نویسنده
وقتی خیلی کوچکی، مامان برایت شعر میخواند تا خوابت ببرد. بزرگتر که میشوی کمکم یاد میگیری شعرها را از بر کنی؛ اتل متل توتوله، عمو زنجیرباف و...
وقتی به مدرسه میروی، بابا برایت کتابهای شعر قشنگ میخرد. حالا که میتوانی خودت یکییکی شعرها را بخوانی. این جوری میشود که کمکم به شعر علاقه پیدا میکنی. کمکم دلت میخواهد شعر بنویسی. دلت میخواهد هر چیزی را که توی کلهات هست بریزی بیرون. یک بیت، دو بیت، سه بیت و کمکم شاعر میشوی. بله، شاعر شدن این جوری است البته نه اینقدر راحت. شعر وقتی به سراغت میآید که دوستش داشته باشی. وقتی میتوانی شعر بنویسی که حسابی با او صمیمی شوی و شعر همهی زندگیات شود. با شعر حرف بزنی، با شعر راه بروی، با شعر بخندی، با شعر گریه کنی و...
وقتی که هر جا را نگاه کنی شعر ببینی؛ شعرهای رنگارنگ و جور واجور. دور و برت پر از آهنگ و موسیقی شود؛ پر از وزن. آن وقت دیگر برای شاعر شدن حاضری. میتوانی یک کاغذ و قلم برداری و شروع کنی به نوشتن. شعر و شعر و شعر... چیزی که من هم آن را تجربه کردم و برای این تجربه و هدیهی زیبا خداوند را شکر میکنم!
دمپایی
دمپاییام در جوی آب
بالا و پایین میرود
ای وای با این سرعتش
یکروزه تا چین میرود
﷼
هی میدوم دنبال او
من در کنار جوی آب
قلبم حسابی میزند
با تاب تاب و تاب تاب
﷼
دزدیده آن را جوی آب
وقتی پریدم این ورش
دمپاییام را میبرد
شاید برای دخترش
﷼
با پای لختم من چهجور
برگردم الآن خانهمان
دمپاییام را پس بگیر
آه ای خدای مهربان
ارسال نظر در مورد این مقاله