نویسنده
بهنام را توی خرمشهر، همه میشناسند؛ توی محلهی کوت شیخ خرمشهر. آخر بهنام از همین بچگیاش، از همین چهارده سالگیاش، سختیهای زیادی را با گوشت و پوستش لمس کرده. برای همین است که بهنام، مرد خانه هم هست و چهارده سالگیاش را فقط از قد و قوارهی نحیفش میشود فهمید. مثل مردها حرف میزند و مثل آدم بزرگها تصمیم میگیرد و تازه همینها باعث شده همسن و سالهایش بفهمند میشود هم چهارده ساله بود، هم کارهای بزرگ و مردانه کرد. بهنام را همه میشناسند، شجاعتش را هم...؛ اما بهنام که توی محله معروف است به مرد کوچک خانهیشان، همیشه سرش به کار خودش گرم است و یاد گرفته هر جایی که هست برای همه مفید باشد و به یک دردی بخورد و وقتش را بیخودی تلف نکند.
بهنام، زبر و زرنگ هم هست! خوب بلد است کارهایی بکند که برای دیگران یا نشدنی است یا سخت. البته این روزها که بهنام، یک دوست خوب و فهمیده پیدا کرده، بیشتر از قبل، مردتر به نظر میآید و انگار شجاعتش، چند برابر شده؛ آخر دوستش، همان حسین فهمیده است که قرار است با کار بزرگی که خواهد کرد، برای همیشه توی ذهن همه باقی بماند و همه این دو نفر را با هم بشناسند. بهنام هم پا به پای حسین توی خرمشهر، از همین روزهای اول که عقابهای همسایهی ناجوانمردمان، روی سرمان بمب و سنگ میاندازند، میدود و تلاش میکند و مثل بیشتر مردم شهرش، از خرمشهر، جایی که خاکش مال اوست، دفاع میکند و راه را روی نقشههای آنان میبندد. این اواخر هم اتفاقهای عجیبی میافتد و همه باورشان شده که بهنام، زرنگترین بچهی دنیاست. آخر، چند باری که عراقیها، بهنام را اسیر کردهاند، با آن جسم نحیفش از دستشان فرار کرده و همه را انگشت به دهان نگه داشته است.
حالا که بهنام 28 روز است، سایهی تاریک بمباندازها را روی سر شهر کوچکش دیده و بیقرار شده و دست از دفاع شهرش برنداشته، به پرستوی کوچکی میماند که بالهای کوچکش را برای پروازی همیشگی گشوده است. حالا که قرار است بهنام توی همه چیز اول باشد، اینجا هم، یعنی درست جایی که 28 روز بیشتر نیست که جنگی نابرابر شروع شده، او برای همیشه کوچ میکند و میشود جزء اولین شهدای خرمشهر؛ آن هم وقتی که در خیابان آرش خرمشهر، ترکشی سیاه، سینهی کوچک، اما وسیع او را میدرد.
بهنام با آن همه سر به زیری و بزرگی، هیچ دوست ندارد که همه بشناسندش؛ حتی حالا که قرار شده از زندگیاش، فیلم بسازند و «داستان بهنام» داستان این فیلم باشد، بهنام دوست دارد، همهی آنهایی که او، سپر بلایشان شد تا ترکشی سیاه، سینهی آنها را ندرد و در نعمت آرامش زندگی کنند، همیشه به کارهای بزرگ فکر کنند و برای خودشان مردی باشند.
شهید بهنام محمدی
متولد: 1345 خرمشهر
شهادت:28/8/59
ارسال نظر در مورد این مقاله