فاضل ترکمن
باید برگردم به کودکی و بعد نوجوانی تا یادم بیاید چه شعرهایی را میخواندم و کدام یک از شاعران کودک و نوجوان را بیشتر دوست داشتم. آن موقع تعداد شاعران کودک و نوجوان خیلی زیاد نبود. ما یکسری شاعر مشخص داشتیم که همیشه اسمشان تکرار میشد. شعرهایشان را توی کتابهای درسی میخواندیم و اینها... من مثلاً عباس یمینی شریف را میشناختم که «من یار مهربانم» را سروده بود، یا مصطفی رحماندوست را دوست داشتم به خاطر شعر «صد دانه یاقوت...» و یا همان شعر «انار» که بعدها خسرو شکیبایی در فیلم «خواهران غریب» نیز با صدای گرمش آن را خواند. راستش، بچه که بودم، تصویرگری کتاب برایم مهم بود (مثل همین حالا). تصاویر شاد، فانتزی و کاریکاتوری را بیشتر میپسندیدم. شاید برای همین مجموعهای از کتابهای کودکانهی منوچهر احترامی را داشتم (و دارم!). کتابهایی که بیشترشان به قلم غلامعلی لطیفی تصویر شده بود و معروفترین آنها نیز «حسنی نگو، یه دسته گل» که هنوز خیلی از قسمتهای آن را از بَرَم: «من و داداشم و بابام و عموم/ هفتهای دو بار میریم حموم...».
من یکی که فکر میکنم منوچهر احترامی و کتاب شعرهای کودکانهاش برای بیشتر بچهها و از جمله ما دههی شصتیها، بیشتر از هر نام دیگری، خاطرهانگیز است. غیر از اینها، شاعر دیگری بود که هر کتابی از او چاپ میشد و به چشمم میخورد، میگرفتم، بیاختیار! اسم آن شاعر، ناصر کشاورز بود و هنوز که هنوز است مزهی خوب مجموعهی «سیب جان! سلام!» او برایم به یادگار باقی مانده است. زبان شعر ناصر کشاورز طنزآمیز است و طنز چیزی است که شعر حوزهی کودک و نوجوان به شدت به آن نیازمند است و از وجود آن، بیبهره یا کمبهره! شاعران زنی که میشناختم اما، دو نفر بودند فقط؛ شکوه قاسمنیا و افسانه شعباننژاد. بعد که گذشت و من نوجوان شدم، خودم شروع به نوشتن کردم. با هفتهنامهی «بچهها گلآقا» کار میکردم که تأثیرگذارترین دوره بر من و قلم من بود. چرا که آنجا با عمران صلاحی آشنا شدم و تا آخرین روزهای خداحافظیاش از دنیا، شاگردیاش را کردم. عمران مجموعه شعر طنز نوجوانی دارد به نام «زبانبستهها» که از کتابهای بالینی من است. کتابی که در ضمیمهی آن، فروتنی کرده و از من هم چند شعر زده است. خب عمران بود که برای اولینبار استارت مجموعهی شعر طنز نوجوان را در کشور زد. پیش از آن، ما هیچ مجموعهای با این عنوان نداشتیم و از این لحاظ تاریخ شعر نوجوان ما همیشه به او مدیون است. حرف عمران که بیاید، من دوبیتی را قصیده میکنم! بنابراین تا گرم نشدم، بهتر است بروم سراغ قیصر امینپور و بیوک ملکی. تنها شاعران نوجوانی که کارهایشان را دنبال میکردم. به خصوص که در «سروش نوجوان» هم قلم میزدند که مجلهی خوب و پرطرفداری بود. اینها تمام چیزهایی است که از مطالعهی شعری آن روزها به یاد دارم. به اضافهی اینکه در آن زمان، چون شعرکودک ما از شعر نوجوان ما، هم از لحاظ کمیت و هم از لحاظ کیفیت جلوتر بود، من بیشتر شعرهای شاعران بزرگسال را میخواندم؛ مثلاً سهراب سپهری یا فروغ فرخزاد را. حس میکردم دغدغههایم را در شعرهای شاعران این حوزه نمیبینم و برای همین سراغ حرفهای شاعران حوزهی بزرگسال میرفتم. اگر بخواهم مثال بزنم که چرا خواندن شعرهای شاعران نوجوانسرا برایم جذاب نبود، باید از «شهرگریزی» در اشعار آنها، به عنوان یکی از پررنگترین عناصر این دلزدگی نام ببرم. من تهران را دوست داشتم. مثل هر نوجوان تهرانی دیگری و حتی یکبار به خاطر ندارم که شاعران آن موقع از تهران به زیبایی یاد کرده باشند؛ اما الآن وضع فرق کرده است. نسلهای تازهتر، گامهای جسورانهتری برداشتهاند. کلی شاعر خوب نوجوان داریم حالا که در قالبها و مضامین متنوعی، شعرهای خوبی سرودهاند. من نگاه نسل تازه را بیشتر دوست دارم. نسل تازه میتوانند شعر کودک و نوجوان را متحول کنند. ما میتوانیم در آینده حتی شل سیلوراستاینهای ایرانی داشته باشیم. اگر نترسیم؛ و اگر حرکت کنیم؛ و اگر شعار ندهیم؛ و اگر با یک دید محدود به دنیا نگاه نکنیم؛ و اگر چشمها را بشوییم و... همین!
فوت
روز تولد آمد از راه
آه!
یک شمع کوچک
یک شاخهی گل
یک کادوی ارزان و ناقابل ندیدم
جای تمام دوستان خوب
خالی!
از پلهی تنهایی یک سال دیگر
بالا پریدم
ارسال نظر در مورد این مقاله