نویسنده

افسار کشید و ایستاد. نگاهی به صحرا کرد. صحرا پُر از مردانی بود که بعد از مدّت‌ها آموزش، آماده‌ی حرکت برای جنگ بودند. هر از گاهی صدای برخورد سلاح‌های جنگی که بر پشت شترها و اسب‌ها بسته شده بود، در صحرا پخش می‌شد.

مرد مسیحی جمعیّت را از سر گذراند. برای دیدن عبدا‌... همسایه‌اش و خداحافظی با او آمده بود. ضربه‌ی آرامی به پهلوی اسب زد. اسب راه افتاد. آرام‌آرام از میان جمعیت گذشت. خیلی‌ها را می‌شناخت. آن‌ها را در کوچه و بازار و یا در کنار مسجد کوفه دیده بود. تقریباً همه‌ی آن‌ها مسلمان بودند.

به انتهای جمعیت رسید. برق آفتاب چشمش را زد. بی‌اختیار سرش را کمی برگرداند و بعد به چیزی که نور آفتاب را انعکاس داده بود، نگاه کرد. زرهی بود که بر پشت شتری بسته شده بود. مرد ناخودآگاه زره را خوب ورانداز کرد. طرح‌های روی زره، اندازه، رنگ و‌... نگاهی به شتر انداخت. مردی که افسار شتر را درست گرفته بود، علی‌بن‌ابیطالب، حاکم عراق و فرمانده‌ی لشکر بود.

با این‌که مرد، مسیحی بود حاکم را دوست داشت. به نظرش از وقتی مردم با او بیعت کردند، همه‌چیز به شکل خوبی عوض شده بود. فکر کرد: «به خاطر همین است که عده‌ای با او مخالف هستند.» در دلش برای او آرزوی پیروزی کرد.

در فکر بود که یک نفر نامش را صدا زد. عبدا‌... به طرفش می‌آمد. سر اسب را کج کرد و چند قدم جلو رفت. دستش را جلو برد و با او دست داد. چند سالی بود که هم‌دیگر را می‌شناختند. دو مرد مدتی با هم حرف زدند. سپاهیان آماده‌ی حرکت می‌شدند. عبدا‌... به نشانه‌ی خداحافظی دستی به پهلوی مرد زد و لبخند‌زنان به راه افتاد. مرد مسیحی برایش آرزوی موفقیت کرد. ایستاد و با چشم‌هایش او را بدرقه کرد.

سپاه به آرامی حرکت کرد. صدای عُرناله‌ی شترها با صدای پای اسب‌ها در صحرا پیچید و سپاه در میان گرد‌و‌خاک بیابان محو شد. مرد مسیحی چند قدم به سمت آن‌ها رفت. رنگ طلایی آفتاب، رفته‌رفته پر‌رنگ‌تر می‌شد و خورشید گرمایش را بر صحرا می‌پاشید. صحرا پُر بود از جای پای اسب‌ها و شترها. نگاهش را به زمین دوخت. شیئی روی زمین برق می‌زد. کنجکاو شد و سر اسب را به طرفش چرخاند. کمی جلوتر یک زره روی زمین افتاده بود. از اسب پایین آمد و آن را برداشت. خاکی که رویش نشسته بود، با دستش پاک کرد و خوب وراندازش کرد. آن را شناخت. زیر لب گفت: «زره‌ی خلیفه است. حتماً متوجه افتادنش نشده.» نگاهی به اطراف کرد. سپاه دور شده بود و کسی آن‌جا نبود. سوار اسب شد. زره را زیر لباسش پنهان کرد و به راه افتاد.

ظهر شده بود که وارد کوفه شد. شهر آرام و خلوت بود. مسیر خانه‌اش را در پیش گرفت. با خود گفت: «فردا این زره را در بازار می‌فروشم.»

چند ساعتی به ظهر مانده بود که مرد زره را برداشت و راهی بازار شد. برخلاف انتظارش، بازار خلوت و آرام بود. افراد کمی در بازار به‌چشم می‌خوردند. به یکی‌- دو مغازه سر زد. کسی زره را به قیمت خوبی نمی‌خرید. فکر کرد پیش آهنگر برود، ولی زود نظرش عوض شد. اگر این زره را خود آهنگر ساخته باشد، آن را می‌شناخت. فکر کرد صبر کند تا مردم از جنگ برگردند، آن وقت شهر شلوغ می‌شد؛ کسب و کار رونق می‌گرفت و حتماً زره را با قیمت بهتری می‌خریدند. با این فکر راهی خانه شد.

جنگ صفّین بیش از یک سال طول کشید. در این یک سال اتفاق‌های زیادی افتاده بود که در کوچه و بازار به گوش مرد مسیحی می‌رسید. سپاهیان خسته، در میان استقبال زنان و فرزندان‌شان وارد شهر می‌شدند. مرد چهره‌های آشنایی را می‌دید که نسبت به قبل پیرتر به نظر می‌رسیدند و حالا بعد از یک سال، فرزندان‌شان را در آغوش می‌کشیدند.

خلیفه در حالی که در فکر بود، از کنارش گذشت. مرد مسیحی با چشم‌هایش خلیفه را بدرقه کرد. به یاد زره افتاد. از ذهنش گذشت: «خلیفه حتماً دیگر زره را فراموش کرده است.» در میان جمعیت دوستش عبدا‌... را دید و به طرفش رفت‌...

چند روز بعد، مرد زره را برداشت و راهی بازار شد. نرسیده به بازار، سر و صدایی توجهش را جلب کرد. دو نفر با هم بحث می‌کردند. چند نفر اطراف آن‌ها را گرفته بودند. سر و صدا داشت بالا می‌گرفت که مردی از دور فریاد زد: «آرام باشید! امیرالمؤمنین می‌آیند.» صدای سلام چند نفر شنیده شد. مرد مسیحی کمی عقب‌تر ایستاد. دید که امام با آن‌ها صحبت می‌کند. دو مرد سرشان را به زیر انداخته بودند. بعد از چند لحظه با هم دست دادند و امام از جمع جدا شد. جمعیت کم‌کم متفرق می‌شد. مرد مسیحی قدم تند کرد و از کنار آن‌ها گذشت. نگاهی به آن دو کرد که به آرامی در حال صحبت با هم بودند. ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد: «ای مرد، این زره من است که در دست توست!» سرش را برگرداند. علی(ع) حاکم کوفه بود. رنگش پرید و ضربان قلبش تند شد. چند لحظه خیره به امام نگاه کرد. سعی کرد بر خودش مسلط شود. چند نفر به او نگاه می‌کردند. آرام گفت: «نه، این زره خودم است.» صدایش کمی می‌لرزید. امام نگاهی به زره کردند و دوباره فرمودند: «این زره من است.» مرد زره را در بغل گرفت و فشار داد. چند قدم به عقب برداشت و گفت: «نه، مال خودم است. می‌توانیم پیش قاضی برویم.» امام به علامت رضایت، سری تکان داد و به راه افتاد. مرد از حرفی که زده بود، پشیمان شد. در دلش گفت: «خودش خلیفه است. معلوم است قاضی به نفع او حکم می‌دهد.» امّا جز رفتن چاره‌ای نبود. قاضی مشغول رسیدگی به دعوای دو نفر بود. امام علی(ع) و مسیحی منتظر شدند تا قضاوت قاضی تمام شود و بعد هر دو در مقابل قاضی نشستند. قاضی نگاهی به آن‌ها کرد و پرسید: «شاکی چه کسی است؟» امام در حالی که زره را نشان می‌داد فرمود: «این زره مال من است، نه آن را فروخته‌ام و نه به کسی بخشیده‌ام.» قاضی رو ‌به مرد کرد و گفت: «پاسخ تو چیست؟» مرد گفت: «او دروغ می‌گوید، این زره مال من است.» قاضی رو به امیر کرد و گفت: «شاهدی هم داری؟» امام(ع) لبخندی زدند و فرمودند: «نه، شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «چون شاهدی بر ادعایت نداری، حق با مرد است و زره متعلق به خود اوست.»

مرد بلند شد و زره را برداشت و به طرف در رفت. با این‌که قاضی به نفع او حکم داده بود، خوش‌حال نبود. نفس عمیقی کشید. ایستاد و با تعجب به امام نگاه کرد. می‌دانست که زره متعلق به امام است. و او اگر می‌خواست می‌توانست آن را به زور بگیرد. برگشت. در مقابل امام ایستاد و گفت: «شما خلیفه هستید، ولی به نزد قاضی آمدید و قاضی به نفع من رأی داد. اگر چه می‌دانستید حق با من نیست طبق قانون پذیرفتید. این روش، روش پیامبران است. به خدا سوگند این زره شماست. هنگامی که راهی صفّین بودید، از پشت شتر شما افتاد و من آن را برداشتم. من به یکتایی خدا و پیامبری محمد(ص) گواهی می‌دهم‌...»

امام علی(ع) لبخند زدند. زره را به طرف مرد گرفتند و فرمودند: «حالا که مسلمان شدی، این زره برای تو‌...»

CAPTCHA Image