من این داستان را تقدیم می‌کنم به پدربزرگ مرحوم و فقیدم که یک روز سر حال و شاداب از خانه بیرون آمد، ولی چون فراموشی داشت و عینکش را به چشمش نزده بود، توی چاله‌ی عمیقی وسط پیاده‌رو افتاد و دست و پا و سرش شکست. بعد هم آمبولانسی که او را به بیمارستان می‌برد توی ترافیک سنگین چهارصد کیلومتری تنها بزرگ‌راه شهر گیر کرد و پدربزرگ مرحوم فقیدم همان جا توی آمبولانس از دنیا رفت.

و تقدیم می‌کنم به مادربزرگم که یک روز داشت توی کوچه‌ی خودمان راه می‌رفت، ولی ناگهان یک کیسه‌ی زباله‌ی پنج تنی از پنجره‌ی خانه‌ی طبقه‌ی دوازدهم پلاک سیزده، پرت شد توی سرش و مادربزرگم بدون این‌که فرصت یک «آخ» گفتن را پیدا کند، در دم، با سرعت و عجله به سرای باقی شتافت.

و تقدیم می‌کنم به پدرم که یک روز داشت، با موتور گازی‌اش، توی خیابان –با سرعت مطمئنه- می‌رفت که یک ماکسیمای سیاه‌رنگ از  خیابان ورود ممنوع با سرعت نور پرید جلو او! آن وقت پدرم و کلاه‌کاسکت و موتور گازی‌اش روی زمین، آسفالت شدند و چاله چوله‌های خیابان را پر کردند و ما نه ماکسیما را پیدا کردیم و نه کسی که جواب ما را بدهد. پدرم مرد و ما با هزار زور و زحمت توانستیم او را با کاردک از چاله چوله‌های خیابان جمع کنیم.

و تقدیم می‌کنم به مادرم که آن‌قدر زباله‌های همسایه‌ها را –که جلو خانه‌ی ما می‌‌ریختند- برداشت و برد سر کوچه، که از کمر و دست و پا افتاد و آخر سر هم یک میکروب و ویروس ناشناخته از زباله‌ها سرایت کرد به جانش و چون داروهای نایابش پیدا نمی‌شدند، در اوج جوانی از دنیا رفت.

و تقدیم می‌کنم به برادر بزرگ‌ترم که شغل شریفش پیک موتوری بود و البته در کنارش، در عرصه‌ی فرهنگ و فرهنگ‌سازی هم ید طولانی‌ای داشت و فیلم‌های دست اول ایرانی و خارجی روی پرده را به قیمتی ناچیز، به دلیل ارزش معنوی، بین دوست‌داران فرهنگ و هنر پخش می‌کرد و یک روز در حین مسافرکشی با موتور با سرعت 200 کیلومتر در ساعت وقتی که می‌خواست با حرکتی آکروباتیک، توی ترافیک از روی چند ماشین بپرد، چپه شد و در لحظه‌ی چپه شدنش بارانی از CD فیلم‌های خارجی بر سر مردم باریدن گرفت؛ اما حتی یک CD هم روی زمین نیفتاد و همگی در هوا قاپیده شد. در این میان تنها برادر فقید من و سه مسافرش روی زمین پخش شدند و دار فانی را وداع گفتند. همچنین از موتور برادرم جز دو لاستیک پنچر چیزی بر زمین نماند؛ چون همه‌ی قطعاتش را موتورسواران رهگذر ربودند.

و من این قصه را تقدیم می‌کنم به خواهرم که وضعش از همه‌ی ما بهتر بود، تا آن‌جا که حتی توانست یک خانه‌‌ی سی و پنج متری نوساز بخرد و روزی که او خانه را خرید توی خانه‌های اجاره‌ای همه‌ی فامیل جشن بزرگی برپا شد؛ اما وقتی که او اسباب‌کشی کرد و به خانه‌ی خودش رفت، بعد از یک ساعت و دو دقیقه و سه ‌ثانیه با خانواده زیر آوار ماند و جان به جان آفرین تسلیم کرد. خیلی‌ها می‌گویند که او چشم خورده است؛ اما همه می‌دانیم اگر فرزند دوساله‌‌اش توی اتاق نمی‌دوید پایه‌های خانه نمی‌لرزید و خانه‌ی چهارطبقه ویران نمی‌شد.

و تقدیم می‌کنم به عمه مه‌لقا که توی یک بعد از ظهر سرد زمستانی برای خرید بادمجان دلمه‌ای از خانه بیرون رفت و توی شلوغی بازار میوه و تره بار ماسکش را زیر دست و پای مردم گم کرد و وقتی خم شد تا دنبال ماسکش بگردد، با فشار جمعیت نقش زمین شد و دست و پا و گردن و دماغ و کتف و گوش چپش شکست و وقتی بعد از دو ساعت و چهل و پنج دقیقه آمبولانس از راه رسید او را به بیمارستان بردند؛ اما پیش از رسیدن به بیمارستان، عمه مه‌لقا فوت کرده بود. آن هم نه به خاطر شکستگی دست و پا و گردن و دماغ و کتف و گوش چپش، او به خاطر آلودگی هوا و گم شدن ماسکش خفه شده بود!

و تقدیم می‌کنم به عمو فرخ که توی دنیا هیچ چیز نداشت جز یک قلب مهربان که دریچه‌‌ی متیرالش هم کمپلت درب و داغان بود و یک روز که داشت توی باغچه‌ی کنار اتوبان، با احساس، یک گل خرزهره‌ی لطیف را می‌بویید با صدای بوق تفنُّنی یک ژیان سبزرنگ سنگ‌کوب کرد و در دم جان سپرد. آ‌ن‌ها که شنیده‌اند می‌گویند ژیان به خودش بوق تریلی هجده‌چرخ وصل کرده بود و برای شوخی درست پشت سر عموجانم که در حال بوییدن گل خرزهره بود، از خودش صدای بوق ول کرده است.

و من این داستان را تقدیم می‌کنم به پیرزن همسایه‌ی‌مان –طاهر‌ه‌خانم- که به گفته‌ی خودش نود و نه سال داشت و یک روز برای رفتن به کنسرت یک خواننده‌ی خیلی معروف از خانه خارج شد و برای این‌که پول سرسام‌آور آژانس را ندهد سوار اتوبوس‌های BRT شد، ولی دیگر هیچ وقت به خانه برنگشت. چند شاهد ادعا می‌کنند که او زیر فشار جمعیت پرس و توی ایستگاه آخر تبدیل به میله‌ی وسط اتوبوس شده است.

و تقدیم می‌کنم به پهلوان‌اکبر که یلی بود برای خودش و قدش مثل چنار بلند بود و هیکلش مثل آرنولد قوی و هر روز توی محله‌ی‌مان معرکه می‌گرفت، زنجیرهای کلفت کلفت پاره می‌کرد، سینی‌های مسی را تا می‌کرد، با یک دست ماشین‌ها را بلند می‌کرد و... او یک روز وقتی که داشت توی پیاده‌رو راه می‌رفت پایش پیچ خورد و توی جوی آب افتاد و در همین لحظه موشی به بزرگی یک فیل از سوراخ کنار جوی آب بیرون آمد و او را یک لقمه‌ی چپ کرد و رفت! و حالا از پهلوان‌اکبر تنها یک سینی‌‌ِ تا شده و چند تا زنجیر پاره برای ما مانده است.

و...

و من این داستان را تقدیم می‌کنم به خودم که امروز اولین روز کارم است و حالا پشت این میز قشنگ نشسته‌ام و تکیه زده‌ام به صندلی ریاست... که نه... خدمت! آخر من از همین امروز شهردار شده‌ام!

CAPTCHA Image