مهدی مرادی

اولین دیدار من با شعر کودک و نوجوان مربوط می‌شود به کتاب‌های فارسی دوران دبستان. هر سال کتاب فارسی که به دستم می‌رسید تندتند ورق می‌زدم و اول از همه شعرها را می‌خواندم. بوی کاغذ نو قاطی کلمه‌ها می‌شد و از این رو به آن رویم می‌کرد. «کتاب خوب» را می‌خواندم: «من یار مهربانم/ دانا و خوش‌بیانم/ گویم سخن فراوان/ با آن‌که بی‌زبانم/ پندت دهم فراوان/ من یار پند دانم/ من دوستی هنرمند/ با سود و بی‌زیانم/ از من مباش غافل/ من یار مهربانم.»

آن شعرهای شیرین با من ماندند تا امروز و هنوز هم وقتی 12 اسفند روز درختکاری فرا می‌رسد این شعر عباس یمینی‌شریف را زمزمه می‌کنم: «به دست خود درختی می‌نشانم/ به پایش جوی آبی می‌کشانم/ کمی تخم چمن بر روی خاکش/ برای یادگاری می‌فشانم/ درختم کم‌کم آرد برگ و باری/ بسازد بر سر خود شاخساری/ چمن روید در آن‌جا سبز و خرم/ شود زیر درختم سبزه‌زاری/ به تابستان که گرما رو نماید/ درختم چتر خود را می‌گشاید/ خنک می‌سازد آن‌جا را ز سایه/ دل هر رهگذر را می‌رباید.»

وقتی اناری دانه می‌کنم به یاد می‌آورم این شعر مصطفی رحماندوست را: «صد دانه یاقوت/ دسته به دسته/ با نظم و ترتیب/ یک جا نشسته/ هر دانه‌ای هست/ خوش رنگ و رخشان/ قلب سفیدی/ در سینه‌ی آن/ یاقوت‌ها را/ پیچیده با هم/ در پوششی نرم/ پروردگارم/ ترش است و شیرین/ هم آبدار است/ سرخ است و زیبا/ نامش انار است.»

شعرها بسیار بودند. یک شعر هم بود که یادم نمی‌آید نامش چه بود، شاعرش جعفر ابراهیمی (شاهد) بود. آن وقت‌ها نمی‌دانستم شاهد تخلص شاعر است. کسی هم برایم توضیح نداد تا بعدها که معما حل گشت و فهمیدم شاهد جعفر ابراهیمی هیچ ارتباطی با بنیاد شهید ندارد. شعر این طور شروع می‌شد: «خوشا به حالت/ ای روستایی/ چه شاد و خرم/ چه باصفایی/ در شهر ما نیست/ جز دود و ماشین/ دلم گرفته/ از آن و از این/ در شهر ما نیست/ جز داد و فریاد/ خوشا به حالت/ که هستی آزاد/ ای کاش من هم/ پرنده بودم/ با شادمانی/ پر می‌گشودم/ می‌رفتم از شهر/ به روستایی/ آن‌جا که دارد/ حال و هوایی.» شعر زیبایی بود در ستایش روستا. طول کشید تا شاعران کودک و نوجوان با شهر آشتی کنند و به سراغ مفاهیم شهری بروند.

دیدارهای بعدی من با شعر کودک و نوجوان که مهم‌تر و تأثیرگذارتر بودند در مجله‌ها اتفاق افتادند: کیهان‌بچه‌ها، رشد کودک، رشد نوجوان، نهال انقلاب، سروش نوجوان، سوره‌ی نوجوانان، سروش کودک و مجله‌های دیگری که هرکدام به سهم خود چشم‌اندازی از شعر کودک و نوجوان پیش رویم گذاشتند.

اولین شعرم را در مرکز شماره‌ی 2 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اهواز سرودم. سال 71 بود. شعر در من غوغایی به راه انداخته بود، اما کم‌رو بودم و دوست نداشتم کسی پی ببرد که شعر می‌نویسم. سرانجام یک مربی مهربان مچم را گرفت و من از آن روز دیگر دست در دست شعر به این‌ور و آن‌ور می‌رفتم.

اولین شعرم را خوب به خاطر دارم که وزن درستی داشت، اما قافیه را گم کرده بود:

«شعری سروده بودم/ شعری برای دریا/ می‌خواستم که آن شعر/ باشد برای دریا/ دریا چه مهربان بود/ وقتی که شعر را خواند/ با موج‌های نرمش/ راز دل مرا خواند/ دریا سرود شعری/ شعرش برای من بود/ شعری که گفته بود او/ در قلب یک صدف بود‌.»

از مسابقه‌های شعر و داستان دانش‌آموزی در اردوگاه میرزاکوچک‌خان جنگلی رامسر گرفته تا شب‌های شعر و مسابقه‌های ادبی دیگر.

شعر فرستادن برای مجله‌ها را هم زود یاد گرفتم؛ اما خیلی طول کشید تا شعرهای من را چاپ کنند.

نخستین‌بار که نامم در ستون «نامه‌های رسیده»ی مجله‌ی سروش نوجوان منتشر شد سر از پا نمی‌شناختم: مهدی مرادی (2 نامه). آن مجله را به یادگار نگه داشته‌ام.

خوب یادم نیست اولین شعر نوجوانانه‌ی من در کدام مجله منتشر شد. باید نگاه کنم. انبوه مجله‌ها را از کارتن‌ها بیرون بکشم ورق بزنم تا مطمئن شوم. شاید کیهان بچه‌ها؛ شاید سروش نوجوان؛ شاید سوره‌ی نوجوانان.

آشنایی با شاعران کودک و نوجوان در مجله‌ها اتفاق افتاد. بیوک ملکی، اسدالله شعبانی، ناصر کشاورز و محمود پوروهاب را زودتر از شاعران دیگر دیدم.

هنوز هم چندتایی از شاعران کودک و نوجوان را ندیده‌ام. با آن‌ها در کتاب‌ها و مجله‌ها ملاقات می‌کنم. شعرشان را می‌خوانم و به دنیای آن‌ها سفر می‌کنم.

تا سال هشتاد و پنج کتاب چاپ شده نداشتم. دیر کتاب چاپ کردم.

«کلاغ سه‌شنبه» نام اولین کتاب من است. به تازگی مجموعه شعر دیگری هم برای بچه‌ها منتشر کرده‌ام با نام «ساعت، بدون تیک‌تاک».

دوست دارم بچه‌ها کتاب تازه‌ام را بخوانند و با من در کوچه‌های شعر دیدار کنند. من آن‌جا خانه دارم و درِ خانه‌ام به روی همه باز است. ملالی نیست جز دوری. به قول قدیمی‌ها که به زودی دیدارها تازه می‌شود و کلی اتفاق‌های خوب دیگر که قرار است...

پل

از شیروانی‌ها

سرریز باران است

ابری‌تر از امروز

پل در خیابان است

 

ابری‌تر از هر روز

پل، ساکت و تنها

خیره به ماشین‌ها

در فکر آدم‌ها

 

پل گرچه فولادی‌ست

از جنس آدم نیست

حس می‌کنم اما

اندوه او کم نیست

 

رد می‌شوم از او

هر روز چندین بار

من شاد و بازی‌گوش

او خسته از تکرار

 

من می‌رسم خانه

پل در خیابان است

چتری ندارد او

در زیر باران است

CAPTCHA Image