رویا زندهبودی
زنها حواسشان نیست. بیبی را در خانه جا گذاشتهایم کمی دعا بخواند. آرام میخزم لبهی قایق و بی آنکه کسی ببیند، شیرجه میزنم در آب. آب تا گوشهایم بالا میآید و بعد موهایم را خیس میکند. احساس میکنم موهای مجعدم صاف شدهاند و روی سطح آب، نرم نرم بالا و پایین میروند. دستهایم را باز میکنم و به چالاکی یک پری دریایی جلو میروم. حالا دیگر پا ندارم، یک دم طلایی دارم که زیر آب تکان تکان میخورد. ماهیهای کوچک اطرافم جمع میشوند و هرجا میروم همراهم میآیند.
ناگهان دریا سیاه میشود. آب، موج برمیدارد و ماهیها را میترساند. موج دیگری میآید و همهچیز غیب میشود، حتی ماهیها و دم طلایی من. صدایی از روی سطح آب فریاد میزند: «کجاست؟ کجا رفت این ذلیل مرده؟» دستی مرا بالا میکشد. روی چوبهای پوسیدهی قایق کشیده میشوم. سرفه میکنم. آب شور بینیام را پرکرده. نمیتوانم نفس بکشم و هر بار نفس کشیدن، یعنی بلعیدن چند لیوان آب نمک. از لای پلکهایم زنها را میبینم که همه با چشمهای باز نگاهم میکنند. زندایی مرا میان بازوهای زمختش گرفته، احساس میکنم یکی از ماهیهایی هستم که میخواهد فلسشان را بکند و جای دل و رودهیشان سیر و پیاز بگذارد. مرا به پشت میگذارد و چوبهای پوسیدهی قایق صورتم را زخمی میکنند. چند بار به کمرم میکوبد و آب شور از بینی و گوشهایم میزند بیرون. روی قایق نیمخیز میشوم و تهماندهی آب را تف میکنم روی چوبها. هنوز بلند نشدهام که زندایی یک بار دیگر میکوبد به کمرم: «برو گمشو، ذلیل مرده.»
***
بچهها شیطنت میکنند. روی سفره میدوند و آویزان مادرهایشان میشوند: «نوشابه، نوشابه بده!»
با بیحالی به بشقاب غذا خیره ماندهام. گوشت سفید ماهی و پوست براق خاکستریاش دستنخورده مانده، فکر میکنم این کدام یک از ماهیهایی است که هر بار در دریا پری دریایی میشوم، اطرافم میچرخد. به زحمت چند قاشق برنج میخورم و عقب عقب میروم. یکی از پسرها بالای سرم ایستاده، گوشهی لپش پر است. جیغ میزند: «زنعمو، زنعمو! این یکی غذایش را تمام نکرده!» زندایی دست به کمر بالای سرم میایستد. لبهایش را کج میکند: «کارش همین است، غذا حرام میکند.» بعد خم میشود. صورتش را تا صورتم پایین میآورد. زمزمه میکند: «تا غذایت را نخوری حق نداری از این سفره بلند شوی.» به تکهای از ماهی که در غذایم مانده نگاه میکنم، لبهایم میلرزند. سرم را میاندازم پایین و بیآنکه بخواهم هقهقم بلند میشود. احساس میکنم خانه ساکت شده. زندایی خم میشود و بشقابم را بلند میکند. با نفرت میگوید: «حق هم داری. آن مرحوم لوس بارت آورده.»
همانطور که بشقابها را جمع میکند صدای بچهها بلند میشود. مثل سپاهی از پیش آموزش دیده یکی یکی فریاد میزنند: «دستتان درد نکند!» سفره را دور میزند و دوباره به من میرسد. خانه ساکت میشود و یا من اینطور فکر میکنم. میگوید: «این زهرماری را که کوفت نکردی، تشکر هم نمیخواهی بکنی؟» آب دهانم را قورت میدهم. زیر لب میگویم: «دست شما درد نکند!» زندایی با سینی بشقابها از اتاق بیرون میرود.
***
از میان انبوه جمعیت اتاق، بیبی را پیدا میکنم. دیوارها کمکم میکنند. نوک انگشتهایم را روی دیوار حرکت میدهم و جلو میروم. زنها و بچهها نگاهم میکنند، انگار از سیارهی دیگری آمدهام. بیبی خیال نمیکند من از سیارهی دیگری آمدهام؛ یا شاید، او اهل همان سیاره است. درِ اتاق را باز میکنم. عطر بیبی همهی اتاق را گرفته، روی سجادهاش نیمخیز شده و زیرلب چیزی را تکرار میکند. دانههای تسبیح از میان انگشتانش میلغزند و پایین میافتند. گوشهی دیوار به دیوار تکیه میدهم تا دعاخواندنش تمام شود. تمام مدت خیره میمانم به دانههای تسبیح. برای هرکدام که میافتد و از دیگر دانهها جدا میشود اسمی میگذارم: «این خانهی نقلیمان در ساحل است. این باباست. این مامان است که حالا قابی شده روی دیوار...» دانههای تسبیح که تمام میشوند فقط یکی میماند؛ بزرگترین دانه، این بیبی است.
بیبی سرش را بلند میکند: «از کی تا حالا اینجایی؟» میگویم از وقتی اولین دانه را انداختید. لبخند میزند. میگوید بیا جلوتر. جلو میروم. منتظر نیستم حرفی بزند. او هم حرفی نمیزند. آرام آرام سجادهاش را جمع میکند. مهر و تسبیحش را میان سجاده میگذارد و کتاب کوچک دعایش را میبوسد. بیبی آرام است. هرگز عجلهای نمیکند.
مراسم جمع کردن سجادهاش انگار تا ابد طول میکشد. تکیه میدهم به دیوار. اتاق تاریک است. نمیبینم بیبی دارد چهکار میکند. شاید فکر میکند. شاید روح مادرم را نگاه میکند که بعد از چهل روز، هنوز زمین را ترک نکرده. میگوید: «نگران نباش!» میفهمم که داشته ذهن مرا میخوانده. بیبی در این کارها وارد است. شاید فرشتهها در گوشش میخوانند که هرکس چه فکری میکند. چیزی نمیگویم. دوباره میگوید: «پیش من میمانی. من هم نباشم این اتاق برای تو است.» مکثی میکند. انگار که دارد با دقت، از میان انبوه کلمههای دنیا کلمات مناسب را انتخاب میکند. میگوید: «خانهی سالمندان به اینجا خیلی نزدیک است. میتوانی گاهی سراغم بیایی.» چیزی را که در گلویم گیر کرده قورت میدهم. میگویم: «خانهی سالمندان شبیه پرورشگاه است؟» چیزی تغییر میکند. بیبی همچنان ساکت است؛ اما صدای نفسکشیدنش تندتر شده. تکرار میکند: «پرورشگاه؟» سرم را روی زانوهای جمعشدهام میگذارم. میگویم: «زندایی میگفت. با بقیهی زنها میگفتند راهی نمانده است. میگفتند این خانه خودش به اندازهی کافی شلوغ است. به اندازهی کافی بچه و پیرزن دارد. زندایی میگفت خسته شدم، مُردم. آن از شوهرش که گذاشت و رفت آن سر دنیا. این از خودش که این همه جوان مُرد و دخترش را انداخت روی دوش ما. میگفت خودم به اندازهی کافی بدبختی دارم...»
آخرین کلمهها تبدیل به هقهق میشوند و من بیهوا گوشهی چادر بیبی را میگیرم. انگار که این آخرین پناهگاه من است. شانههایم میلرزند. بیبی دستم را میگیرد و به طرف خودش میکشد. خیال میکنم میخواهد به من بگوید گریه نکن، ولی سرم را روی پاهایش میگذارد و رد اشک روی گونهام را، با نوک انگشتهایش پاک میکند. آنقدر گریه میکنم که خیال میکنم حالا زیر پایمان دریاچهای درست شده و من و بیبی، تنهای تنها روی آن شناوریم. بیبی دستهایش را روی شانهام گذاشته و فشار میدهد. انگار که میخواهد مرا از خطری نامرئی محافظت کند. دستهایش میلرزند. سرش را پایین میآورد و پیشانیام را میبوسد. میگوید: «تو همیشه با من میمانی، تو فرشتهی کوچک منی!»
چشمهایم گرم میشوند. در خیالم دریاچهای را میبینم که جزیرهای وسطش سبز شده. جزیره بزرگ و قشنگ است، انگار که بهشت باشد و بوی چادر بیبی را میدهد. بیبی میان درختها ایستاده و سجادهاش باز است. من دو بال بزرگ دارم و اطراف بیبی میچرخم. من یکی از فرشتههای بیبی هستم.
***
گوشهی زمین مچاله شدهام و میلرزم. پنجره باز است و بوی دریا آدم را هوایی میکند. هوس میکنم از پنجره فرار کنم، بزنم به دریا و تا خورشید، تا جایی که همیشه طلوع و غروب میکند شنا کنم. خورشید به من پناه میدهد و گرمم میکند. لابد مادر هم آنجاست. بیبی را هم میآوریم پیش خودمان و شبیه کتاب قصهها، تا آخر عمر با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنیم.
آنقدر خیال میبافم تا صداها را فراموش کنم. تا بیبی را که دستش را گذاشته روی قلبش و ناله میکند فراموش کنم. فراموش کنم که زندایی درِ اتاق را رویم قفل کرده.
بیبی امروز با زندایی دعوا کرد. با زنها هم دعوا کرد که چرا حرفی نمیزنند. با دایی هم دعوا کرد و گفت شیری را که خورده حلالش نمیکند. بیبی که هیچوقت بیشتر از حد نیاز حرف نمیزند، امروز انگار تمام کلماتی که سالها در صندوقچهاش پنهان کرده بود، بیرون آورد. من وحشت کردم و دویدم طرف بیبی. بیبی گفت: «به من رحم نمیکنید، به این بچه رحم کنید. از خدا نمیترسید، از عاقبت این بچه بترسید.» بعد خم شد روی زمین و دستش را روی سینهاش گذاشت. صورتش چروک شد. چروکتر از همیشه. من زانو زدم و دستهای بیبی را گرفتم، اما زندایی به طرفم آمد. مرا بلند کرد و کشید تا اتاق. گفت: «هر چه هست زیر سر تو ذلیلمرده است.» من گریه کردم و جیغ کشیدم؛ اما زندایی هلم داد توی اتاق و در را قفل کرد.
در فکر و خیالم که ناگهان صدایی میآید. از جا میپرم. خودم را تا پنجره بالا میکشم و بیرون را نگاه میکنم. آمبولانسی دمِ درِ خانه ایستاده است.
تمام جلسههای سِرّی و مهم در آشپزخانه تشکیل میشوند. من هم امروز به آشپزخانه فراخوانده شدهام. سلانه سلانه جلو میروم و چشمهای کنجکاو دنبالم میکنند. احساس میکنم هر حرکتم زیرنظر است. وارد میشوم و سلام میکنم. صدایم میان ظروف شسته شده و دیوارهای تمیز آشپزخانه منعکس میشود. خیال میکنم قابلمهها و ماهیتابهها دارند زیرچشمی نگاهم میکنند. زندایی نشسته و نیِ قلیان گوشهی لبش است. چهارزانو روی زمین مینشینم. نمیدانم چه میخواهد بگوید. میخواهد دربارهی پرورشگاه حرف بزند یا میخواهد بگوید تقصیر من است که بیبی دوباره قلبش ناراحت شده است. به زودی میفهمم که هیچکدام. زندایی پاکت بازشدهای را نشانم میدهد. دربارهی بابایی حرف میزند که ده سال است ندیدهام، درست از روز تولدم. کلمات از دهان زندایی ذره ذره خارج میشوند و شبیه دود قلیان، اطراف صورتم را میگیرند و به سرگیجهام میاندازند. میگوید بابا میخواهد بیاید و مرا ببرد آن سر دنیا. جایی نامشخص که بارها دربارهاش شنیدهام. جایی که مادر و زندایی بارها با دهنکجی دربارهاش حرف زدهاند؛ اما حالا لبخند روی لب زندایی است. به پشتم میزند و میگوید حالا برو. تا درِ آشپزخانه میروم. بعد برمیگردم و آهسته میگویم: «فقط میشود یک بار دیگر بیبی را ببینم؟» دیگر لبخند نمیزند و میگوید: «نه.» بعد پک عمیقی به قلیانش میزند و پشت آن دود خاکستری را میفرستد بیرون. شانههایم آویزان شدهاند. از پشت لایهی خاکستریرنگ دود میگوید: «بابایت همین روزها میآید و به هر حال، بیبیجانت رفته توی کما.»
***
توی اتاق بیبی که مثل همیشه تاریک است نشستهام. بیبی نیست و سجادهاش باز است. چادر بیبی دیگر بویی نمیدهد و دریاچه و جزیره ناپدید شدهاند. احساس میکنم حفرهای در سینهام خالی است. شبیه یک آدمِ آهنی و بیاحساس وسایل بیبی را جابهجا میکنم. کتاب کوچک دعایش را باز میکنم، ولی از کلماتش چیزی سر در نمیآورم. مهرش را بو میکنم. بوی خاک میدهد. چشمم به تسبیح میافتد. تسبیح با دانههای ریز و درشت و نامنظم انگار روزها منتظر بوده من بیایم و دانههایش را میان انگشتانم بلغزانم. همانطور که بیبی میلغزاند و من گوشهای مینشستم و روی دانهها اسم میگذاشتم. حالا دیگر اسمی وجود ندارد. اسمها گم شدهاند. شاید هم درون دریاچه غرق شدهاند. تسبیح را بلند میکنم و دانهها را یکییکی از میان انگشتهایم پایین میافتند. دانهها تمام میشوند بهجز یکی؛ بزرگترین دانه میماند. انگشتم را روی آن میکشم. چند بار بالا و پایینش میکنم. دانه را تا لبهایم بالا میآورم و آرام میبوسم. بعد رهایش میکنم. پایین میرود و بیصدا روی دیگر دانهها میافتد.
تسبیح را در جیب پیراهنم میگذارم و از اتاق بیرون میآیم.
***
بابا قدبلند است. خم میشود و مرا در آغوش میگیرد. میگوید: «دلم برایت تنگ شده بود.» جوری حرف میزند که انگار، تنها یک هفته است مرا ندیده. من چیزی نمیگویم. به بیبی فکر میکنم که چند ساعت پیش روی دستهای مردها بود و بعد در خاک فرو رفت. فرشتهها هم بودند؛ خودم دیدمشان. دستهایش را گرفتند و بلندش کردند. بیبی لبخند میزد. مرا نمیدید. داشت به دریا نگاه میکرد، شاید هم به آسمان. جایی که میرفت تا برای همیشه در آنجا زندگی کند فرشتههایش شاد بودند. من به آنها حسودیام میشد. آنها بیبی را برای همیشه مال خودشان کرده بودند و میخندیدند. آسمان از لبخند بیبی و خندهی فرشتهها روشن شده بود.
بابا از خانهی دایی و زندایی بیرون میآید. اخمهایش درهم است. دستهایم را محکم در دستهای بزرگش میگیرد. آب دهانم را قورت میدهم. میگویم: «مرا میبری پرورشگاه؟» سرش را بالا میآورد. اخمهایش باز میشود. دستهایم را بیشتر فشار میدهد و میگوید: «نه، جایت پیش من امن است.» بعد سرم را آرام، روی سینهاش میگذارد و زیر لب میگوید: «مادرت را از دست دادم، ولی تو را نه.»
جاده طولانی است. دریا در کنارمان موج برمیدارد و انگار دارد قصهای طولانی را زمزمه میکند. بابا یک دست مرا محکم گرفته. دست دیگرم در جیبم است، جایی که تسبیح بیبی را با تمام دانههای ریز و درشتش گذاشتهام. تسبیح را آرام فشار میدهم و صدای بیبی در ذهنم میپیچد: «تو همیشه با من میمانی، تو فرشتهی کوچک منی!»
حالا بیبی فرشتهی من شده است. مادر و بیبی با دو بال بزرگ، و من و بابا، داریم میرویم آن سر دنیا، پشت دریا، جایی که خورشید همیشه طلوع و غروب میکند و شبیه صفحهی آخر کتاب قصهای- کتاب قصهای که هرگز وجود نداشته، کتاب قصهی من- تا آخر عمر، با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله