن ماهی و نان بربری توی خونه است.
آقای نویسنده دوباره خودکارش را دستش گرفت، گونهی سمت راستش را که درست سه تا خال سیاه چسبیده به هم داشت، آرام خاراند و گفت: «خب... پس... پس تنهام بذار تا زودتر یه داستان تازه برای مجله بنویسم...»
- داستان تازه، داستان تازه!... با داستانهای تازهی تو چی به آدم میدن آقا؟ اصلاً ببینم همین الآن داستان تازهی شما واسهی ما و گلپسر ناهار میشه؟
آقای نویسنده لبخندی زد و گفت: «خب نه خانم... ولی نون بربری و تن ماهی که ناهار میشه.»
چشمهای همسرش از عصبانیت قرمز شد. لپهایش باد کرد. لبهایش سفید شد و فریاد کشید: «واقعاً که بیمزهای آقای نویسنده... دیگه حق نداری با من حرف بزنی، فهمیدی؟»
و بعد چنان محکم در را پشت سرش بست که چند تا از ورقههای روی میز توی هوا چرخیدند، افتادند پایین و پردهی پنجرهی روبهرویی تکان خورد.
ظهر بود. از آن ظهرهایی که جان میدادند برای نوشتن یک داستان کوتاه تازه. آقای نویسنده از پشت پرده نگاهی به آسمان پاییزی انداخت. آفتاب کمرنگی از پشت ابرها بیرون میآمد و ولو میشد روی درختهای کوچه و خانهها. او یاد مقدمهی داستان «آفتاب با کوچهی ششمتری ما چه میکند؟» افتاد که تازگی از دوست نویسندهی قدبلندش چاپ شده بود.
- راستی چهقدر دلم براش تنگ شده! بیمعرفت، یه زنگ هم به من نمیزنه! خب عیبی نداره، شاید داره یه داستان تازه مینویسه... نه... شاید هم پول قبض تلفن را نداده و باز مثل اونبار تلفنشون رو قطع کردن.
آقای نویسنده شانههایش را بالا انداخت: «اصلاً به من چه ربطی داره... من باید به فکر داستان تازهی خودم باشم. باید هرجوری شده یه داستان تازه بنویسم... یه چیزی که با بقیهی نوشتههام فرق داشته باشه.» بعد ورقههایش را از روی زمین جمع کرد و پشت میز فلزیاش نشست. سرش را خم کرد روی ورقههایش، دستش را گذاشت روی پیشانیاش و باز پلکهای کلفت قهوهای را انداخت روی همدیگر: «خب، این بار راجع به چی بنویسم؟ از کجا و از چی بنویسم؟»
او همینطور داشت فکر میکرد که اینبار صدای گلپسر از توی کوچه شنیده شد. لبخند نشست روی لبهای قیطانی آقای نویسنده. خواست گوشهایش را تیز کند تا بهتر صدای پسر یکی یکدانهاش را بشنود که یکهو خود به خود صدای او بلند شد:
- پس چی فکر کردی تو؟ آره، کتابهای بابام رو روی سر میبرن... تا حالا سی تا کتاب نوشته... کلی معروفه... کلی طرفدار داره. کمکم داره بزرگترین نویسندهی داستانهای نوجوان دنیا میشه...
صدای آن یکی شنیده شد: «آره جون خودت! اگه راست میگی، اگه بابات آنقدر معروفه و کتابهاش آنقدر فروش داره پس...»
صدای گلپسر بالاتر رفت: «پس چی؟ هان؟ بگو ببینم چی میخوای بگی؟»
آقای نویسنده خودش را رساند کنار پنجره که دید کار از کار گذشته و گلپسرش با همکلاسیاش گلاویز شده. آقای نویسنده لبش را گاز گرفت و دستهایش را از پنجره بیرون برد:
- دِ... آخ... نه... زشته پسر... بسه... تمومش کنین... بسه... نه...
***
همسر آقای نویسنده دو زانو نشست جلو گلپسرشان، با شست دست چپش- که اتفاقاً تازگیها با چاقو بریده شده بود- کبودی پایین چشم او را نوازش کرد و همانطور که گریه میکرد سر شوهرش داد کشید: «خوبه؟... دلت خنک شد؟... همهاش تقصیر شما بود آقای نویسنده...»
گلپسر که تازه رفته بود اول دبیرستان و با خودش فکر میکرد خیلی بزرگ شده، با حساسیت تازهاش دست مادرش را گرفت: «مامان لطفاً با من اینطوری رفتار نکن... مثل بچهها... من بزرگ شدم!»
آقای نویسنده خودکارش را توی دستهایش جابهجا کرد و نگاهی به همسرش انداخت: «به من چه ربطی داره خانم؟ گلپسرتون با دوستش سر جنگ داره اون وقت شما سر من داد میکشی!»
گلپسر عصبانی شد: «بابا، با من اینطوری رفتار نکن، من بزرگ شدم. گلپسر یعنی چی؟ در ضمن من، من سر جنگ داشتم؟ اون داشت شما رو مسخره میکرد، من از شما دفاع کردم.»
- دفاع؟ این چه جور دفاعیه گلپسر؟ اصلاً ببینم چرا دروغ گفتی؟ مگه نمیدونی دروغ چیز بدیه؟
گلپسر گوشهایش قرمز شدند و رگهای روی گردنش باد کرد:
- بابا لطفاً با من این طوری رفتار نکن! من بزرگ شدم. شنیدید بابا؟... بزرگ... خودم هم میدونم دروغ چیز بدیه، اما...
آقای نویسنده از جایش بلند شد. نگاهی به قفسهی خاک گرفتهی کتابهایش انداخت که درست بالای میزش و روی دیوار فیلیرنگ اتاق نصب شده بود:
- بذار بشمرم... دو، چاهار، شش... بیست... بیست و دو... بله... بیست و دو... توی این همه سال همهاش من بیست و دو تا کتاب نوشتم پس برای چی به دروغ گفتی سی تا؟ اون وقت میگی من بزرگ شدم! تازه از این سی تا همهاش هیجده تاش تجدید چاپ داشته بقیهاش...
گلپسر انگشتهایش را که تازگیها کشیده و دراز شده بودند، لای موهایش فرو برد و سرش را خاراند:
- من به این کارها کار ندارم بابا... من فقط میدونم که کیفم سوراخ شده و خودکارهام از توش میریزه بیرون... کفشم هم سوراخه و آب میره توش... تازه کفش ورزشی هم ندارم و نمیتونم عضو تیم فوتبال مدرسه شم... اصلاً دو هفته است که به من پول توجیبی ندادی.
همین موقع خانم چادر کلوکهی مشکیاش را از توی کمد درآورد و گفت: «راست میگه دیگه... اصلاً ببین... چادر من رو ببین... هفت ساله که برای من چادر نخریدی... نه ساله که دارم با همون مانتوی کرپ قدیمی و رنگ و رو رفته...»
آقای نویسنده به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. باد از لای پنجره میوزید تو و پردهی گلگلی، بالا و پایین میشد. آقای نویسنده سرش داشت میترکید. پنجره را سفت بست و یکراست رفت سراغ کمد و یک قرص برداشت. گذاشت وسط زبانش و با یک لیوان بزرگ آب قورتش داد. بعد لیوان را توی دستش چرخاند و یاد داستان «لیوان خالی آب توی دستهای حسن خنگه» افتاد که تازگی از آن یکی دوست نویسندهی قدکوتاهش چاپ شده بود و کلی هم جایزه گرفته بود.
- هی روزگار، ای بیمعرفت... تو هم دیگه سراغ ما رو نمیگیری جوون! اون روزها یادش به خیر که با اون ماشین لکندهات میاومدی دنبالم و با هم میرفتیم دفتر مجلهی معرفت نوجوانان!
آقای نویسنده نشست پشت میزش، دستش را گذاشت زیر چانهاش و نفس بلندی کشید: «عیبی نداره... چه معلوم؟ شاید ماشینش خراب شده... اصلاً شاید... شاید اون هم کرایه خونهاش شش ماهه که عقب افتاده.» بعد نوک دماغش را خاراند و ادامه داد: «آره... حتماً همینطوره. حتماً ماشینش رو فروخته تا کرایه خونهاش رو بده.»
آقای نویسنده یکهو بیاختیار یاد همسرش و گلپسر و بقال و چقال و غیره افتاد و دوباره سردرد آمد سراغش. خودکارش را سفت توی دستش فشار داد: «این جوری نمیشه... باید داستان تازهای بنویسم... باید یه کاری کنم. نباید دست روی دست بذارم.»
بعد دوباره خم شد روی ورقههایش. دستش را گذاشت روی پیشانیاش و پلکهای کلفت قهوهایاش را انداخت روی همدیگر: «خب اینبار راجع به چی بنویسم؟ از کجا و از چی بنویسم؟» او باز هم همینطوری داشت فکر میکرد که تلفن شروع کرد به زنگ زدن؛ نه یکی، نه دوتا، نه سه تا... همینطور زنگ میزد و همسرش قهر کرده بود و جواب تلفن را هم نمیداد. آقای نویسنده همانطور که خودکار را سفت لای انگشتهایش نگه داشته بود، پرید سمت تلفن.
- بله... الو...
صدای کلفت مردی از پشت تلفن شنیده شد: «ببخشید! اونجا منزل آقای نویسندهس؟»
آقای نویسنده گل از گلش شکفت: «حتماً سردبیر مجلهی «دوستان من سلام» شاید هم مدیر انتشارات «گلهای زنبق دشت» باشه.» گلویش را صاف کرد، نشست روی صندلی و مؤدبانه گفت: «بله بله... خودم هستم، بفرمایید!»
مرد سرفهای کرد و گفت: «ببخشید، من رو که به جا میآورید!»
- نه متأسفانه!
- قصاب سر خیابون هفتم، نه نه... هشتمم.
آقای نویسنده رنگش پرید و لای سبیلهای کمپشت خاکستریاش هم پر از دانههای عرق شد: «بله، حال شما، احوال شما؟ خوب هستید؟»
- چه حالی، چه احوالی؟ مرد حسابی، آدم خوب، هیچ حسابش رو داری چند وقته سر اون چندرغاز ما رو معطل کردی؟
آقای نویسنده آب دهانش را به سختی قورت داد: «بله، خاطرم هست، الساعه خدمت میرسم. چشم... ببخشید!»
- ببینیم و تعریف کنیم... در ضمن، آقای بقال و میوهفروش هم اینجان. سلام مخصوص میرسونن. گرفتی که چی میگم، هان؟
آقای نویسنده سرش را بالا و پایین کرد و زود گوشی تلفن را گذاشت.
***
عقربهی سبز و کوچک ساعت روی یک مانده بود و آن یکی که آبی و بلند بود، روی دوازده. آقای نویسنده نشسته بود سر سفره و داشت تک و تنها ناهارش را که همان نان بربری و تن ماهی بود میخورد. خانم آن ور سفره رفته بود توی فکر و داشت ناخن میجوید. گلپسرش هم اینور سفره با لب و لوچهی آویزان تکیه داده بود به پشتی. آقای نویسنده لقمه را چپاند گوشهی لپش، نگاهی به قد و بالای او انداخت و رفت توی فکر: «قربون گلپسرم برم! راست میگه من بزرگ شدم. اِ اِ چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟ چهقدر تغییر کرده. پاهایش دراز شده. صداش هم که داره کمکم کلفت میشه. همین روزاست که پشت لبش هم سبز بشه.» آقای نویسنده قند توی دلش آب شد: « گلپسرم مردی شده واسهی خودش... راست میگه... نباید دیگه مثل بچگیهاش گلپسر صداش کنم، خجالت میکشه، خوشش نمییاد. باید بهش برسم... نباید اذیتش کنم... باید...»
آقای نویسنده همینطور داشت برای خودش باید و نباید میکرد که یکهو به خودش آمد و دید خانم چمدان بزرگ عروسیشان را گذاشته وسط اتاق و دارد لباسهای خودش و گلپسرش را میگذارد تویش.
- اِ اِ... چی کار میکنی خانم؟
- من فکرهام رو کردم، دارم یه کاری میکنم که دیگه نه من رو ببینی نه گلپسر یکی یکدونهات رو. لقمهی نان بربری و پیاز وسط گلوی آقای نویسنده گیر کرد: «آخه چرا خانم؟»
همسرش زد زیر گریه و پایین بلوز آبی نفتیاش را گرفت جلو دماغش: «چرا؟ چون دیگه تحملش رو ندارم... گلپسر هم همینطور...»
آقای نویسنده پرید وسط حرف خانم:
- نه، نه آروم باش! ببین... به این فکر کن که بابای آقای گلپسر یه هنرمنده، به آینده فکر کن. میدونی وقتی بمیرم چی میشه؟ اون وقت معروف میشم و اونهایی هم که من رو نمیشناختن با من آشنا میشن... اون موقع همه به تو احترام میذارن، هرجا بری میگن این همسر همون نویسندهی مرحوم و بابای آقای گلپسر که...
خانم زیپ چمدانش را با سر و صدا کشید، همان چادر کلوکهی رنگپریدهاش را سرش کرد و گلپسر را جلو انداخت.
- اِ صبر کن خانم! اجازه بده بیشتر توضیح بدم... دِ... گلپسر تو کجا میری؟ آقای گلپسر... صبر کنید!
که در محکم بسته شد و آقای نویسنده با دو تا چشم گرد شده و دهان پر، پشت در خشکش زد.
- حالا من باید چی کار کنم... بدون خانم عزیز، بدون آقای گلپسر!
آقای نویسنده یک قرص دیگر از توی کمد برداشت و با یک لیوان بزرگ آب قورتش داد. زانوهایش شل شده بودند. نشست جای گلپسر، به پشتی تکیه داد و پاهایش را کشید توی بغلش. به گلهای درشت فرش خیره شد و انگشتش را روی گلبرگهای آنها تکان داد. با سوراخ بزرگ جورابش ور رفت. با خودکار، سرش را خاراند. آه کشید. از جایش بلند شد و چند بار دور تا دور اتاق قدم زد. به مغزش فشار بیشتری آورد و بعد دوباره خودکارش را دستش گرفت و رفت توی اتاق خودش. آقای نویسنده نشست پشت میز فلزیاش و بالأخره شروع کرد به نوشتن داستان جدیدش.
یک ماه بعد وقتی عقربهی سبز و کوچک ساعت روی یک مانده بود و آن یکی که آبی و بلند بود، روی دوازده؛ او و همسرش و آقای گلپسر همگی دور سفره نشسته بودند و همانطور داشتند غذا میخوردند، گل میگفتند و گل میشنیدند. آقای گلپسر با صدای نیمهکلفتش شوخی میکرد، خانم با محبت شوهرش را نگاه میکرد و آقا هم لبخند میزد. همین موقع زنگ درِ حیاط بلند شد. آقا رفت توی حیاط و چند دقیقه بعد با مجلهای که داستان جدیدش توی آن چاپ شده بود، برگشت. سردبیر مجله کلی از آن تعریف کرده بود و بالای داستان هم نوشته بود: گرچه نام این داستان کمی طولانی است، اما به هر حال این بهترین و زیباترین داستانی است که تا به حال و در طول این سالها از این نویسنده خواندهایم. از شما عزیزان دلم، دعوت میکنم که حتماً آن را بخوانید و کلی هم لذت ببرید. داستان:
بابای آقای گلپسر به خاطر آقای گلپسر و مادر گلپسر و قصاب و بقال و چقال و غیره و غیره تغییر شغل داد...
ارسال نظر در مورد این مقاله