نویسنده
آفتاب، بیرحمانه، بر تن دشت نیزه میریخت. امام، خسته و عطشناک، هم خیمهها را زیر نظر داشت و هم قلب میدان و دو سوی سپاه ابنسعد را. بر لبهایش لایهای از غبار نشسته بود و گلویش از تشنگی میسوخت. همه تشنه بودند؛ جوانان، پیران و کودکان. گاه صدای کودکان از میان خیمهها بیرون میآمد و امام را سخت آزار میداد.
- آب... آب...!
حُصَینبننُمیر، بر گردن اسب خود کوفت و حیوان را بهسوی حبیب راند. حبیب ماهرانه شمشیر برکشید و آن را به سمت او چرخ داد. ابننُمیر، نیزهی خود را به سرعت به سمت او فرستاد. حبیب تنهاش را پایین گرفت، به سرعت چرخید و با ضربهای محکم، شمشیرش را طرف او نگه داشت. اسب به سرعت از کنار او گذشت و شمشیر حبیب به صورت اسب ابننُمیر خورد. حیوان شیههی بلندی کشید و کمی آنطرفتر به زمین غلتید و ابننمیر بر زمین افتاد. غبار دورتادور آنها را پوشاند. سواران زیادی از قلب سپاه ابنسعد به یاری ابننمیر روان شدند.
ابننمیر که هنوز زنده بود، نعرهکشان شمشیرش را به طرف حبیب گرفت. اسبها از راه رسیدند و دورتادور حبیب، حلقه زدند. نبرد حبیب، که پیاده بود، با سواران شدت گرفت. او مردانه به هر سوی شمشیر میزد و اسبها را از خود دور میساخت. بیرون از غبار، هیچکس از نبرد آنان خبر نداشت.
حبیب، با مهارت، جمع زیادی از جنگجویان سواره را به زیر افکند. سواران باقیمانده، هراسان، به سمت سپاه خود گریختند. به آسانی نمیشد از پس حبیب برآمد.
اما چندان طول نکشید که یکی از همراهان حصین، پیشاپیش سوارانی دیگر، از سمت دیگر میدان، بهسوی حبیب بازگشتند. حبیب به طرفشان خیز برداشت و شمشیر بلند و قوسدار خود را در هوا چرخاند. حالا سواران بسیاری از راه میرسیدند و او را محاصره میکردند.
اسبها، ناآرام و وحشتزده، در این سوی و آن سوی میدان سُم میزدند. بر چند جای بدن حبیب، زخمهای عمیقی افتاده بود. امام ویاران، با نگرانی، چشم از میدان نمیگرفتند. ابری از گردوغبار، بر میدان، سایه داشت. آفتاب سوزناک و پررمق میتابید. آسمان، سُربی رنگ شده بود. رفتهرفته سواران، زنجیروار، با شمشیرها و نیزههایشان، حلقهی محاصرهی حبیب را تنگتر میکردند. حبیب، همچنان مردانه شمشیر میزد. سربازان زیادی از سپاه ابنسعد زیر دست و پا بودند.
نیزهها مثل باران فرود آمدند و شمشیرها بر سر حبیب سایه شدند. قامت حبیب شکسته شد. گل زخمها بر پیکر بلندش یکییکی روییدند. دیگر رمقی در جسم حبیب نمانده بود.
ابننُمیر فریادکنان، سواران را به عقب راند. غبار، کمی فرو نشست. حصین از اسب به زیر آمد. بیآنکه معطل کند و چیزی بگوید، ضربهای محکم بر سر حبیب زد. پلکهای پرغبار و خونین حبیب بسته شد.
مردان اسبسوار دور آنها چرخیدند و هلهلهکنان، نیزهها و شمشیرهایشان را بالا گرفتند. ابننُمیر بر اسب خود نشست. بدیل- یکی از سواران خشمگین- از اسب پایین پرید و بالای سر حبیب رفت. چنگ به گیسوان خونآلود او زد و بیمعطلی با خنجر خود، سرِ حبیب را گوش تا گوش برید. سواران، بیشتر هلهله کردند. بدیل از دایرهی آنان بیرون آمد و سر را بهسوی سپاه ابنسعد، نشان داد. طبلها به یکباره به صدا درآمدند و کوفیان به رقص افتادند.
دل امام به درد آمد. شمشیر به دست، به طرف حبیب پا تند کرد. عباس و دیگر یاران، چند قدمی جلوتر آمدند. اسبسواران، با دیدن امام، به سمت سپاه خود گریختند.
امام، کنار حبیب نشست. آرام گریست و دستهای او را فشرد. سر حبیب از پیکرش جدا بود. امام با صدایی گرفته گفت: «درود بر تو! خدا به تو خیر دهد حبیب! تو انسانی با کمال بودی و در یک شب، تمام قرآن را ختم میکردی!»
وقت درنگ نبود. امام برخاست، باید فوری به سمت خیمههای خود بازمیگشت. شاید دشمن اگر فرصت مییافت، بعد از کشتن حبیب، حملهای همگانی به سمت خیمهها را آغاز میکرد. با سوز و گداز، با حبیب وداع کرد و دردمند به سمت خیمهها بازگشت.
حبیب میخندید. بویی عجیب در آنجا در پرواز بود. بویی مثل بوی پیراهن امام. فرشتهها اطرافش بال میزدند. از زمین تا آسمان، فرشته باران بود. حبیب دست به سوی امام دراز کرد و به امام نگریست.
امام روبهروی خیمهها ایستاده بود و به او لبخند میزد.
حبیب فریاد زد: «من منتظر میمانم تا هر چه زودتر بیایی مولای من...! من سلام تو را به جدّت، به مادر و پدرت میرسانم تا از راه برسی...!»
فرشتهها او را بر تخت زیبایی نشاندند. حبیب به دستها، به محاسنِ بلند و گیسوان کنار گوشهایش نگریست. چهقدر جوان شده بود. جوانی بلندبالا و زیبا...
در آخرین لحظههای نبرد، وقتی همهی یاران در قتلگاه کربلا، در خاک آرمیدند، امام تنها ماند. حالا نه حبیب بود. که به یاریاش بشتابد، نه عباس، نه علیاکبر، نه نافع، نه زهیر و نه هیچکدام. امام پس از وداع با اهل خیمهها، تنها پا به میدان گذاشت. به طرف راست و سپس به سمت خود نگریست. هیچکدام از بنیهاشم و یارانش نبودند. شکسته و اندوهناک گفت: «آیا کسی هست که از حرم رسولخدا(ص) دفاع کند؟ آیا خداپرستی هست که به خاطر ما (دربارهی ما) از خدا بترسد؟ آیا کسی به ندای ما پاسخ میدهد...؟»
سپس به یاد یاران شهیدش افتاد. زنان حرم، با نگرانی از کنار خیمهها نگاهش میکردند.
ذوالجناح- اسب باوفایش- ناآرام و خُرّهکشان، سم به زمین میکوفت. آفتاب گویی میخواست بر زمین فرو بغلتد و تکهتکه شود. آسمان انگار نایِ نفس کشیدن نداشت. امام، بلند و غمآلود، صدا زد: «ای مسلمبنعقیل، ای هانیبنعروه، ای حبیببنمظاهر، ای مسلمبنعوسجه، ای قهرمانان صفا و ای یکّهسواران هنگامهی جنگ! چه شده است که شما را میخوانم و پاسخم را نمیدهید...؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله