نویسنده
هفتتا بودند. قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، بنفش و نیلی. دخترها را میگویم. هر کدام یک چتر همرنگ موهایشان داشتند. با دامنهای چینچین و موهایی که از دو طرف سرشان بافته بودند. صبحها ردیف میشدند پشت سر هم و موهای رنگی هم را شانه میکردند. نارنجی، موهای قرمز را شانه میکرد و تا هفت میشمرد و موهای یک طرف سرش را میبافت. دوباره تا هفت میشمرد و طرف دیگر را میبافت. زرد، موهای نارنجی را میبافت؛ سبز، موهای زرد را؛ آبی، موهای سبز را؛ بنفش، موهای آبی را؛ نیلی، موهای بنفش را؛ قرمز، موهای نیلی را. بعد تا هفت میشمردند و چترهایشان را بینگ بینگ باز میکردند و میگرفتند روی سرشان و به آسمان نگاه میکردند.
قرمز میگفت: «امروز بارون میآد!» نارنجی میگفت: «فکرنکنم.» زرد کف دستش را میگرفت رو به آسمان و میگفت: «بارون نمیآد!» آبی نفس عمیقی میکشید و میگفت: «هوم!» سبز میگفت: «چه هوای آفتابی خنکی!» بنفش میگفت: «سبز، هوای آفتابی که خنک نمیشه!» نیلی نخودی میخندید و میگفت: «چه آفتاب دلانگیزی!» آفتاب که میزد، دخترها کمرنگ میشدند. رنگشان میپرید و پلکهایشان سنگین میشد. با این حال دخترها شادی میکردند. میدویدند و بازی میکردند. چترهایشان را میگرفتند رو به آسمان و تند و تند میچرخاندند و شعر میخواندند تا باران ببارد.
این کار هر روزشان بود. وقتی کمرنگ میشدند شعر میخواندند تا باران ببارد. صدای قرمز از همه بلندتر بود. زرد همیشه شعرها را اشتباهی میخواند. صدای آبی اصلاً به گوش نمیرسید. نارنجی گاهی صدایش با قرمز و زرد قاتی پاتی میشد و نیلی نخودی میخندید و سعی میکرد جلو خندههایش را بگیرد. نیلی عاشق خندیدن بود. دستهای کوچولوی نیلیرنگش را میگرفت جلو دهانش و ریز ریز میخندید. دخترها زیباترین شعرها را برای آسمان میخواندند تا باران بگیرد و پررنگ شوند. دخترها تا شب چترهای رنگیشان را رو به آسمان میچرخاندند، پشت سر هم ردیف میشدند، چکمههای رنگیشان را میکوبیدند زمین، هوهو چیچی میکردند و راه میرفتند. روزها بود که باران نباریده بود. دخترها با رنگهای پریده و پلکهای سنگین لبخند میزدند و آواز میخواندند. شب که میشد، دراز میکشیدند روی زمین، دستشان را میزدند زیر سرشان و به آسمان نگاه میکردند. دخترها دعا میکردند شبها باران نگیرد. اگر شبها باران میبارید دخترها پررنگ نمیشدند و روی لپهایشان خال در میآمد. دخترها بعد از دعا کردن برای باران و آسمان، برای همدیگر قصه میگفتند. نارنجی، برای قرمز قصه میگفت؛ زرد، برای نارنجی؛ سبز، برای زرد؛ آبی، برای سبز؛ بنفش، برای آبی؛ نیلی، برای بنفش و قرمز، برای نیلی. نیلی به همهی قصهها نخودی میخندید. سبز مثل مادربزرگها قصه میگفت. آبی آنقدر آرام قصه میگفت که صدایش شنیده نمیشد. نارنجی قصههایش را بلند بلند تعریف میکرد و قرمز قصهها را در گوش نیلی زمزمه میکرد. بعد که قصهها تمام میشدند، دخترها دستهای هم را میگرفتند و تا هفت میشمردند، بعد چشمهایشان آرام آرام بسته میشد و به خواب میرفتند.
*
اولین جیغ را قرمز زد. دستش را گذاشته بود روی لپ چپش و میخندید. دستش را که برداشت، ششتای دیگر جیغ زدند: «پررنگ شد!» نیلی دوباره دستش را گرفت جلو دهانش و نخودی خندید، سبز به روبان موهایش نگاه کرد و گفت: «پررنگ شد!» زرد کف دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «بارون!» بنفش سرش را خم کرد عقب و یک قطره افتاد نوک بینیاش و بنفشتر شد. نارنجی دست زد: «بارون، بارون!» بعد دخترها تا هفت شمردند و چترهایشان را یکی یکی بینگ بینگ باز کردند، رو به رویشان گرفتند و چرخاندند؛ تند تند. باران شروع به باریدن کرد. دخترها چترهایشان را رها کردند و با چکمههای رنگیشان شروع کردند به دویدن. نیلی نخودی میخندید و از همه عقب افتاده بود. قرمز جلوتر از همه میدوید. دخترها توی دامنشان باران جمع میکردند. هر که باران بیشتری جمع میکرد پررنگتر میشد. دخترها توی گودالهای پر آب شلپ شلوپ میپریدند و میخندیدند. دخترها کمکم پررنگ شده بودند. دستهای همدیگر را گرفته بودند و همینطور که میدویدند تا هفت شمردند و روی نزدیکترین ابر به زمین، پریدند. دخترها دامنشان را پر از باران کرده بودند. آبی از ارتفاع میترسید. نیلی میخندید. زرد از هیجان جیغ میزد. سبز تند تند باران جمع میکرد. دخترها دوباره تا هفت شمردند و پریدند روی ابر بلندتر. آبی دست سبز و بنفش را محکم گرفته بود و میگفت: «همینجا بشینم. هوم؟» سبز چیزی نمیگفت. قرمز میگفت: «نه، بالاتر، بالاتر!» و نارنجی حرف قرمز را تکرار میکرد: «اوهوم، بالاتر، بالاتر!» دخترها روی تکه ابر بعدی پریدند. دخترها بالاتر رفتند. دخترها پررنگ شده بودند. پررنگِ پررنگ. دخترها میخندیدند. بلند بلند شعر میخواندند و موهای بافتهیشان را توی هوا تکان میدادند. کمکم آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد و دخترها بالا و پایین پریدند. بعد ابرها یکی یکی پایین آمدند. دخترها روی زمین ایستاده بودند و برای آفتاب دست تکان میدادند. دخترها رد پایشان را توی آسمان لابهلای ابرها نگاه میکردند و لبخند میزدند. دخترها پررنگ بودند؛ پررنگِ پررنگ ...
ارسال نظر در مورد این مقاله