نویسنده

 

 


این‌جا محل شهادت دکتر چمران است

 

... ای زندگی، من با تو وداع می‌کنم! ای پاهای من، می‌دانم که شما چابک هستید، می‌دانم فداکارید! اکنون می‌خواهم که در این لحظات آخر، آبروی مرا حفظ کنید. ای پاهای من، سریع و توانا باشید! ای دست‌های من، قوی و دقیق باشید! ای چشمان من، تیزبین و هوشیار باشید! ای قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن! به شما قول می‌دهم که پس از چند لحظه همه‌ی شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...

این دلنوشته را شهید مصطفی چمران نوشته است. اگر بخواهید دهلاویه را بشناسید باید با چمران آشنا بشوید. دهلاویه و چمران، هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شوند.

*

دهلاویه، روستای کوچکی است که در شمال غربی شهر سوسنگرد در کنار جاده‌ی بُستان قرار دارد. این روستا از همان روزهای آغاز جنگ، مورد حمله‌ی دشمنان قرار گرفت.

در اواخر آبان 59 عراقی‌ها به سوی دهلاویه حرکت کردند. در آن روزها پنجاه رزمنده‌ی شجاع تبریزی به کمک پاسداران و مردم دهلاویه رفته بودند. آن‌ها در مقابل دشمن مقاومت کردند. دشمن یک تیپ مجهز جنگی را به جنگ آن چند نفر آورده بود. نیروی کمکی از راه نرسید. بچه‌ها یکی‌یکی شهید شدند...

***

24 آبان 59 دهلاویه اشغال شد. فرمانده‌ی تانک‌های عراقی به فرمانده‌ی تیپ خود گزارش داد: «نیروهای ما پس از دو روز جنگ، سرانجام دهلاویه را گرفتند و تعدادی اسیر که چفیه بر سر دارند را به اسارت درآوردند. با این‌ها چه کنیم؟»

فرمانده جواب داد: «این‌ها از پاسداران خمینی هستند، به زندگی‌شان پایان دهید!»

*

رزمندگان دلیر ایرانی، مجبور شدند به عقب بروند و از شهر سوسنگرد دفاع کنند. دهلاویه تنها ماند. پوتین‌های خشن و خونبار دشمن، بر بدنش زخم‌های زیادی انداخت. خاکش تکه‌تکه شد. درخت‌هایش، خوابِ خشکسالی دیدند و پرندگانش، از آن‌جا کوچیدند.

*

سرانجام مردی از راه رسید که شاگرد مکتب امام حسین(ع) بود و بسیجی فدایی امام خمینی(ره). او به عشق امام و انقلاب، درس و زندگی و دانشگاه در آمریکا را رها کرده بود.

اسم آن مرد دانش‌مند و شجاع، دکتر مصطفی چمران بود.

وقتی دشمن به ایران حمله کرد، مصطفی راهی جبهه شد. او گروهی از بسیجیان را با شجاعت تربیت کرد و جلو دشمن ایستاد.

*

وقتی سوسنگرد اشغال بود، چمران و نیروهای شجاعش به کمک آن شهر رفتند. چمران در آن‌جا مجروح شد؛ اما از پا ننشست.

عراقی‌ها و ایرانی‌ها در دهلاویه آن‌قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک می‌جنگیدند. در روز 26 خرداد سال 60 یاران چمران دهلاویه را آزاد کردند، اما دشمن با حمله‌های سنگین خود دوباره پا به دهلاویه گذاشت. دهلاویه باز هم تنها شد...

روز شنبه 30 خرداد مصطفی نیروهای خود را دوباره جمع کرد. چندتایی از آن‌ها شهید شده بودند. اسم گروه چمران «نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم» بود.

*

خاک بهانه است. جبهه، روستا، خمپاره، دشمن، آتش... همه بهانه‌اند؛ اما پرواز مردی که سال‌ها در آرزوی مردن بوده و برای دیدن خدا، لحظه‌شماری می‌کرده، شهادت بهانه نیست. شهادت آرزوی بزرگی است که چمران به آن فکر می‌کرد و به دنبالش بود.

*

آن‌ها سه نفر بودند؛ مصطفی چمران، مقدم‌پور و حدّادی که به خط مقدم دهلاویه رسیدند. بچه‌ها دور آن‌ها جمع شدند و سر و روی‌شان را بوسیدند.

آتش خمپاره‌ی عراقی‌ها زیاد شد. بچه‌ها پراکنده شدند.

گلوله‌ی اول از راه رسید و منفجر شد...

دومی هم منفجر شد...

اما سومی در جمع سه نفره‌ی آن‌ها افتاد. حدادی و مقدم‌پور همان‌جا شهید شدند. مصطفی تنها ماند. او هنوز جان در بدن داشت، اما پیکرش غرق در خون بود.

مصطفی را سوار بر آمبولانس کردند. بچه‌ها بر سر و صورت خود می‌زدند و می‌گرییدند. چمران در راه بیمارستان شهید شد. جنازه‌اش را در قطعه‌ی 24 بهشت زهرا به خاک سپردند. امام خمینی(ره) در شهادت او گفت: «... او با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید...»

***

سرانجام دهلاویه در تاریخ 27 شهریور سال 60 در عملیات شهید مدنی آزاد شد.

در سال 74 در 400 متری غرب دهلاویه، بنای یادبودی به یاد شهید چمران و دوستانش ساخته شد و در سال 84 یک شهید گمنام را در آن‌جا به خاک سپردند.

CAPTCHA Image