عباسعلی سپاهییونسی
حکایت من و شعر به سالها قبل برمیگردد. به روزگاری دور در روستایی کویری، بیبهره از درخت و آب و سرسبزی و برخوردار از شبهای پرستاره و شبهای تابستانی دلچسب. سالهاست من و شعر با همدیگر رفیقیم. این رفاقت باعث شده است من با خیلی از شاعران این سرزمین رفیق شوم، شعرهای خوبشان را بخوانم، لذت ببرم و با شعرشان زندگی کنم. گاه دلتنگی خودم را در شعری از شاعری دیگر یافتهام و گاه آن را در شعری از خودم سرودهام، از زبان درخت، ماهی، پرنده و یا موجودی دیگر.
به شعرهایم که نگاه میکنم میبینم بعضی از شعرهایم روستاییاند و بعضی از آنها شهری شدهاند؛ هرچند دلم همیشهی خدا روستایی بوده است و روستایی خواهد ماند.
روزگاری که من دانشآموزی دبیرستانی بودم مجلهی «سلامبچهها» ویژهنامهای با موضوع شعر چاپ کرد. فکر کنم هنوز هم آن ویژهنامه را داشته باشم. خیلی برایم ارزشمند بود و حالا خوشحالم که این مجله دوباره باز هم ویژهنامهای برای شعر چاپ میکند. هرچه باشد «سلام بچهها» یکی از دوستان خوب من است که حدود 20 سالی از دوستیام با او میگذرد.
در آن ویژهنامه، شعر و تصویری از زندهیاد قیصر امینپور بود که حالا در بین ما نیست؛ اما هنوز شعرهایش را زمزمه میکنیم و به مهربانیاش فکر میکنیم، درست مثل همین لحظه که به او فکر میکنم و آن شعر را زمزمه میکنم که:
ای که یک روز پرسیده بودی
لحظهی شعر گفتن چگونه است؟
گفتمت مثل لبخند گلها
حس گل در شکفتن چگونه است؟
***
آرزو
در ایستگاهی خالی از تو
من ماندهام
چون برگ تنهایی
بر شاخهای در عصر پاییز
با فکرهای خسته و سرد و غمانگیز
در من تمام خندهها
در من تمام حرفها
در من تمام فکرهای گرم پژمرد
ای کاش
نه راهآهن بود
نه آن قطاری که تو را برد
ارسال نظر در مورد این مقاله