نویسنده
پاییز که میآید، تمام درختهای خیابانمان برگهای زرد و از نفس افتادهای دارند. برگها، یا بر زمین ریختهاند، یا زرد و بیحالت بر انگشتهای کشیدهی شاخه خشکشان زده؛ اما یک درخت بزرگ گردو جلو خانهیمان است که با تمام درختهای شهر فرق میکند!
بر انگشتهای زمخت درخت گردو دقت که بکنی، برگهای سبز را تشخیص میدهی! من اسم این برگهای سرسخت را گذاشتهام نوجوانی...
من دوست دارم نوجوانی دوستهایم را روی کاغذ بنویسم و پاییزها که بادهای تند، هوا را مهآلود میکند، بلند بلند داستان نوجوانیمان را در گوشش بگویم تا او نوجوانیمان را با خودش به شهرهای دور ببرد و به گوش نوجوانهای سرزمینهای دورافتاده برساند!
آناهیتا نوجوانیاش را دوست ندارد. خسته است از جوشهایی که بیدعوت میآیند و خیال رفتن ندارند. جوشهایی که به قول خودش او را از ریخت انداختهاند و باعث شدهاند او زشتترین دختر دنیا بشود.
نوجوانی صبا پر است از دلهره و نگرانی از آیندهای که معلوم نیست. روی دیوارهای زندگی صبا نوشتهاند کنکور و او هرشب به امید اینکه کتابها و دورهی کتابها و تستهای مشکل کتابها را تمام کند، چشمهایش را میبندد.
نوجوانی صدرا غمناک است. او مادرش را در همین روزهای بیخیالی نوجوانی از دست داده است. صدرا میگوید چیزی که بیشتر از همه غصهدارم میکند این است که مادرم آنقدر بود که یادم رفته بود هست و وقتی رفت تازه فهمیدم چهقدر بیحواس بودم و قدرش را ندانستم.
نوجوانی، بادی است که همین الآن وزید و رفت. سر راهش خندان و بازیگوش، پنجرهای را بست و گلدانی را سر به هوا از تاقچه پایین انداخت. نوجوانی، خیابان فرعی کوچکی است که به خیابانهای اصلی شهر میریزد؛ خیابانهایی با سروصدا و بوق و چراغقرمزهای طولانی و عابرهای سردرگمی که بعضی وقتها مسیر درست را گم میکنند. نوجوانی همین کتابی است که من دست گرفتهام و هرچهقدر بیشتر صفحههایش را میخوانم، بیشتر در آن فرو میروم و به آن دچار میشوم.
نوجوانی مهرداد پر است از آهنگ و موسیقی. او عاشق شنیدن آهنگ است و میگوید یکی از ویژگیهای نوجوانها این است که هیچکس اندازهی آنها حال و حوصلهی شنیدن موسیقی را ندارد.
البرز میگوید نوجوانی فرقی با دورههای پیش ندارد. هنوز والدین به چشم بچه به آدم نگاه میکنند و گاهی با دخالتهای بیش از حد در مسائل شخصی، آدم را کلافه میکنند. او میگوید خانوادهها به ما به چشم نوجوان نگاه نمیکنند و فکر میکنند هر کاری که انجام میدهیم غلط است.
پاییز که میشود تو دوباره نوجوان میشوی! میدانم... میدانم همین الآنش هم نوجوانی. پاییز که میشود تو دلت میخواهد روی حرفهایت حساب باز کنند و تو را اندازهی نوجوانی بدانند. تو با پدر و مادرت سر هیچ و پوچ قهر نمیکنی و سعی میکنی خواستههایت را بدون دادزدن و با آرامش از آنها بخواهی. پاییز که میشود آسمان آنقدر میبارد که تو دیگر لازم نیست گاهی اوقات بیدلیل سرت را در بالشتت فشار بدهی و گریههای طولانی بکنی.
از آناهیتا میپرسم دوست داری در نوجوانی باقی بمانی؟ او از ماندن در نوجوانی میترسد. میگوید دورهی بدی نیست، ولی توی این دوره کسی روی ما حساب نمیکند و یک جورهایی پا در هواییم، نه کوچکیم و نه بزرگ. برای همین میترسم از این دوگانگیها کلافه بشوم.
صبا میگوید خوب است که تمام بشود. دلم میخواهد بزرگ بشوم و بدانم زندگیام چه شکلی میشود.
صدرا، اما تمام شدن نوجوانیاش را دوست ندارد. میگوید تمام چیزهایی که الآن داریم، آنقدر به ما نزدیکاند که خوب بودنشان را احساس نمیکنیم؛ اما با رفتنشان تازه میفهمیم چهقدر خوب بودهاند. از او میپرسم اگر به خودت بیایی و ببینی نوجوانیات تمام شده چه؟ مکث میکند و میگوید مثل مادرم که رفت، با نبودنش دلم برایش خیلی تنگ میشود.
نوجوانی پرندهی کوچکی است که برای کمی استراحت، روی سیمها نشسته و وقتی به خودت میآیی میبینی که پریده و رفته است. نوجوانی کوپهی کوچکی است که در قطاری دراز تلوتلو میخورد و پیش میرود. نوجوانی، پاییزی است که باران دارد، عصرهای ابری دلگیر دارد، اما تمام روزهایش توی ذهنت مثل خاطرهای شیرین تهنشین میشود برای سالهای آینده.
ابرها بارانشان را مثل نقلهای کوچک رنگی بر سرم میریزند. من میروم زیر باران و برای همهی نوجوانهای دنیا دعا میکنم. میدانی کی این دعا را میکنم؟ پاییز که میآید...
ارسال نظر در مورد این مقاله