نویسنده
* 2 مهر، 25 شوال، شهادت امام صادق(ع)
نه لباس شهرت بپوش و نه لباسی که تو را بیمقدار نشان دهد.
* 5 مهر، سالروز شکست حصر آبادان
آن روز مردانی بودند که در ساحل اروند نقشآفرینی کردند. حماسهسازانی که در کرانهی کارون موج شدند برای خیزش بزرگ. مردانی که در رگهایشان نور جاری بود و از حضور ظلمت در آبادان رنج میبردند. سربازان ثامنالائمه که کلید فتح را با نام امام غریب در دست داشتند توانستند با خروش بر دشمن، آبادان را از حصار نجات دهند.
* 7 مهر، 1 ذیالقعده، ولادت حضرت معصومه(س)
مکه را با خدا میشناسند و مدینه را با پیامبر. مشهد را با امام غریب میشناسند و قم را با خواهر غریب. تو چهقدر شبیه زینبی که دلبستهی برادر بود. او تا آخرین لحظه برادر را دید، اما نامردی راه و مردمان آن روزگار تو را از دیدن برادر محروم کردند.
* 9 مهر، روز سالمندان
پرسیدم: «چرا از دستت ناراحتی؟»
پدربزرگ گفت: «نمیگویی یک پدربزرگ تنها و پیری دارم که باید بهش سر بزنم.»
گفتم: «آخه درس دارم. وقت نمیکنم.»
دستی به سرم کشید و گفت: «من هم برای تو کلاس درسم. باید به من هم برسی.»
* 16 مهر، روز جهانی کودک
بابا وقتی آمد، دستش پر بود. میوههای رنگارنگ و یک کارتن بزرگ شیرینی. مادر پرسید: «مهمان دعوت کردی که این همه خریدی؟»
گفت: «نه، امشب میخواهم جشن مفصلی برای مرضیه کوچولو بگیرم.»
گفتم: «هنوز که تولدش نشده.»
گفت: «فردا روز جهانی کودک است. باید همه در خدمت مرضیه باشیم و برای یادآوری روزهای کودکیمان برویم بیرون شهر.»
گفتم: «پس روز نوجوان کی میآید.»
گفت: «صبر کن. نوبت تو هم میشود.»
* 17 مهر، 11 ذیالقعده، ولادت امام رضا(ع)
هرکس از خدا توفیق بخواهد و تلاش نکند، خودش را مسخره کرده است.
* 23 مهر، سالروز شهادت شهید محراب آیتا... اشرفی اصفهانی(ره)
دیدار سرخ در محراب با خدا که صاحب محراب است، زیباترین دیدار دنیاست. دیداری که به نام امام علی(ع) مزین است. آیتا... اشرفی یکی از آنهاست که زیبا دیدار کرد و زیبا پرواز کرد.
* 24 مهر، روز جهانی غذا
یک طرف میز پر از غذاهای رنگارنگ و میوههای جورواجور، یک طرف سفرهای که نان خشکش هم برای صاحب سفره خیلی است. هر روز در دنیا این صحنهها تکرار میشود. تو در کدام طرف نشستهای؟
* 24 تا 30 مهر، هفتهی اولیا و مربیان
گفتم: «بابا، نامه دادند فردا بیایی جلسه.»
بابا گفت: «وقت ندارم. تا شب باید سرکار باشم.»
مادر گفت: «امشب خانهی خواهرم دعوتیم. زودتر بیا.»
بابا گفت: «چشم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله