پگاه شفتی
ذهن من پر از قفسه است؛ قفسهی واژهها! واژههای شاعرانه، دوستداشتنی... پر از «به سان» و «آنک» و «دریغ»! اما حیف! من در این ذهن پر از قفسه یک چیز کم دارم: آن هم استعداد شاعری است. من آن شاعر خوشذوقی نیستم که با یک نردبان، قفسههای ذهن را بالا و پایین کنم و واژههای ملوس و قشنگ را بردارم و با یک فوت خاکشان را به هوا پخش کنم و بعد، بگذارمشان کنار هم تا یک شعر قشنگ و تمیز ازشان ساخته شود. حیف، وگرنه چه شاعری میشدم...
اما مشکلی نیست، درست است که نمیتوانم این واژهها را مثل آدم پشت سر هم سوار کنم، اما گاهی پیش میآید که من هم مثل شاعر خوشذوق نردبان را برمیدارم و میافتم به جان قفسهها؛ نه برای سرودن شعر، نه! من به دنبال زیباترین معادل فارسی میگردم برای کلمههای فرانسوی، انگلیسی، اسپانیولی! من ساختمان یک شاعر خارجی را میدزدم و کلمههای خارجی را از آن پرت میکنم بیرون. بعد ساختار و معنای شعر را کول میکنم و میریزم پایین قفسهی واژهها. هر کلمهای را که پیدا میکنم، کلی زیر و زبرش را نگاه میکنم، از گویش و معنایش مطمئن میشوم و بعد با یک چسب نامرئی، آن را به جای کلمهی قبلی میچسبانم؛ اما امان از زمانی که چسب محکم نباشد، یا واژه در جایش احساس راحتی نکند. مثلاً جایش تنگ باشد، یا زیادی برای آنجا کوچک باشد. آن وقت مجبورم هی بگردم و بگردم تا بلکه یک نیمچه واژهای دستم را بگیرد و کارم را راه بیندازد. بعضی وقتها هم هیچچیز نصیبم نمیشود و دست از پا درازتر نردبان را یک گوشهای میگذارم و اره و سوهان و چکش را برمیدارم و با واژههای از رده خارج و قدیمی، شروع میکنم به ساختن واژهی جدید! بعضیها را با چکش له میکنم و بعضیها را فقط با سوهان صاف و صوف میکنم. وقتی هم کارم تمام شد یک فوت میکنم تا خاکارهها و خردهواژهها بریزند روی زمین. حالا واژهی جدید را میچسبانم و چند بار جمله را با این واژهی دستساز میخوانم. گاهی خوشم میآید و گاهی واژه را از جایش میکَنم و صاف پرت میکنم توی سطل آشغال. اینطور وقتها پیش میآید که معجزه شود و در دنیای خواب و بیداری، یک واژهی شیطان که تا به حال خودش را لابهلای قفسهها مخفی کرده بود، تلپی در بغلم میافتد و بیدارم میکند. میبینمش که روی ساختمان شعر در حال ورجه وورجه است و هر طور شده میخواهد، خودش را یک جایی، جا کند. یک نگاهی بهش میاندازم و میگویم: «تا حالا کجا بودی وروجک؟ بیا اینجا و آرام بگیر. یک جای خوب برایت در جمله سراغ دارم. انگار که ساخته شدهای برای این جمله!»
یک روز من جنگ را دیدم
یک روز من جنگ را دیدم
از تلویزیون
هیجانانگیز بود
با صداهایی مهیب، تق توق تق!
و خون
روز دیگر صداهایی شنیدم
وحشتناک
پنجره را باز کردم
و جنگ در برابرم گسترده شد
خون همهجا جاری بود
و مردم فریاد میزدند
من گریه میکردم
و دوربینی پنهان در کنج دیوار
ثانیهها را میبلعید
و رنج ما را به دنیا نشان میداد
چه رنج هیجانانگیزی!
فیلیپ باربو- نویسنده و شاعر فرانسوی
*
تو، تو که از نفس من
وجود آگاه و آسیبپذیری ساختهای
تو که دوستت دارم تا ابد
تو که مرا از نو متولد کردی
تو که عقل آزار را نداری
نه آزار، نه دشنام
تو که رؤیای خوشبختی را
آواز میخوانی
تو که خواب آزادی را میبینی و
من،
که تو را ادامه خواهم داد...
بخشی از یک شعر «پُل الوار»- از مجموعهی «شعر و حقیقت»
ارسال نظر در مورد این مقاله