گزارش/نخل‌های زخمی سرزمینم

نویسنده


درختان بلوط روی کوه‌ها، تا قله را فتح کرده‌اند، گندم‌زارها با دست نسیم، موج برمی‌دارند. بوی آویشن تازه هوا را پر کرده است.

داریم به سمت غرب کرمانشاه، شهرستان گیلانغرب می‌رویم. مأموریت ما اداری است، بازدید از مراکز کانون گیلانغرب و قصرشیرین.

توی راه آقای موزونی‌- مدیر کانون‌- که خود اهل گیلانغرب است برای‌مان درباره‌ی منطقه و آب و هوایش توضیح می‌دهد و ناگهان لحنش عوض می‌شود، به روزهای جنگ می‌رود؛ روزهایی که نوجوان بود و خاطراتش را به یاد می‌آورد:

- این سنگ‌ها که روی هم چیده شده‌اند و حالا شبیه خرابه‌اند، زمانی خانه‌ی ما بودند. زمانی که از گیلانغرب آواره شدیم و سرپناهی نداشتیم.

به سنگ‌ها نگاه می‌کنیم، زمانی دیوارهای خانه بوده‌اند، خانه‌ای از جنس جنگ‌زدگی.

جلوتر که می‌رویم با همان صدای گرفته می‌گوید: «پای تک‌تک این بلوط‌ها خاطره دارم. شبی که گیلانغرب محاصره شد همه کوچ کردیم، شهر خالی شد و ما با پیاده راه افتادیم و این بلوط‌ها پنا‌ه‌مان شدند.»

به گیلانغرب می‌رسیم، کتاب‌خانه‌ی کانون پرورش فکری، بازدید اداری انجام می‌شود و من دلم پر می‌زند برای دیدن نخل‌هایی که شب توی خواب دیدم‌شان. نخل‌هایی که انگار با من حرف می‌زنند و نمی‌دانستم کجا هستند.

وقتی خوابم را برای همکاران تعریف کردم گفتند: «شاید آن نخل‌ها همان نخل‌های چشمه‌ی امام حسن باشند.» محلی‌ها به آن‌جا می‌گفتند چشم امام حسن.

چشمم که به نخل‌ها افتاد، اشکم درآمد.

نخلی بی‌سر وسط نخل‌ها بود، انگار تمام نخل‌ها ایستاده بودند تا او از پا درنیاید.

نخل بی‌سر بود. شنیده بودم اگر سر نخلی ببرد حتماً می‌میرد، اما نخل بی‌سر سال‌ها ایستاده بود.

نخل‌ها زخمی بودند، ترکش‌های زمان جنگ بعضی از آن‌ها را سوراخ کرده بود و تن آن‌ها زخم برداشته بود. به یاد خوابم افتادم. دست که به تن نخلی کشیدم پاره‌آهنی بیرون زد و من با هراس از خواب بیدار شدم و حالا توی بیداری نخل‌های زخمی را می‌دیدم که هنوز ایستاده بودند و دلم می‌خواست پای تک‌تک آن‌ها نماز بخوانم و سجده‌ی شکر به‌جا آورم.

آقای موزونی می‌گفت اگر تن این نخل‌ها را جراحی کنند می‌توانند ترکش را بیرون بکشند، این نخل‌ها جانبازند، و من خیره شدم به نخل‌های جانبازی که مانده بودند تا مظلومیت‌شان را فریاد بزنند و بگویند اگر چه تن ما زخمی و بی‌سر است؛ اما همیشه مرزدار ایران خواهیم ماند.

هر کدام می‌روند و پای نخلی می‌ایستند. انگار دارند با نخل‌ها حرف می‌زنند.

آقای موزونی توی راه قصرشیرین داستان دکتری را تعریف می‌کند که آن موقع سرباز بوده و بعدها آمده و نخل‌ها را جراحی کرده و ترکش‌ها را بیرون کشیده است. فکر می‌کنم داستانش یک اتفاق واقعی است.

اما او می‌گوید این فقط یک داستان است، داستانی که ایده‌ی ذهن خودش است، داستانی به نام «جانباز بی‌پرونده»...

CAPTCHA Image