زهرا خانی

واژه‌ها پر از رمز و رازند؛ پر از حس و انرژی. همه‌ی آن‌ها شخصیت دارند. دسته‌ای لجبازند و مدام قهر می‌کنند. گروهی بازی‌گوش‌اند؛ می‌روند بالای درخت و دهن‌کجی می‌کنند؛ گاهی بازی‌شان می‌گیرد؛ می‌روند پشت دیوار قایم می‌شوند؛ گاهی هم خسته و بی‌رمق خود را تسلیم می‌کنند. گروهی از آن‌ها جدی‌اند؛ خشک و خشن. عده‌ای مثل رودی آرام در ذهن جاری‌اند. بعضی‌های‌شان شاد و پرانرژی‌اند؛ قهقهه می‌زنند؛ آدم از دست‌شان از خنده ریسه می‌رود. بعضی هم غمگین و گریان‌اند؛ اشک آدم را در می‌آورند.

واژه‌ها همه شخصیت دارند. بعضی‌های‌شان دوست‌داشتنی‌ترند؛ اما آن‌هایی که خیلی مهربان‌اند و زود با بقیه دوست می‌شوند، دسته‌جمعی می‌نشینند روی سطر‌های دفتر و دست می‌اندازند گردن هم و لبخند می‌زنند. این‌ها خود شعرند؛ اما این واژه‌ها با این همه رنگ، تنها نیستند. آن‌ها هرکدام چندین همزاد دارند؛ همزادهایی از سرتاسر دنیا، با نژادهای گوناگون.

برای ترجمه‌ی شعر ابتدا باید شاعر بود. شاعر دوست کلمات است. شاعر کودک، دوست کلمات شاد و مهربان است. کلماتی که به‌خاطر سادگی‌شان زیبا و دوست‌داشتنی‌اند. مترجم، اما نه فقط با واژه‌ها، که با همزادهای آن‌ها دوست است. شعر را که مثل یک جورچین کلمات است برمی‌دارد. واژه‌ها را تک‌تک بیرون می‌کشد و جای خالی‌شان را با همزادها پر می‌کند. حالا این همزادها هی غر می‌زنند. دوست دارند جابه‌جا شوند، بروند کنار دوست‌شان بنشینند. مترجم باید هزار بار جای آن‌ها را با هم عوض کند تا راضی شوند. آن‌وقت آن‌ها هم شاد می‌شوند، دست می‌اندازند گردن هم و لبخند می‌زنند.

مترجم شعر بودن کار دشواری است؛ مترجم شعر کودک بودن دشوارتر. چراکه ویژگی شعر کودک وزن و آهنگ آن است و ترجمه‌ی تنها کافی نیست و باید وقت بسیاری گذاشت تا کلمات را طوری کنار هم چید تا نه‌تنها مفهوم مورد نظر شاعر آن ادا شود، بلکه کودک از خواندن و شنیدن آن شعر لذت ببرد؛ اما پیدا کردن قافیه‌های مناسب و مترادف کار ساده‌ای نیست. تا جایی که اگر سرودن یک شعر چند دقیقه زمان بخواهد برای ترجمه‌ی خوب آن باید چند ساعتی زمان صرف کرد.

با این حال سرودن و ترجمه‌ی شعر نوعی بازی است. من این بازی با کلمات را دوست دارم. من کلمات را با همه‌ی ویژگی‌های خوب و بدشان دوست دارم. آن‌ها بهترین دوستان من هستند. من گاهی وقتی خسته‌ام، وقتی دنیا کمی برایم بی‌رنگ می‌شود، به دنیای پر از رنگ واژه‌ها می‌روم؛ روی سطرهای دفترم کنار آن‌ها می‌نشینم، دستم را می‌اندازم دور گردن‌شان؛ آن وقت همه با هم لبخند می‌زنیم و عکس یادگاری می‌گیریم.

﷼﷼﷼

«شعر، آسمانی در دهان توست؛ مثل نان گرم از آن می‌خوری، بی‌آن‌که پایان پذیرد. شعر، شنیدن تپش قلب سنگ‌هاست. شعر، آوازی است در قفس؛ وقتی که واژه‌ها بال می‌زنند. وقتی کلمات را وارونه می‌کنی و ناگهان، تازه می‌شود جهان.»(1)

1) شعر از جی. دی. سیمون.

CAPTCHA Image