نویسنده
سینهات با دیو غصه دمخور است
باغ چشمت از گل شادی پر است
گاه بالا گاه پایین میروی
چشم واکن زندگی آسانسور است
چرا موفق نیستی؟
اصلاً از همین اول یک نکتهی کلیدی بگویم. شاید با همین یک نکته مشکلت حل بشود و به خواندن مطلب ادامه ندهی. خب به نظر تو موفقیت یعنی چه؟ آیا خودت را آدم موفقی میدانی؟ چرا؟
روانشناسها میگویند موفقیت برای هرکسی یک تعریف خاصی دارد؛ یعنی ممکن است موفقیت از نظر اولی این باشد که در دانشگاه قبول شود؛ اما دومی فکر میکند که اگر کوچکترین کار را به نتیجه برساند موفق است. ممکن است موفقیتهای کوچک سومی در نظر چهارمی بزرگ نشان داده شود؛ این کاملاً بستگی به نوع تربیت، تحصیلات و شرایط موجود در زندگی شما دارد. تا وقتی که به اهداف خودت برسی و برای بهتر بودن سختکوشی کنی، فردی موفق به حساب میآیی.
با این حال کسانی هستند که احساس موفقیت نمیکنند و موانعی را بر سر راه خودشان میبینند که نمیتوانند به موفقیت برسند. حالا میرویم سراغ موانعی که بر سر راه موفقیت است.
پشت گوش نینداز
زنگ زد به سارا و پرسید: «وسایلت را برای اردوی فردا آماده کردی؟»
سارا با اعتماد به نفس گفت: «مگر چه میخواهیم ببریم. تا فردا وقت هست.»
صبح دیر از خواب بیدار شد. هنوز هیچی آماده نکرده بود. نرگس دم در منتظرش بود و اینپا و آنپا میکرد. نیمساعتی طول کشید که با کمک مادرش وسایل سفر را آماده کند. وقتی به مدرسه رسیدند اتوبوس رفته بود.
* پشت گوش اندازی از بزرگترین دشمن موفقیت است. این که کارها را راحت بگیری و برایش وقت نگذاری میتواند برایت دردسرساز باشد و تو را از موفقیت دور کند.
ترس
ناظم پیشنهاد داد که اصلانی مبصر کلاس شود. برای مبصر شدن چند نفر هم کاندید شده بودند؛ اما ناظم او را بهتر از دیگران میدید. مبصر بودن برای او میتوانست یک موفقیت باشد. هم روی درسش تأثیر میگذاشت و هم رابطهاش با دانشآموزان و معلمان بهتر میشد. این میتوانست در آینده راهی باشد برای پیشرفت، اما اصلانی از جا بلند شد و گفت: «ببخشید آقای ناظم، من نمیتوانم!»
چهرهی ناظم سؤالی شد: «چرا؟»
اصلانی به من و من افتاد و برای راحتی خودش چند جمله سر هم کرد. ناظم بیخیال شد. او میترسید مبصر شود و دردسرهای بعدی برایش شروع شود. میترسید با بچهها دعوا کند یا بچهها مسخرهاش کنند و یا نتواند به درسش برسد.
* مانع اصلی دیگر، ترس از موفقیت است. این افراد دقیقاً میدانند که برای موفق شدن به چه چیزی نیاز دارند، اما به خاطر داشتن ترس از موفقیت نمیتوانند به اهداف بلند خود برسند. برای پیشرفت گاهی فرصتهایی پیش میآید، اما ترس از آینده و وحشت از مشکلات پیشرو این فرصت را از تو میگیرد.
وسواس
توی ذهنش انشا را خوب پرورانده بود و آماده شد برای نوشتن انشا. دفترش را برداشت. ورق زد و به صفحهی سفید رسید. چند خطی که نوشت، تشنهاش شد. رفت و لیوانی آب پر کرد و بالای سر دفترش ان را سرکشید. قطرهای آب روی دفتر افتاد. با دیدن قطرهی آب برگهای را که خیس شده بود کند و از اول شروع کرد به نوشتن. کمی که نوشت احساس کرد آن جایی که نشسته تمرکز برای نوشتن ندارد. جایش را عوض کرد. در جای جدید چند خطی نوشت؛ اما این صفحه را کند و دور انداخت؛ چون خطخوردگی داشت. او آن روز نتوانست انشایش را تمام کند؛ چون دچار بیماری وسواس شده بود. همین کار تمرکزش را از او گرفته بود.
* هنگام انجام یک کار بزرگ خودت را زیاد برای کارهای کوچک اذیت نکن.
اعتماد
عمو هنوزم که هنوز است، نه گواهینامه دارد و نه ماشین. یک بار ازش پرسیدم: «چرا گواهینامه نگرفتی؟» جواب نداد. از مادربزرگ پرسیدم. گفت: «وقتی مثل تو نوجوان بود، یک بار موتور دوستش را سوار شد که ببرد؛ اما چون بلد نبود موتور را زد به تیر برق. سوار شدن موتور همان یک بار اتفاق افتاد و دیگر رانندگی نکرد.»
* گاهی عدم موفقیت به خاطر نداشتن اعتماد به نفس است. باید با رشد آگاهی و اعتماد به خود این مانع را برداشت.
اطرافیان
به دور و بر خودش که نگاه میکرد، کسی را همراه و همفکر خودش نمیدید. در خانهی آنها مطالعه و درس و کتاب بیمعنی بود. همیشه این سؤال را از خودش میکرد که برای چه باید درس بخوانم. وقتی که دور و برم کسی درسخوان نیست. با این فکر ترک تحصیل کرد. حالا دارد در کارگاهی کار میکند. انتهای کارگاه مدرسه است. او هر روز دانشآموزان همسن و سال خود را میبیند و آهی از سر سوز میکشد. وای چقدر دلم برای مدرسه تنگ شده!
* ممکن است شما همهی شرایط لازم برای موفقیت در کار را داشته باشی، اما آیا دوست و اطرافیانت تو را همراهی میکنند؟ دیدگاه متفاوت و متضاد آنها ممکن است سد راه موفقیتت باشد. تأثیرات منفی این جور آدمها راه رسیدن به موفقیت را سخت و دشوار میکنند.
حقیقت تلخ
دلش میخواست دوچرخه داشته باشد و مثل دوستش، کوچه و خیابانها را با دوچرخه گز کند. بیشتر وقتها خواب دوچرخه را میدید. پساندازش هم آنقدر نبود که بتواند دوچرخه بخرد. چند بار هم به پدرش گفته بود، اما با دستهای خالی پدر روبهرو شده بود. پدر نمیتوانست برایش دوچرخه بخرد. آن روز از دست پدر و زندگی پر از مشقتشان ناراحت و عصبانی بود. میخواست داد بزند و همهچیز را به هم بریزد، اما وقتی به برادر معلولش نگاه کرد که روی ویلچر کنار پنجره بیرون را با حسرت تماشا میکرد به خودش آمد. هر چه بود میتوانست لااقل بیرون برود و با دوستش همراه شود. دوچرخهاش را بگیرد و تا سر کوچه دوری بزند.
* بعضی چیزها از حقایق تلخ زندگی است. کاریاش نمیشود کرد شاید با گذر زمان این مشکلات حل شود و راه برای موفقیت باز شود.
بررسی
شب نشست و با خودش کلنجار رفت. میخواست ببیند آیا به موفقیتی رسیده یا نه. کتابی را باز کرد و یک صفحه را ورق زد. دربارهی موفقیت بود. این مطلب برایش جالب بود: یک معلم مدرسه، افسر ارتش و سرایدار میتوانند به شیوههای مختلفی موفق باشند. با اینکه موفقیت در کار ممکن است جذابتر از همه به نظر برسد، اگر در زمان مورد انتظار به آن دست نیافتید، بیمناک نگردید.
یک قدم به عقب بازگشته و علت را بررسی نمایید. خواه دوستانتان مقصر باشند و خواه اعتماد به نفستان، دقت کنید که قدمهای درستی برای به دست آوردن موقعیتی موفقتر و راضیکنندهتر بردارید.
حرف آخر
من موفق شدم این مطلب را به اتمام برسانم. تو موفق شدی این مطلب را تا آخر بخوانی. موفقیتهای بزرگ با این موفقیتهای کوچک شروع میشود. پس دیدت را دربارهی موفقیت عوض کن.
ارسال نظر در مورد این مقاله