نویسنده

 

 


1. شعر، اتفاقی بود که وقتی خیلی کوچک بودم برای من افتاد. شعر به زندگی من آمد و وقتی آمد فهمیدم این همان چیزی‌ست که از من به من نزدیک‌تر است. شاید خیلی وقت‌ها خوردن بستنی، بیرون رفتن و دیدن فیلم‌های سیاه‌سفید لورل و هاردی را، به خواندنش ترجیح می‌دادم. شاید خیلی‌وقت‌ها کتاب‌های شعرم را در اتوبوس و تاکسی و روی پیش‌خوان مغازه‌ی محل جا می‌گذاشتم، اما این‌ها هیچ‌کدام نشانه‌ای از این نبود که نقشش در زندگی من کم‌رنگ شود.

2. وقتی قرار شد مسؤول ویژه‌نامه‌ی شعر بشوم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم گرفتن یک یادداشت، یک عکس و احیاناً چند خطی شعر از شاعرها، این‌قدر سخت باشد. فکر می‌کردم همان‌طور که شعر، از قدیم آن‌قدر با من راحت بوده و بی‌تکلف به دلم می‌نشسته، در خودش شاعری حواس‌جمع و خوش‌اخلاق دارد که هیچ‌وقت قول‌هایش را فراموش نمی‌کند. شاعری دارد که زنگ‌های من را جواب می‌دهد، شاعری دارد که از میان همه‌ی به‌هم‌ریختگی‌های ذهنی و شلوغی سرش، وقتی را هم به من و ویژه‌نامه‌ی من! اختصاص می‌دهد. شاعری دارد که پشت درهای بسته ننشسته و بین من و خودش، دیوارهای بلند، نکشیده است.

3. ایستاده‌ام و پشت چراغ قرمز تعداد شاعرهایی را که سر وقت به من یادداشت‌شان را رسانده‌اند محاسبه می‌کنم. دو‌تا فکس و دو‌سه‌تایی ایمیل، نتیجه‌ی کل تلاش من در این دو هفته است. دفتر تلفنم را برمی‌دارم. از شاعرهایی که به موقع کارشان را به دستم رسانده‌اند تشکر می‌کنم و در دفترم جلوی اسم‌شان ستاره می‌زنم. بعد، نوبت به یادآوری دوباره، به شاعرهای فراموش‌کار است. تلفنم را دستم می‌گیرم. روی یکی از اسم‌های دفتر تلفن موبایلم می‌ایستم. با سبز شدن چراغ، من هم دکمه‌ی سبز موبایلم را فشار می‌دهم و به راه می‌افتم.

4. شعر برای من همیشه همانی‌ست که هست. همیشه همان هم می‌ماند. شعر همان چیزی‌ست که وقتی هیچ‌چیز نیست، بودنش من را خوش‌حال می‌کند. وقتی شاعرم، احساس می‌کنم در این دنیا که همه‌چیزش دارد به سمت تکرار و روزمرگی می‌رود، دارم کاری انجام می‌دهم، حرفی می‌زنم، فکری می‌کنم! شعر برای من همان چیزی‌ست که از من به من نزدیک‌تر و این «من» را بهتر می‌شناسد از حتی خود من‌... و یک آدم به سن من! چه دلیل محکم‌تری از این می‌تواند داشته باشد برای جمع‌و‌جور کردن یک ویژه‌نامه‌ی شعر، در آخرین هفته‌های تابستان؟

 

حالا من در دورترین نقطه‌ی جهان نشسته‌ام و به رسم دوستی از دستمال‌های آشپزخانه یک شلوار جدید برای هیولایم می‌دوزم. کسی نمی‌داند، حتی هیولای جدیدم، که من وقتی بینی‌ام را با سر آستینم پاک می‌کنم چه‌قدر‌چه‌قدر دلم برای هیولایی تنگ می‌شود که یک صبح، توی آفتاب گمش کردم.

CAPTCHA Image