نویسنده
دو فقیر نگاه به جمعیت کردند و بعد به هم چشم دوختند. لباسهای هر دو کهنه و چند جایش پاره بود. فقیر اول لبخندی زد، دندانهای زردش پیدا شد و گفت: «باید شانسمان را امتحان کنیم. شاید بعضیها ثروتمند و دست و دلباز باشند. چند روز است غذای درست و حسابی نخوردهام.» و در حالی که حرف میزد سوراخ کوچکی را که روی آستینش بود کشید و آن را بزرگتر کرد. فقیر دوم به حرفهای فقیر اول اعتنایی نکرد. هر دو به راه افتادند؛ یکی از سمت چپ و دیگری از راست.
صحرای منا پر بود از مردمی که برای انجام حج آمده بودند و حالا در آنجا چادر زده بودند. فقیر اول با صدای بلند شروع کرد به ناله کردن. دستهایش را به طرف مردم میگرفت و از آنها کمک میخواست.
- فقیرم، بیمارم، چند روز است که گرسنهام، به داد بچههایم برسید، کمکم کنید...!
گاه به گاه مردم سکّههایی به فقیر اولی میدادند. مرد نگاهی به سکّهها میکرد، لبخندی میزد و سکه را در شال کمرش پنهان میکرد.
فقیر دوّم پایش میلنگید. از کنار مردم میگذشت و از آنها کمک میخواست. وقتی از کنار چادری رد میشد، پایین لباسش به میخی گیر کرد و پاره شد. ایستاد و با افسوس به پارگی لباس نگاه کرد. زیرلب گفت: «نباید به اینجا میآمدم. اینها مسافرند و خودشان بیشتر به پول احتیاج دارند.» صدایی به گوشش رسید. کمی جلوتر چند نفر دور هم نشسته بودند، داشتند انگور میخوردند. نگاهش به انگورها که افتاد، آب دهانش را قورت داد. از دیروز چیزی نخورده بود. ناگهان فقیر اول از راه رسید و جلوتر از او به طرف کسانی که انگور میخوردند رفت و گفت: «من فقیرم، به من کمک کنید.»
یکی از حاجیها کمی انگور برداشت و به طرف فقیر گرفت. فقیر اخمهایش را درهم کشید. با دستش انگورها را پس زد و گفت: «به من پول بدهید!» آن شخص گفت: «پولی ندارم.» فقیر غرولندکنان رفت.
فقیر دوم که صدای آنها را میشنید گفت: «خوب است من هم شانسم را امتحان کنم. همان انگورها برای امروز من کافی است.» لنگانلنگان جلو رفت. به آنها که رسید، ایستاد، سلام کرد و گفت: «به من کمک کنید!» همان شخص بلند شد و خوشهای انگور را به طرف او گرفت. فقیر خوشحال شد. انگور را گرفت و گفت: «خدا را شکر که امروز هم غذایم را رساند!» و به راه افتاد. همان شخص با شنیدن این جمله از او خواست تا بایستد. دو خوشهی دیگر انگور برداشت و به طرف مرد فقیر گرفت. فقیر با تعجّب خوشههای انگور را گرفت و دوباره خدا را شکر کرد. آن شخص رو کرد به یکی از کسانی که آنجا بود و پرسید: «چهقدر پول همراهت هست؟» مرد لباسهایش را گشت. 20 درهم پول داشت. پولها را به فقیر داد. مرد فقیر که انتظار چنین کمکی را نداشت، با شادی گفت: «خدایا، سپاس، تو تنها روزیدهندهای!» آن شخص برخاست و در مقابل چشمهای حیرتزدهی فقیر، عبایی را که روی لباسهایش پوشیده بود، در آورد و به فقیر داد. فقیر که از شادی در پوست خود نمیگنجید، اینبار رو به مرد کرد و گفت: «ای مرد، از تو متشکرم که این قدر به من کمک کردی!» و به راه افتاد.
چند قدم دورتر کنار چادر مردی قدبلند به آنها نگاه میکرد. فقیر وقتی به او رسید گفت: «آقا تو که خودت دیدی آن مرد چهقدر به من کمک کرد. آیا آن مرد بخشنده را میشناسی؟» مرد قدبلند لبخندی زد و گفت: «او جعفربن محمد امام صادق(ع) است.» بعد گفت: «اگر تو همانطور به شکر خدا ادامه میدادی همچنان به تو کمک میکرد؛ امّا وقتی سپاس خدا را نگفتی و از خودِ امام تشکر کردی، امام دیگر به تو چیزی ندادند.»
مردِ فقیر از همانجا به چهرهی مهربان امام نگاه کرد، بعد نگاهی به انگورها، پول و لباس کرد، زیرِ لب خدا را شکر کرد و به راه افتاد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله