نویسنده
مینو روی کاغذ، روی تابلو، روی پرده، همهی آن چیزهایی که در رؤیاهایش داشت میکشید. نقاشی میکرد، اما نقاشیهایش خوب نمیشدند، چسب دلش نبودند، نمیپسندیدشان.
بیحوصله میشد، از خودش لجش میگرفت. ناامید میشد و گاهی فکر میکرد آرزویش بلندپروازانه بوده.
روزها میآمدند و میگذشتند. ماهها میآمدند و میرفتند. مینو نتوانسته بود به آرزوی بزرگش جامهی عمل بپوشاند.
زمستان آمد. اولین برف زمستانی بر زمین نشست. ناگهان حس عجیبی در وجودش به جوشش افتاد. احساس کرد میتواند همهی آرزوهایش را که در رؤیاهایش پرورانده نقاشی کند.
پشت پنجره آمد و به ریزش آرام و باوقار دانههای برف که پیوسته و آرام بر زمین مینشستند چشم دوخت. تکههای ریز و خوشگل برف از دل آسمان بر سر و روی درختان، بر خاک باغچه و بر موزاییک کف خانه میریختند. مثل آدمهای جادویی قلم برداشت و روی تابلو کشید. انگار مینویی دیگر شده بود، توی ابرها پرواز میکرد و دستش بیارادهی او بالا و پایین میرفت.
مینو برف را کشید. درختی کشید، با شاخههایی پرزدار از برف، و صورتی هاشورزده و بیبرگ. مینو حوضی کشید، وسط باغچهای، با ماهیهایی که گوشهای دور هم جمع شده بودند و انگاری داشتند به قصهی مادربزرگ در یک روز سرد زمستان گوش میدادند.
برف همچنان میآمد. مینو بدون احساس خستگی همهی آنچه را که از پشت شیشهی پنجره میدید با تمام احساسش میکشید.
برف که تمام شد نقاشی دختر هم تمام شده بود. عقب رفت و به تابلویش نگاه کرد. خوشش آمد، راضیکننده بود. چند ثانیه بعد تصمیم گرفت کاملش کند. به نقاشیاش دختری اضافه کرد. دختر از پشت پنجره داشت آن منظرهی خوشگل و جادویی را تماشا میکرد. حالا، نقاشیاش را تمام کرده بود. با هیجان زایدالوصفی مریم و مهتاب را خبر کرد. دوستانش به شتاب آمدند. تابلوی تحسینبرانگیزش را با چشمهای متعجب نگاه کردند. باورشان نمیشد کار او باشد؛ اما واقعاً آن نقاشی کار خودش بود. مریم و مهتاب باز هم زبان به تحسین باز کردند. مینو احساس غرور و خوشبختی میکرد. زیر لب با خودش زمزمه کرد: «این تابلوی زندگی من است.»
*
مریم آرزو داشت شاعر شود و شعر بگوید. او مینوشت، مینوشت و مینوشت؛ اما آن شعری که سیرابش بکند به دلش نمیآمد. او آرزو داشت شعرش چون نگینی گرانبها بدرخشد.
مریم دربارهی زیباییها، غمها، طبیعت و ستارهها، درخشش خورشید و غروب ماه، در مورد سنگ و کوه و سادگیها و چیزهایی که میدید و میشنید شعرگفت، اما هیچکدام راضیاش نمیکردند.
روزها گذشتند. ماهها آمدند و رفتند تا بهار شد. هوا که بهاری شد سبزههای نورسته خاک را کنار زدند و درختان خود را با برگ و شکوفه آراستند.
اوایل بهار، بهار با باران آمد. ساعتها باران بارید. پس از باران چنان آسمان شفاف و هوا دلپذیر شده بود که مریم باخودش فکر کرد اگر هوا خوردنی باشد خوشمزهترین غذای دنیاست و جوابش را خودش داد: «البته که هوا هم غذاست. غذایی که میتوان همیشه از آن خورد و هیچوقت سیر نشد.»
او داشت به هوا و بهار فکر میکرد و با قلمش روی کاغذ مینوشت. بیتهای شعر از وجودش میتراوید، میجوشید و بر کاغذ میلغزید. شعرهایش را که نوشت مطمئن شد به آرزوهای بزرگش رسیده. دوستانش را صدا زد و شعرهایش را بلندبلند برایشان خواند. صدایش از شدت شوق میلرزید و اشک در چشمانش حلقه بسته بود. مینو و مهتاب سراپاگوش بودند. بعد از آن با نگاهی ستایشگر به دوستشان خیره ماندند. چنان در افسون زیباییهای شعرش بودند که زبانشان در دهان نمیچرخید. همان نگاهها به او میفهماند به آرزوی بزرگش رسیده است.
*
پاییز بود. بوی نم خاک بارانخورده بلند بود. پای درختان فرشی از برگهای زرد، بنفش، نارنجی و قرمز پهن شده بود. عطر میوههای نوبرانه در کوچه خیابانها میپیچید.
در خانهی مهتاب، مهتاب دوستانش را خبر کرده بود و برای آنها داستانش را میخواند. داستانش خیلی کوتاه بود:
آنان سه نفر بودند. روزی درگوشی آرزو کردند. یکیشان خواست نقاش شود. یکیشان خواست شاعر بشود. سومی آرزو داشت نویسنده شود. اولی، بالأخره به آرزویش رسید و نقاش شد. دومی، شعر گفت و شاعر شد. سومی، پاییز، داستانی نوشت. داستانش در مورد دو نفر از دوستانش بود که آرزو میکردند نقاش و شاعر بشوند. داستانش را تمام کرد و اسمش را گذاشت «فصلها و آرزوها!»
ارسال نظر در مورد این مقاله