کوچه گنبد کبود


کادوی تولد اجباری

روی میزکارم که یک عالمه قطعه‌های چوب بزرگ و کوچک، میخ، چکش، چسب چوب، ارّه، اسپری‌رنگ و خلاصه ابزار نجاری بود خم شدم. دارم روی چرخ‌های یک کامیون که دیروز یک پسر کلاس سومی سفارشش را به من داد کار می‌کنم. خاله‌ام و کلی از بچه‌های کلاس هم سفارش داده‌اند که برای‌شان یک مجموعه از ماشین‌های کوچک چوبی بسازم. نه، برای ماشین بازی که سن آن‌ها گذشته. خاله‌ام برای تزیین و یکی از بچه‌ها هم که عشق ماشین است، می‌خواهد. خوب شد که تابستان به جای بی‌کاری رفتم شاگردی یک نجاری؛ البته با کلی التماس پیش پدر‌جان. من از استشمام بوی چوب لذّت می‌برم. اوستا هم که از استعداد و پشتکار من خوشش آمده بود گفت که می‌تواند از من یک نجّار بسازد. ولی می‌دانید من برای نجار شدن ساخته شده‌ام.

برای خریدن یک تلسکوپ قوی پول پس‌انداز می‌کنم. پدرم قول داده اگر در کنکور قبول شوم برای من تلسکوپ بخرد، ولی کی؛ یعنی چه کسی تا آن زمان طاقت دارد. تازه این که در قبول شدنم هم شک دارم. به خاطر همین گفتم که با پول خودم تلسکوپ بخرم، با این حال پدرم قبول کرد که نصف پول را بدهد.

از پنجره به بیرون، به خواهرم‌- فریبا‌- دفتر همسایه‌- پروانه‌- نگاه می‌کنم که یک‌دفعه بین این دو‌نیم وجبیِ چهار ساله دعوایی رخ ندهد. مادرم مرا مأمور این کار کرده است و گفته که حتماً هر چند ثانیه یک‌بار به آن‌ها نگاه کنم. دوباره مشغول می‌شوم. گوشه‌ی چرخ کامیون، لاستیک‌های چوبی گیر کرده، با برداشتن چاقو در رفع اشکال کوشیدم که ناگهان جیغ پروانه باعث شد تیغه‌ی چاقو لای انگشتان دستم بلغزد و آخ صدایی بود که از خودم شنیدم. خون برای بیرون آمدن عجله داشت و شرشر سر می‌خورد. دو انگشت بریده را به سوی کف دست راهنمایی کردم که جایی نریزند و خانه و زندگی‌مان را کثیف نکنند. به خواهرم نگاه کردم که با چه مهارت خاصی پای چسب را روی شانه‌ی پروانه گذاشته و موهای او را دو دوستی می‌کشد. خنده‌ام گرفت. روی صندلی چسبیده بودم و به جای رفتن و جدا کردن آن‌ها، تماشای‌شان می‌کردم. با دیدن مادرم که با کلی زحمت توانست فریبا را از پروانه جدا کند یاد وظیفه‌ای که عمل نکردم، افتادم.

به دستم نگاه کردم. کف دستم گودالی از خون درست شده بود. وحشت کردم. چه کار احمقانه‌ای که گذاشتم خون خودش بند بیاید. با انگشت شصت همان دستم جلو خون را گرفتم. پروانه را دیدم که بدون هیچ گریه‌ای در را به هم کوبید و به خانه‌ی‌شان رفت. یه ذره بچه، واسه‌ی خودش غروری داشت. از روی صندلی بلند شدم و به در زُل زدم منتظر مادر. برعکس تصورم، به جای نگاه غضب‌ناک، چشمانش گرد شدند و بعد محکم به صورت خود زد. با کلی دعوا که چرا جلو خون را نگرفته‌ام، مرا به طرف آشپزخانه به دنبال خود کشاند. وقتی خون دستم را پاک کرد، با الکل و باند دو انگشتم را به‌هم چسباند و باندپیچی کرد، ولی آخر حرف خود را زد که خیلی بچه‌ام. از وقتی که به ابتدایی می‌رفتم تا الآن که در مقطع پیش‌دانشگاهی هستم، این حرف را از دهان مادرم می‌شنیدم. به اتاقم برگشتم. دوباره سر جایم نشستم و کار کامیون را با رنگ زدن آن به پایان رساندم. خیالم که از بابت این یکی راحت شد به سراغ بعدی‌ها رفتم. فریبا وارد اتاق شد و چیزی را زیر بالش صورتی‌رنگ خود قایم کرد. لباس بنفش‌رنگی که دامن کوتاه چین‌چین و گل‌های ریز آبی داشت پوشیده بود. بدون نگاه به آینه موهای کوتاه قهوه‌ای خود را مرتب و گیره‌های آویزان را دوباره به موهایش بست و از اتاق بیرون رفت. آن‌قدر وقت نداشتم که توی کارهای خواهرم فضولی کنم، چون این کار مطمئناً تمام طول روز وقتم را می‌گرفت. در همه‌ی کارهای خواهرم رازی نهفته بود، که کشف کردن آن‌ها جالب بود. تکه‌های چوب را برداشتم. چند لحظه‌ای گذشت، ولی از شدّت کنجکاوی به حدّ ترکیدن رسیده بودم. روی تخت فریبا نشستم و بالش را برداشتم. چی دیدم، یک‌عالمه سنجاق سر و کش مو. خیلی تعجب کردم. همه‌ی آن‌ها مال فریبا بود، یعنی هیچ‌کدام‌شان. اصلاً پیش فریبا که چیزی سالم نمی‌ماند. یک‌جوری نابودشان می‌کرد که اثری از آثارشان باقی نمی‌ماند. یادم می‌آید یک‌بار که خاک باغچه را در گلدانم می‌ریختم چند تکه آهن زنگ‌زده بیرون آوردم و متوجه شدم که گیره‌های سر فریبا هستند. وقتی دلیل این کارش را پرسیدم گفت که دخترهای بدی بودند، تنبیه‌شان کردم. با سه‌بار تکان دادن ابروهایم به او فهماندم که گیره‌ها بیچاره بودند، آن‌ها شیء آهنی هستند نه دختر و این‌که کارش اشتباه بوده است، که او هم قبول کرد و معذرتی هم خواست. همیشه می‌گفت چشم داداشِ گلم، حرفی که هیچ‌وقت به فریبرز نمی‌زد. بیش‌تر برای برادر کوچکم با زبان ادا درمی‌آورد و لج او را به حد عصبانیت می‌رساند و لذت می‌برد. فریبا هیچ‌گاه در اتاقش نخوابید. در اتاق من و در کنارم آرامش داشت. می‌گفت که در اتاقش هیولایی سنگی به او زل زده است و چشم‌های سرخ وحشت‌ناک با نیش‌های بیرون‌زده دارد و بینی‌اش تمام صورت او را پوشانده و من می‌گفتم او فقط زل زده است اشکالی ندارد. گفت که منتظر است تا من بخوابم و بعد مرا بخورد. گفت در کنار تو که باشم باز هم او دست از سر من برنمی‌دارد، ولی خوبی این کار این است که حتماً به جای من تو را می‌خورد که چاق‌تری. هر شب برای او دو‌- سه‌تا داستان می‌خواندم. در پایان قصه‌ها که به جای او من خوابم می‌برد تا نصف شب سؤال‌هایی درباره‌ی شخصیت‌های داستان‌ها از من می‌کرد، مثلاً این‌که اگر شنل قرمزی شنل‌ آبی می‌پوشید شنل آبی صدایش می‌زدند؟ یا این‌که چرا آقا گرگه همون اول، کار خود را آسان نکرد و شنل‌قرمزی را نخورد تا بعد برود به سراغ مادربزرگش و این همه مارو سرکار گذاشت. آخر سر هم با کلی دنگ‌و‌فنگ هر دو خواب‌مان می‌برد.

به اتاق نشیمن رفتم و او را که با پاهای برهنه روی سرامیک‌های سرد نشسته بود، دیدم که با عروسکش بازی می‌کرد. پاهایش را گرفته سر‌و‌تهش کردم و دوباره روی شانه‌هایم برگرداندم. تا موقع خوردن شام با هم بازی کردیم. وقتی رفتیم بخوابیم به او گفتم بیا با بالش‌ها هم‌دیگر را بزنیم و پرهای بالش‌ها را بیرون بریزیم. او گفت: «اگر این کار را بکنیم مادر هم ما را بیرون می‌ریزد.» گفتم: «چی را بیرون می‌ریزد؟» گفت: «به هر حال ما خالی نیستیم خدا ما را با چیزی پر کرده!» در حالی که از حرف‌هایش خنده‌ام گرفته بود، امّا آن‌ها را تأیید کردم. بالش را که برداشتم، هر دو ناگهان سرمان روی گیره‌ها چرخید. گفتم: «این گیره‌های سر این‌جا چه‌کار می‌کند؟» گفت: «مال خودم هست.»

گفتم: «نیست.» گفت: «هست.» و آن‌قدر هست و نیست کردیم که خسته شدیم. با مهربانی به او گفتم: «می‌دانم این سنجاق‌ها مال پروانه است و کار خیلی زشتی کردی که موهای پروانه را به خاطر آن‌ها کشیدی.» و گفت: «ناراحت شدم وقتی پروانه گفت که گیره‌های سرش را عمویش از ماه آورده. فکر کرده من نمی‌دانم در ماه گیره پیدا نمی‌شود. آن‌جا فقط خرگوش وجود دارد.» گفتم: «اگر آن‌ها را پس بدهی فرشتگان مهربانی زیر بالشت گیره‌های نو می‌گذارند.» گفت:‌ «فرشته‌ی مهربانی کیست؟» نگاهی کردم و گفتم: «فرشته‌هایی که زیر بالش دخترهای خوب هدیه می‌گذارند.»

خیلی خوش‌حال شد. خیلی زود گیره‌ها را در دامنش ریخت، به طرف درِ خانه دوید و من هم دنبال او دویدم. خانه‌ی پروانه دیوار به دیوار خانه‌ی ما بود؛ وگر‌نه من مجبور بودم تا کیلومترها هم که شده دنبال فریبا بروم. موقع خواب قول این‌که فرشته حتماً این کار را می‌کند را از من گرفت و خیلی زود به خواب رفت. راستش برای کادوی تولدش، بیست‌- سی جفت سنجاق سر خریده بودم تا هر چه دلش خواست بلا سر آن‌ها بیاورد، ولی بعد دیدم کار بیهوده‌ای است و با آن هدیه خود را مضحکه‌ی پسر عمه‌ها، پسر عموها، پسر خاله و پسر‌دایی‌هایم می‌کردم. باید یک کادوی آبرو‌دار می‌گرفتم. صبح که از خواب بلند شدم سنجاق‌ها را زیر بالش فریبا گذاشتم و لپش را بوسیدم، تازه برای اوّلین‌بار توانسته بودم او را سر جایش بخوابانم. باید یک چیز جدید و جالب برایش بخرم که تا به حال ندیده باشد، ولی برای این کار باید تمام پس‌اندازم را خرج کنم و رؤیای خریدن تلسکوپ قوی را به آینده و کنکور بسپارم. با همان تلسکوپ قدیمی هم می‌شود کار کرد. به میز کارم که نگاه کردم در نظرم کامیون و هر چیز دیگری که مربوط به چوب می‌شد مسخره به نظر می‌رسید. تمام روز را اگر کلاس نداشتم کار می‌کردم، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. من مثل آهن‌ربا تمام چیزهایی را که دوست دارم جذب می‌کنم. بهتر است چیزی را که پدر آرزویش، خواسته‌اش، خواهشش از من است را جذب کنم، یعنی قبول شدن در رشته‌ی خوب که اولش کلمه‌ی مهندس باشد. اگر نصفِ زمانی را که روی این کارها کرده‌ام و بعداً وقت برای آن‌ها هست، بگذارم برای کنکور، می‌توانم با رتبه‌ای خوب قبول شوم. بله، کار درست همین است. از بس که کلمه‌ی «کار» را تکرار کردم به زخم دهان مبتلا شدم؛ ولی خوش‌حالم که مجبورم و البته می‌توانم با آن پول‌ها برای خواهرم کادوی تولد اجباری بخرم.

فاطمه مظفری‌- کاشان

 

 

وقتی‌که طاووس شد

پیرمرد رنگرز به زحمت کلاف‌ها را داخل خُم رنگرزی می‌انداخت تا از آن‌ها پارچه‌های رنگارنگ درست کند.

صدای زوزه‌ی شغال‌ها از دور می‌آمد. پیرمرد با خودش زمزمه می‌کرد: «مار از پونه بدش می‌آید در لانه‌اش پونه سبز می‌شود. من هم از این شغال‌ها بدم می‌آید دوباره صدای زوزه‌ی آن‌ها به گوش می‌رسد. بگذار یکی از آن‌ها بیاید این نزدیکی‌ها بلایی سرش می‌آورم تا آن سرش ناپیدا باشد.» داشت کلاف‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد که یکی از شغا‌ل‌ها که از گله‌ی شغال‌ها جا مانده بود از کنار کلبه‌ی پیرمرد بداخلاق یواشکی گذشت. حسابی کنجکاو شده بود که پیرمرد دارد چه‌کار می‌کند. دلش می‌خواست همه‌چیز را از نزدیک ببیند. مدام هی سرک می‌کشید تا فرصتی برایش پیش بیاید و برود از نزدیک خُم رنگرزی را نگاه کند؛ اما هیچ‌وقت نتوانسته بود این کار را بکند؛ چون حسابی از پیرمرد قرقرو می‌ترسید. دوست‌های شغال به او گفته بودند که به پیرمرد رنگرز نزدیک نشود. یک‌دفعه می‌بینی با گرز می‌زند و مغزت را داغان می‌کند، اما شغال که حسابی کنجکاو شده بود نصیحت دوستانش به گوشش نمی‌رفت.

این‌‌بار یواشکی از گله‌ی شغال‌ها فرار کرده بود. پنهان شده بود تا پیرمرد از خم رنگرزی فاصله بگیرد. خوب که مطمئن شد پیرمرد رفته توی کلبه‌اش که استراحت کند، شغال فرصت را غنیمت شمرد و به طرف خُم رنگرزی رفت و هرچه کرد نتوانست داخل آن را‌ ببیند. هی دور و بر خُم چرخید. یک‌دفعه نگاهش به تخته‌پاره‌هایی افتاد که کنار خُم بودند. بالای آن‌ها رفت و خودش را بالا کشید. گردن کشید، هی گردن کشید تا داخل خم رنگرزی را ببیند. یک‌دفعه سنگینی سایه‌ای را کنار خودش احساس کرد. همین‌که آمد سرش را برگرداند با غرش پیرمرد که گرزش را بالا گرفته بود برخورد کرد. آن‌قدر ترسیده بود که نمی‌توانست چه‌کار کند. چرخی خورد و افتاد داخل خم رنگرزی. پیرمرد حسابی عصبانی شده بود و با گرزش در خم می‌چرخید و می‌گفت: «مگر بیرون نیایی! جان سالم در نخواهی برد.» خلاصه با هزار زحمت شغال از خم بیرون آمد. پا به فرار گذاشت و حالا ندو کی بدو...

پیرمرد هم گرز به دست دنبال شغال راه افتاده بود. شغال رفت و رفت و رفت تا کاملاً مطمئن شد کسی دنبالش نیست. نفس‌زنان به گوشه‌ای افتاد. خورشید دیگر کم‌کم داشت تنه‌ی خودش را به پشت کوه‌ها می‌کشید و نورهای زرد بی‌حالی فقط از آن همه نور خورشید مانده بود. شغال آن‌قدر خسته بود که ندانست کی خوابش برده.

صبح زود که آفتاب انوار طلایی‌اش را روی صورت دشت و صحرا پهن کرده بود، شغال بیدار شد. اولش احساس سنگینی می‌کرد. حس می‌کرد وزنش دو برابر شده. گفت: «بهتر است بروم لب چشمه خودم را شست‌وشو بدهم.» راه افتاد و رفت لب چشمه. چشمه آن‌قدر زلال و گوارا بود که دلش نمی‌آمد پا داخل آب چشمه بگذارد. لحظه‌ای مکث کرد. خودش را توی آب نگاه کرد.

یک‌دفعه انگار دنیا برایش یک‌طور دیگر شد. یک لحظه وحشت کرد. خودش را عقب کشید. با ترس و لرز دوباره به چشمه نزدیک شد. وقتی کاملاً لب چشمه قرار گرفت یک طاووس خیلی زیبا داخل چشمه دید. با خودش فکر کرد که آن طاووس ته چشمه افتاده... ولی وقتی خودش را کنار کشید دید آن طاووس هم از چشمه بیرون می‌آید. دیگر راست راستی فکر می‌کرد دنیا یک طور دیگر شده است. فهمید که همه چیز عوض شده و دیگر او آن شغال نگون‌بخت نبود. او یک طاووس شده بود. از خوش‌حالی توی پوست خودش نمی‌گنجید. رفت و روی دشت شروع کرد به شادی و جیغ و داد کردن.

دوست‌های شغالش را صدا زد و گفت: «بیایید؟ کجایید؟ من طاووس شدم.»

سرگرم شادی و هلهله بود که کلاغی قارقارکنان بالای درخت آن را نگاه می‌کرد. خنده‌ای کرد و گفت: «چه خبره شغال! با دمت گردو می‌شکنی.» شغال گفت: «چرا نشکنم؟ اولاً شغال خودتی، من طاووسم، فهمیدی!» کلاغ خندید و گفت: «خب آقا طاووسه... حالا که تو طاووسی پس بگو ببینم می‌توانی صدای طاووس در بیاوری؟» شغال مکثی کرد و گفت: «این چه ربطی دارد. اصل، ظاهر من است که طاووسم... حتماً که نباید صدای من صدای طاووس باشد.»

- پرهایت چی؟ می‌توانی یکی از پرهایت را به من بدهی... آخر طاووس می‌تواند پرهای زیبایش را به دیگران ببخشد.

شغال گفت: «خوب معلومه که می‌شود.» شروع کرد به کندن پر، ولی هر چه تلاش کرد پری به دستش نیامد بعد رو به کلاغ کرد و گفت: «اصلاً می‌دانی چیه؟ تو همیشه بدخبری، برو گم شو. من می‌خواهم با خیال و رؤیای خودم زندگی کنم. دست از سرم بردار. من یک طاووسم.» بعد شروع کرد به بازی کردن و خودش را داخل دشت غلطاند.

مدت‌ها با این خیال زندگی می‌کرد و خوش بود و هر روز می‌رفت خودش را داخل چشمه نگاه می‌کرد تا این‌که فصل پاییز با آن باران‌های سیل‌آسایش از راه رسید. یک روز یکی از آن باران‌های سیل‌آسا آمده بود و شغال شادی‌کنان زیر باران بازی می‌کرد. دیگر حواسش جمع نبود. وقتی که باران بند آمد شغال تصمیم گرفت باز به لب چشمه برود. رفت و رفت و رفت تا به چشمه رسید. چشمه، زلال بود و باران باعث شده بود آن پرتر بشود. شغال نفس عمیقی کشید و غبغبه‌اش را بیرون انداخت و لب چشمه رفت. وقتی لب چشمه رسید یک دفعه از وحشت پا به فرار گذاشت. رفت زیر درختی استراحت کرد و دوباره جلو آمد. پاورچین پاورچین کنار چشمه رفت. همین‌که دوباره خودش را داخل چشمه دید دوست داشت از اندوه و ترس فریاد بزند. شروع کرد به گریه کردن و با خودش گفت: «او منم، پس طاووس کو؟ چی شده؟ چه اتفاق وحشت‌ناکی افتاده.» چشمه را گل‌آلود کرد تا دیگر تصویری داخل آن نبیند، ولی تصویر شکسته‌ی خودش را داخل آب گل‌آلود می‌دید.

معصومه افراشتی

 

 

 

 

 

 

بعد از آن خواب عمیق

پیرمرد آهسته قدم برمی‌داشت. گویا توان راه رفتن هم نداشت. به آرامی عرض خیابان را طی کرد و به سمت دیگر رفت. چند روزی بود که از چهلمین روز درگذشت همسرش می‌گذشت.

خانه بدون او برایش سوت و کور بود. احساس غریبی داشت. دیگر او تنها مانده بود.

آن‌ها در تمام سال‌هایی که با هم زیر یک سقف زندگی می‌کردند آن‌قدر با هم گرم و صمیمی بودند که کم‌تر نبود فرزند را در زندگی احساس می‌کردند. گاهی وقتی پدر و مادری را با بچه‌ای می‌دیدند، لبخندی روی لبان‌شان می‌نشست. بی‌آن‌که چیزی بگویند تنها به یک‌دیگر نگاهی می‌کردند و خیلی زود فراموش می‌کردند و با صمیمیت از زندگی و روزگار سخن می‌گفتند. شاید به خاطر قلب مهربان‌شان بود که هیچ‌گاه تنهایی را تجربه نکردند.

از اولین روز زندگی مشترک در همین محله و همین خانه بودند تا به امروز. همه‌ی همسایه‌ها آن‌ها را چون پدر و مادری مهربان دوست داشتند.

پیرمرد آهسته آهسته به طرف مغازه‌ی عباس‌آقا رفت. هیچ‌چیز در خانه نداشت تا بتواند غذایی تهیه کند. هرچند بعد از مرگ همسرش اشتهایی به خوردن نداشت، امّا برای ادامه‌ی زندگی مجبور بود چیزی بخورد.

وقتی به مغازه رسید عصایش را به دیوار تکیه داد. عباس‌آقا با دیدن او سلام کرد و به طرفش آمد و دستش را گرفت. او را راهنمایی کرد تا روی چهارپایه‌ای که گوشه‌ی مغازه بود، بنشیند. آهی کشید و گفت: «خدا عالیه‌خانم را رحمت کند. زن نازنینی بود.» پیرمرد عینکش را از چشمانش برداشت و با انگشت قطره‌های اشکی را که از گوشه‌ی چشمش سرازیر شده بود را پاک کرد. گفت: «خدا رفتگان شما را بیامرزد! بدون اون خدابیامرز خانه هیچ لطف و صفایی ندارد. هرجای خانه که پا می‌گذارم جای خالی‌اش را احساس می‌کنم. هنوز باور نمی‌کنم که رفته و من را تنها گذاشته است.»

عباس‌آقا با دیدن اشک‌های پیرمرد غمگین شد. گفت: «حاج حیدر، خدا بزرگ است. اگر مصیبتی به انسان بدهد صبرش را هم می‌دهد. خدا سایه‌ی شما را از سر ما کم نکند. حالا بفرمایید چه فرمایشی دارید تا بنده اطاعت امر کنم.»

حاج‌حیدر آهی کشید و گفت: «اختیار داری باباجان! کمی خرت و پرت برای منزل می‌خواهم. بعد از اون خدابیامرز تا امروز دل و دماغ خرید کردن هم نداشتم.» عباس‌آقا چیزهایی را که حاج‌حیدر می‌خواست داخل پاکت گذاشت. حاج‌حیدر گفت: «خدا عمرت بدهد!» و با زحمت از روی چهارپایه بلند شد. خواست پاکت وسایل را بلند کند که عباس‌آقا گفت: «نه حاجی، شما بفرمایید. می‌دهم یکی از بچه‌ها بیاورند منزل.»

حاج‌حیدر گفت: «زحمت نمی‌دهم.» عباس‌آقا گفت: «چه زحمتی! شما هم مثل پدر ما. بفرمایید.» و بعد خداحافظی کردند و حاج‌حیدر راهی خانه شد.

وقتی به خانه رسید نگاهش به تخت گوشه‌ی حیاط افتاد. یک آن عالیه را دید که روی آن نشسته و به او لبخند می‌زند. حاج‌حیدر نیز بی‌اختیار لبخندی زد. با محو شدن تصویر عالیه به خود آمد. غمی سنگین بر سینه‌اش چنگ انداخت و باز چشمانش پر از اشک شد. آهسته به سوی تخت رفت و روی آن نشست. غرق در افکار خود بود که صدای در او را به خود آورد. در را باز کرد. پسر عباس‌آقا سلام کرد و گفت: «بفرمایید حاج‌حیدر، پدرم این‌ها را داد برای‌تان بیاورم.» پیرمرد دستی به سر پسرک کشید و گفت: «پیر شی بابا، خدا بهت عوض خیر بدهد! بیا تو گلویی تازه کن.» پسرک لبخندی زد و گفت: «ممنون، باید برم.» و خداحافظی کرد و رفت.

پیرمرد وسایل را آرام به سمت آشپزخانه برد و هرکدام را درجای خود گذاشت. بار دیگر عالیه را کنار اجاق گاز دید که با مهربانی به او نگاه می‌کرد. هنوز حضور همسرش را در جای‌جای خانه حس می‌کرد و تصویر چهره‌ی مهربان و دوست‌داشتنی عالیه را می‌دید.

تلویزیون را روشن کرد. با دیدن تصویر آن متوجه شد که شب میلاد امام علی(ع) است.

باز هم خاطره‌ی عالیه برایش زنده شد و او را به یاد آخرین هدیه‌ای انداخت که از طرف عالیه به مناسبت روز مرد گرفته بود. نگاهی به انگشتر عقیقی که در دستش بود انداخت و با انگشت نگین آن را لمس کرد. صدای عالیه در گوشش طنین‌انداز شد: «این انگشتر عقیق را به انگشت خود کن تا هر وقت نگاهش کردی، یاد من بیفتی.»

شاید می‌دانست این انگشتر آخرین هدیه‌ای است که به همسرش تقدیم می‌کند؛ عقیق یمانی. مدت‌ها به انگشتر خیره ماند و بعد بالشی زیر سرش گذاشت و آرام گرفت.

حاج‌حیدر به خواب عمیقی فرو رفته بود، چون شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. زنگ خانه به صدا درآمد. حاج‌حیدر خواب و بیدار بود. مطمئن نبود که درست شنیده است. غلتی زد و خواست دوباره چشمانش را ببندد که بار دیگر صدای زنگ خانه را شنید. بلند شد و به سمت آیفن رفت. صدای عباس‌آقا را از پشت آیفن شناخت و در را باز کرد. بعد از لحظاتی عباس‌آقا وارد شد و پرسید: «حاج‌حیدر اجازه می‌دهید.» و به دنبال او تعداد زیادی از همسایه‌ها با گل و شیرینی و یک بسته کادو وارد خانه شدند. یکی‌یکی حاج‌حیدر را می‌بوسیدند، عید را تبریک می‌گفتند و می‌نشستند. لبخند رضایت بر لبان حاج‌حیدر نقش بست و در دل خدا را شکر گفت که اگر عالیه را از دست داده در عوض همسایگان مهربانی دارد که او را تنها نمی‌گذارند.

معصومه حسینی‌راوندی

CAPTCHA Image