سیداحمد میرزاده

شعر سپید بود و موهای پدرم سپید‌... شب که می‌رسید، خانه تاریک و خاموش می‌شد و من از پشت پنجره به تماشای برف‌ها می‌نشستم‌... برف بر زمین می‌بارید و شعر بر دل من‌...‌.

نوجوان بودم و شعر می‌گفتم. با شعر بیدار می‌شدم و با شعر می‌خوابیدم. با شعر به مدرسه می‌رفتم و با شعر به خانه بازمی‌گشتم. روزهای برفی همه‌چیزش شاعرانه بود: بخاری که از دیگ فرنی‌فروش برمی‌خاست. بخاری که از گاری لبوفروش برمی‌خاست. کلاغ‌های چنار مدرسه شعر می‌گفتند و بخاری نفتی کلاس بهترین سوژه برای شاعری بود.

شعر بهترین دوست من بود. دوستی که همیشه همراه دلم بود. آن روزها محور تمام دوستی‌هایم شعر بود. دوستی با سروش نوجوان و سوره‌ی نوجوانان و رشد نوجوان و کیهان بچه‌ها و سلام‌بچه‌ها و نهال انقلاب. دوستی‌های شیرین با دوستان مکاتبه‌ای! دوستانی که فقط شعرهای‌شان را خوانده بودم و هیچ‌وقت ندیده بودم‌شان: مسعود علیا و محمد عزیزی و حسین فریدونی و حسین عبدی و‌... ‌.

دلم برای نوجوانی‌ام تنگ شده است. دلم برای دوستان نوجوانی‌ام تنگ شده است. دوستانی که نمی‌دانم کجایند؟ آیا هنوز هم شعر می‌گویند؟ هنوز هم دل‌شان برای کلاغ روی چنار و ماهی توی حوض و چشمه‌ی روستای پدری‌شان تنگ می‌شود؟ دلم می‌خواهد یک روز همه‌شان را پیدا کنم دور هم جمع بشویم شعرهای نوجوانی‌مان را دوباره برای هم بخوانیم شاید یکی از ما هنوز نوجوانی‌اش را گم نکرده باشد. دست‌مان را بگیرد و با خود ببرد به آن روزهای خوب‌...‌ .

این روزها، این روزهای پر از کار و گرفتاری اداری، پر از خستگی و افسردگی، این روزهای پر از غبار و دود و دلتنگی، هر روز یاد تو می‌کنم: شعرهای ناب نوجوانی‌... کجا و کی دستم را رها کردی؟!

از آن روزهای شاعرانه‌ی برفی موهای سپید به یادگار می‌ماند و سطرهایی که در انتظار شعرهای من مثل چشمه‌ی روستای پدری سخت تشنه مانده‌اند‌...‌ .

دلم برای شعر تنگ است.

شعر می‌رسد از راه

در زمان دلتنگی

او به دست خود دارد

یک سبد گلِ رنگی

 

در خیال من او کیست؟

یک فرشته‌ی زیبا

یادگاری او چیست؟

یک نوشته‌ی زیبا

 

او همیشه می‌گیرد

نیمه‌شب سراغ از من

می‌کند به آرامی

کلبه‌ی مرا روشن

 

مثل نم‌نم باران

نغمه‌اش خوشایند است.

شعر مثل یک مهمان

دوست خداوند است.

CAPTCHA Image