نویسنده
مرد جوان کنار خیابان ایستاده بود. ماشینها را یکییکی از زیر نظر میگذراند. گرما کلافهاش کرده بود. همهاش به ساعتش نگاه میکرد و از خودش میپرسید: «پس چرا نیامد؟»
منتظر نامزدش بود. قرار بود نامزدش سر ساعت پنج، در همین جایی که ایستاده بود، با ماشین بیاید و به گردش بروند؛ اما یک ربعی از ساعت پنج گذشته بود هنوز خبری از نامزدش نبود.
گوشیاش را از جیبش درآورد. خواست شمارهی نامزدش را بگیرد که از پشت سر، دستی به شانهاش خورد. ناخودآگاه گفت: «آمدی، پس چرا بیماشین؟» و برگشت تا با لبخندی که بر لب داشت نامزدش را ببیند؛ اما نامزدش نبود. لبخند بر لبش ماسید. پیرمردی عصا به دست ایستاده بود. گفت: «جوان، الهی که خیر ببینی، نه نا دارم و نه پا. کمکم کن بروم آن طرف خیابان!»
پیرمرد با التماس نگاهش میکرد. جوان نگاهش را از پیرمرد جدا کرد و به انتهای خیابان چشم دوخت. خبری از ماشین نامزدش نبود. گوشی را توی جیبش گذاشت. دستش را دراز کرد. دست پیرمرد را گرفت و گفت: «بیا برویم پدرجان!»
پیرمرد با او همراه شد و آرامآرام با او گام برمیداشت. وسط خیابان که رسیدند جوان رفت روی سکوی بلوار. دست پیرمرد را گرفت و او هم روی سکوی بلوار آمد. میخواست ادامهی راه را برود که صدای بوق ماشین نامزدش، او را در جا میخکوب کرد. برگشت، درست بود.
نامزدش با ماشین سفیدرنگ سر قرار رسیده بود. خانم عینک دودیاش را روی پیشانیاش برد و لبخند زد. جوان دستپاچه شد. از همانجا برگشت و گفت: «پدرجان! بقیهاش را خودت برو. راهی نیست. عجله دارم.»
پیرمرد همانطور با تعجب ایستاد. عصایش را بلند کرد و گفت: «آخه من چهجوری بقیهی راه را بروم.» اما جوان توجهی نکرد و سوار ماشین نامزدش شد. یک دستمال از جعبهی دستمال کاغذی درآورد و در حالی که عرق پیشانیاش را پاک میکرد گفت: «کجا بودی تا حالا؟ داشتم نگرانت میشدم.»
نامزدش دندهی ماشین را جا به جا کرد. پایش را روی گاز گذاشت و گفت: «امان از این ترافیک. برویم که دیر شد.»
پیرمرد همانطور ایستاده بود. نمیدانست بقیهی راه را چطوری برود. سخت بود که از سکو پایین بیاید و از آن سختتر عبور از خیابان پر از ماشین بود. هاج و واج به دور و بر نگاه میکرد. با خودش گفت: «عجب آدمهایی پیدا میشوند. کاش اصلاً نمیگفتم کمکم کند. آنقدر شوق و ذوق نامزدش را داشت که مرا پاک از یاد برد!»
دو- سهبار سعی کرد با همان وضع برود، اما نتوانست. نه راه پس داشت، نه راه پیش. همینطور که توی فکر رفتن و نرفتن بود که پسری آمد و گفت: «پدرجان، کمک نمیخواهی؟»
پیرمرد نگاهش کرد. پسر نوجوانی را جلو خودش دید. از قیافهی مهربانش خوشش آمد و گفت: «الهی عاقبت به خیر شوی، مرا برسان آن طرف خیابان!»
پسر، دست پیرمرد را گرفت و آرامآرام از خیابان ردّش کرد. به پیادهرو که رسیدند پیرمرد گفت: «الهی پسرم هر چه از خدا میخواهی به تو بدهد! واقعاً که کار را تمام کردی.»
* تمام کردن کار نیک از آغاز کردن آن بهتر است.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله