نویسنده
دَه گدا روی گلیمی خوابیده بودند و خواب میدیدند که پای یکی از آنها از گلیم بیرون افتاده است. نگهبانهای شاه، گدا را از خواب بیدار کردند. دستهای او را بستند و به او گفتند: «تو دیشب پشت در خانهی شاه داد زدی که: «آی، سیبزمینی!» و شاه را بدخواب کردهای؟»
گدای بیچاره که بدخواب شده بود با چشمهای چپش به جای نگاه کردن به نگهبانها، دیوار را نگاه کرد و گفت: «سیبزمینی چیه؟»
نگهبانها که عصبانی شده بودند، گدا را حسابی کتک زدند و او را کشانکشان با گیوههای گشادش به قصر شاه بردند. شاه که از دیشب تا به حال بدخواب شده بود و نخوابیده بود وقتی گدا را دید، با عصبانیت داد زد: «شب جمعه کجا بودی؟»
گدا با چشمهای چپش به همهجا چپچپ نگاه کرد و گفت: «قربان، مدتی است شب جمعه را گم کردهام! منظور شما کدام شب است؟»
شاه که خیلی عصبانی شده بود داد زد: «شنیدهام شبها از دیوار صاف بالا میروی؟ آره؟ دزدی هم میکنی؟»
گدا اینبار به جای شاه به سقف نگاه کرد و به آرامی جواب داد: «قربان، این شبها کوتاه است و من تا چشمهایم را میبندم و باز میکنم، روز میشود!»
شاه که دیگر از کوره در رفته بود، خودش را آرام نشان داد و گفت: «حالا دلمان میخواهد برایمان برقصی!»
گدا خندید و دهان بیدندانش را به شاه نشان داد و گفت: «با چه ساز و آهنگی برقصم قربان؟ میخواهید بدون آهنگ برقصم؟» بعد آواز خواند:
«هفت نفر آینه به دست
شاه کچل سرشو میبست!
هفت نفر آینه به دست
شاه کچل سرشو میبست!»
پادشاه که دیگر طاقتش تمام شده بود کلهی کچلش را دو دستی گرفت و نعره زد: «این گدا را بیندازید توی سیاهچال.»
نگهبانها دستهای گدا را گرفتند و همانطور که او را کشانکشان میبردند، گفت: «تا تو را مثل خودم گدا نکنم دست از سرت بر نمیدارم.» و رفت.
شاه، شب را با خیال راحت خوابید، اما صبح وقتی از خواب بیدار شد، خودش را روی یک گلیم پاره، همراه نُهتا گدا دید، با لباسهای پاره و کثیف. پادشاه به یک گدا تبدیل شده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله