حالا که بزرگ و بزرگ‌تر شده‌ای!

نویسنده


 

 


نسیم می‌وزد و عطر گل‌های وحشی را با خود به خانه می‌آورد. از خانه بیرون می‌آیی. سر کوچه‌ی‌تان کسی را می‌بینی که هم‌قد تو است؛ آشنا و ناآشنا. نمی‌دانی او را کجا دیده‌ای. با دیدنت لبخند می‌زند و به سویت می‌آید. دیدنش تو را به یاد همان عطر گل‌های وحشی می‌اندازد. در یک قدمی‌ات می‌ایستد و یک کلمه بر لبانش می‌روید:

- سلام.

بر لبت گلی سبز می‌شود.

- سلام. من شما را می‌شناسم؟

فقط لبخند می‌زند. دستش را جلو می‌آورد تا با تو دست بدهد. دستت جلو می‌رود. پیش از دست‌ها انگار دل‌ها‌ی‌تان به هم گره خورده است.

انگار چند سال است با او آشنا بوده‌ای. از آن آشناهایی که چند سال با هم بوده‌اید. بعد یکی از شما- ‌تو یا او- ‌به مسافرت می‌روید و سال‌ها یک‌دیگر را نمی‌بینید. بعد دوباره می‌بینید.

هرچه فکر می‌کنی که او را کجا دیده‌ای چیزی به خاطرت نمی‌رسد.

اصرار می‌کنی که بگوید کجا هم دیگر را دیده‌اید؛ اما انگار دوست دارد خودت حدس بزنی. از جیب کت آبی‌اش بسته‌ی کوچکی را در می‌آورد و در دست تو می‌گذارد. به بسته نگاه می‌کنی.

تقدیم به دوستم.

بعد هم اسم تو را نوشته است. می‌پرسی چیست. این‌بار انگار به حرف می‌آید و می‌گوید: «جام جهان‌نما.» با تعجب می‌پرسی: «جهان‌نما!»

با تو دست می‌دهد و از تو جدا می‌شود. ته کوچه می‌ایستد و نگاهی دوباره می‌کند؛ یعنی باز هم تو را خواهم دید.

کادو را به خانه می‌بری.

حالا جام جهان‌نما در برابرت می‌درخشد؛ جعبه‌ای کوچک و شیشه‌ای. آن را زیر و رو می‌کنی؛ اما از آن سر در نمی‌آوری. با خود می‌گویی آیا این یک جعبه‌ی جادویی نیست؟

چیزی است شبیه دوربین‌هایی که از مکه می‌آورند و در آن منظره‌های فراوانی دیده می‌شود.

یک‌دفعه دستت به دکمه‌ای می‌رسد.

دستگاه روشن می‌شود. انگار تلویزیون کوچکی است. دوست داری هیچ‌کس آن را نبیند؛ غیر از خودت.

با تعجب به صفحه‌ی کوچک نمایشش زل می‌زنی. فرشته‌ای پشت صفحه می‌آید و با صدایی که بارها شنیده و با آن آشنا هستی، می‌گوید:

- سلام. شاید از دیدن من تعجب کنی. شاید مرا نشناسی. من دوست دارم اول تو را به خودت معرفی کنم. تا بدانی من و آن دوستی که این کادو را به تو داد که هستیم.

تو در یک حادثه‌ی سقوط، حافظه‌ات را از دست داده‌ای. برای همین نزدیک‌ترین دوستت را نمی‌شناسی. برای به دست آوردن حافظه، دیدن این فیلم به تو کمک خواهد کرد. البته خودت هم باید هم‌کاری کنی.

فرشته می‌رود و تو این‌بار صدایی شبیه رعد و برق احساس می‌کنی.

- آیا این صدای سقوط است؟

یک‌دفعه کودکی را روی تخت بیمارستان می‌بینی. گوشه‌ی لبش خالی دارد. درست شبیه خالی که تو داری. نمی‌دانی این کودک از کجا به این اتاق آمده است. با خودت می‌گویی نکند کودک از تخت به زمین بیفتد! حس می‌کنی اگر او بیفتد تو هم می‌افتی؛ از ارتفاعی بلند.

اما یک‌دفعه فرشته‌ای را کنار کودک می‌بینی. دلت آرام می‌گیرد. فرشته، کودک را در آغوش می‌گیرد. تو گرمای خوشایند تنش را احساس می‌کنی. پستان در دهان کودک می‌گذارد. کودک دو دستی به سینه می‌چسبد و شیر می‌مکد. با لذت شیر می‌خورد و غان و غون می‌کند.

تو مزه‌ی شیر را در دهانت احساس می‌کنی. انگار اولین غذایی است که در عمرت می‌خوری. انگار عسل را با تخم هزارگل مخلوط کرده‌اند و جلوت گذاشته‌اند. طعم شیر، طعم بستنی کیم را در دهانت زنده می‌کند؛ اما نه، اصلاً نمی‌دانی طعم چیست. فقط می‌دانی که طعم مهربانی است.

صدای پای مادر را می‌شنوی. جام جهان‌نما را زود جمع می‌کنی و به مادر نگاه می‌کنی.

- سلام.

- سلام مادر.

با خود فکر می‌کنی قیافه‌اش چه‌قدر شبیه آن فرشته است. برایت چایی و کلوچه‌ی گردویی می‌گذارد و می‌پرسد:

- شام برایت چی درست کنم؟

همیشه لب‌هایت را بالا می‌بری، یعنی نمی‌دونم. یک چیز خوش‌مزه درست کن؛ اما این‌بار چیز تازه‌ای می‌گویی: «هرچه تو درست کنی خوش‌مزه است.»

مادر می‌رود. صدایش می‌زنی: «دوستت دارم!»

هنوز جای گرم بوسه‌اش را بر پیشانی‌ات حس می‌کنی.

دوباره انگشتت سراغ دکمه می‌رود. این‌بار کودکی را می‌بینی که در باغچه می‌دود. انگار بر بال باد پرواز می‌کند. به پارک می‌رسد. تاب و اَلّاکلنگ را می‌بیند. سراغ تاب می‌رود. می‌خواهد سوار شود. قدش نمی‌رسد. با خودت می‌گویی این‌که کاری ندارد. این جوری بنشین روی تاب؛ اما انگار قد خودت هم نمی‌رسد.

یک‌دفعه همان فرشته پیدا می‌شود. کودک را روی تاب می‌نشاند و تاب را حرکت می‌دهد و برایت می‌خواند:

- تاب تاب عباسی...

هزار‌ بار این را شنیده‌ای؛ اما این‌بار فرشته در گوشت می‌خواند.

- باز هم تابم بده.

تابت می‌دهد.

می‌خندی.

- مامان، من خیلی بالا رفتم. از آسمون هم بالاتر. مگه نه؟

- نه.

- چرا از آسمون هم بالاتر. حالا باز هم تابم بده.

تابت می‌دهد.

سرش داد می‌کشی.

- این‌طوری نه. آواز هم بخوان.

- تاب تاب عباسی...

***

- مامان بسه. خسته شدم. من پفک می‌خوام.

برایت پفک می‌آورد.

- مامانی این خیلی سفته. باز نمی‌شه.

به راحتی پفک را باز می‌کند.

- مامانی دهانم بگذار.

دست مامان را گاز می‌گیری.

- ای ناقلا! می‌خواهی منو بخوری. من که پفک نیستم.

به دنبالش می‌دوی و صدای شیر در می‌آوری.

-  من می‌خوام تو را بخورم. قام قام.

پفک را در دهانت می‌گذاری.

می‌خندد. از جلوت فرار می‌کند. گاهی وقت‌ها هم از عمد می‌ایستد تا تو به او برسی.

- آقا شیره منو نخور. من گناه دارم.

- می‌خورمت. قام قام قام قام. می‌خورمت.

این صحنه را تا حالا صدبار دیده‌ای؛ اما باز هم دوست داری ببینی.

***

یک روز سراغ جام جهان‌نما می‌روی و دکمه را می‌زنی. این‌بار با تعجب چیز تازه‌ای می‌بینی.

سرودی زیبا با آهنگی که عطر مهربانی می‌دهد. حالا ده فرشته‌ی کوچک با هم سرود را می‌خوانند.

حالا که بزرگ و بزرگ‌تر شده‌ای می‌دانی که آن جام جهان‌نما چیست و جای آن کجاست.

حالا به خوبی می‌فهمی آن دوست آشنا و آن فرشته‌ی مهربان کیست.

آن جام، همان دل تو است که اگر خوب به آن نگاه کنی، خدا را خواهی دید.

خدایی که پیش از تولد تو فرشته‌ای مهربان را برای نگه‌داری و غذا دادن به تو آفریده بود.

او که از سینه‌اش به تو شیر داد و حرف‌زدن را یک حرف و دو حرف بر زبانت گذاشت.

حالا تو می‌توانی با چشمی که خداوند به تو داده ببینی و مطالعه کنی. با زبانی که به تو داده هرچه می‌خواهی از او بخواهی.

ای خدای مهربان،

ای آفریننده‌ی ماه و خورشید و ستارگان،

ای آفریننده‌ی انسان،

ای پروردگار جهان،

ما در زندگی‌مان دوست داریم درست زندگی کنیم؛

راه درست زندگی کردن را به ما یاد بده!

CAPTCHA Image