نویسنده

 

 


نویسنده: آ.و.و. فرناندو از سریلانکا

بخاری نفتی را روشن کردم. آن را روی میز شکسته قرار دادم و نگاهم را به کوچه دوختم. بیرون، تاریکی، سایه‌ی خود را بر همه‌جا گسترانیده بود. از مادر خبری نبود.

آه که بعد از مرگ پدر چه فقری را تحمل می‌کردیم! هر روز مادر زنبیلی از سبزیجات را روی سر می‌گذاشت و از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر به دوره‌گردی می‌رفت. بعد از ظهرها که از مدرسه برمی‌گشتم، از نانوایی سر راه نانی می‌خریدم و می‌خوردم. مادر همیشه دیر به خانه می‌رسید، اما امروز خیلی دیر کرده بود.

- اوه، مادر آن‌جاست... اما چرا این‌قدر یواش می‌آید؟

بیرون دویدم و سبد سبزی را از او گرفتم.

مادر با ناله گفت:‌ «حالت ضعف دارم... مجبورم مدتی را در خانه بمانم.» و روی گونی کف اتاق نشست و با بی‌حالی ادامه داد:‌ «پسرم، کمی آب برایم بیاور. امشب نان می‌خوریم. فردا که حالم بهتر شد برایت برنج می‌پزم.» کمی آب از قوری در فنجان که از پوست نارگیل بود ریختم و به مادر دادم: «بله مادر، امشب نان می‌خوریم.»

فردا آمد. مادر تب داشت. او از من خواست که به مدرسه بروم. با اکراه قبول کردم. توی کلاس حواسم سر جایش نبود و تمام مسأله‌های حساب را غلط حل کردم. معلم گفت: «امتحانات پایان سال، ماه آینده برگزار می‌شود و به آن‌هایی که در امتحانات بیش‌ترین نمرات را بیاورند، جایزه داده می‌شود.» در طول سال‌های گذشته همیشه جایزه‌ی شاگرد ممتاز کلاس به من تعلق می‌گرفت. همچنین سال گذشته جایزه‌ی بهترین دانش‌آموز مدرسه را بردم. من در تمام درس‌ها بالاترین نمره‌ها را داشتم.

***

هرگاه به یاد اتفاق جشن سال پیش مدرسه می‌افتم احساس خجالت می‌کنم. در آن روز پرچم‌هایی در دو طرف جاده‌ی منتهی به مدرسه نصب شده بود و یکی از تیرک‌ها کج شده بود. مدیر از من خواست آن را خم کنم که صدایی در آمد:‌ «ب ب رر آ س س»

بله، درز شلوارم پاره شده بود.

دوستانم جمع شدند و تا آن‌جایی که می‌توانستند درزها را به سنجاق کشیدند. برای دریافت جایزه‌ام مجبور بودم از سکو بالا بروم. با چشم‌های اشک‌آلود جایزه را در دست‌هایم فشردم. روز بعد همه مرا مسخره می‌کردند. وقتی دوستانم ادای حرکات مرا هنگام دریافت جایزه در می‌آورند درد ناگفته‌ای مرا عذاب می‌داد.

- امسال هم حتماً همه‌ی جایزه‌ها مال من است. پس باید به هر نحو شده شلواری دست و پا کنم؛ اما این پیراهن کهنه با یک شلوار نو جور در نمی‌آید. باید پیراهنی نو هم تهیه کنم.

خودم را در یک دست لباس نو مجسم می‌کردم در حالی که از سکو برای دریافت جایزه بالا می‌روم و همه برایم کف می‌زنند.

***

وقتی از مدرسه برگشتم مادر از درمانگاه برگشته بود. او همراه عمه ماجیلین و همسایه‌ی‌مان به درمانگاه رفته بودند. حال مادر بهتر بود. دکتر به او دوا داده و گفته بود گلوکز بخورد. برای خرید گلوکز کمی پول برداشتم و راهی مغازه شدم. آن‌جا سری پالا را دیدم. او بسیار لاغر و ضعیف بود و در کارگاه لیف نارگیل آقای «گاناداسا» کار می‌کرد. سری پالا گفت: «بینال، اگر بخواهی می‌توانی با ما کار کنی. الآن من به خوبی می‌توانم طنابی از پوست نارگیل ببافم. مزد هر روز ما پنج روپیه می‌شود.»

با بی‌میلی گفتم:‌ «نه سری پالا. من باید به مدرسه بروم.»

اما سری پالا دست‌بردار نبود:‌ «خب تو می‌توانی شب‌ها کار کنی. آقای گاناداسا گفته هر پسری را که دوست دارد کار بکند به کارگاه بیاورم. مادرت مخالفت نمی‌کند. تو می‌توانی بعد از مدرسه بیایی و یک نوبت کار کنی، دو روپیه و پنجاه سنت مزدت می‌شود.»

- اگر مادر اجازه داد می‌آیم.

روز بعد مادر برای فروش سبزیجات بیرون رفت. حالش خیلی بهتر شده بود. شب به مادر گفتم: «مادر، جشن پایان سال و دادن جایزه‌ها نزدیک است. قصد دارم یک شلوار و یک پیراهن نو بخرم.»

مادر که به چشمانم نگاه می‌کرد گفت:‌ «اوه، شاید بتوانم شلوار کهنه‌ی پسر دکتر را برایت قرض بگیرم.»

به آرامی غر زدم:‌ «مادر، چطور می‌توانم شلوار کهنه بپوشم؟ به خاطر نمی‌آوری دفعه‌ی پیش چگونه شلوارم شکاف برداشت؟»

مادر گفت: «بسیار خب، یک پیراهن و یک شلوار از بازار هفتگی برایت می‌خرم...»

اجازه ندادم حرفش ادامه پیدا کند و با ناراحتی گفتم: «اما مادر من از آن‌جا لباس نمی‌خواهم؛ چون لباس‌هایش خیلی بدریخت هستند. در ضمن می‌توانم در کارگاه لیف نارگیل آقای گاناداسا کار کنم. می‌توانم بعد از مدرسه بروم. می‌توانم لباس‌های نو بخرم...»

لحن مادر غمگین بود: «پسرم، تو هنوز خیلی کوچکی. آن هم برای چنین کاری!»

- فقط برای یک هفته. به محض این‌که پول کافی برای خرید پیراهن و شلوار به دست آوردم دیگر کار نمی‌کنم. به علاوه، فقط بعد از مدرسه می‌روم... مادر می‌توانم بروم؟

ظاهراً مادر قدری نرم شد.

 ادامه دادم: «مادر من به لباس‌های نو احتیاج دارم.»

دوباره رگه‌ای از ناراحتی در صدایش پدیدار شد: «آنچه را دوست داری انجام بده؛ اما می‌دانی، پسرهایی که آن‌جا کار می‌کنند دوستان خوبی نیستند.»

***

کارگاه آقای گاناداسا کوچک بود. کار ما این بود که طناب‌های ماشین طناب زیر درختان نارگیل را ببافیم. حدود هفت یا هشت پسربچه در آن‌جا کار می‌کردند. پسرهای دیگر صبح خیلی زود به سر کار می‌آمدند و شب، دیر‌وقت برمی‌گشتند. من بعد از مدرسه چیزی می‌خوردم و با عجله خودم را به کارگاه می‌رساندم. به من مزد نصف روز داده می‌شد. روز اول کف دست‌هایم قرمز شد. سپس دست‌هایم خشن شدند و روی آن‌ها میخچه در آمد. مزد ما شنبه شب داده شد. به من 10 روپیه دادند. وقتی آقای گاناداسا پول را داد گفت: «هنوز باید کار یاد بگیری.» من چون احتیاج به پول داشتم سخت کار می‌کردم و آقای گاناداسا مرا مانند بقیه سرزنش نمی‌کرد. شنبه‌ی بعد 15 روپیه مزد گرفتم؛ البته این حقم بود، چون در آن هفته خیلی کار کرده بودم. اکنون 25 روپیه داشتم و خیلی خوش‌حال بودم. آقای گاناداسا گفت:‌ «بینال، ما سفارش جدیدی را باید در هفته‌ی آینده تکمیل کنیم. تو می‌توانی تمام وقت بیایی؟»

گفتم:‌ »من مجبورم به مدرسه بروم.» آقای گاناداسا که از کار من راضی به نظر می‌رسید گفت:‌ »فقط برای یک هفته مدرسه نرو. اگر هشت روزی کار کنی 40 روپیه به تو می‌دهم.» من گفتم: «باید از مادرم اجازه بگیرم.»

***

روز بعد به سر کار رفتم. بچه‌های دیگر کار را دوست نداشتند و من ارتباطی با آن‌ها نداشتم. گاهی از آن‌ها می‌شنیدم که می‌گفتند: «نگاه کن، آن پسر مثل یک گاو نر کار می‌کند.» و می‌خندیدند. تنها سری پالا با من دوست بود. به هنگام کار بدن‌مان عرق می‌کرد و لباس‌های پاره پوره و کثیف ما خیس می‌شد. از کار خسته می‌شدم، دست‌هایم تیر می‌کشید و شب‌ها از درد نمی‌توانستم بخوابم؛ اما آرزوی من پوشیدن لباس‌های نو در روز اعطای جوایز بود. بنابراین همه‌ی این چیز‌ها را تحمل می‌کردم. هر وقت به یاد لباس‌های نو می‌افتادم درد از یادم می‌رفت. 35 روپیه برای هشت روز کار گرفتم؛ اما این پنج روپیه کم‌تر از پولی بود که آقای گاناداسا قولش را داده بود.

وقتی به خانه رسیدم 35 روپیه و 25 روپیه‌ی قبلی را روی هم گذاشته و همه را به مادرم دادم. مادر گفت:‌ «حالا پول به اندازه‌ی کافی برای خرید شلوار و پیراهن داریم.» من گفتم: «می‌توانم یک جفت کفش نو هم داشته باشم؟» مادر با گشاده‌رویی خندید: «پول کفش را هم من اضافه می‌کنم.» روز بعد با رضایت کامل از خودم به مدرسه رفتم، احساس می‌کردم آدم ثروت‌مندی هستم.

معلم به محض دیدنم پرسید: «چرا هفته‌ی گذشته غایب بودی؟»

با من و من گفتم: «تب داشتم‌... حالم خوب نبود.» چند نفر از همکلاسی‌هایم می‌دانستند دارم دروغ می‌گویم.

روز بعد امتحانات ما شروع شد. با خودم می‌اندیشیدم: «این‌بار هم شاگرد اول خواهم شد و پریا دارشانی دوباره دوم می‌شود.» پریا دارشانی از خانواده‌ای ثروت‌مند بود و درس را خیلی دوست داشت. گرچه با بچه‌های فقیر دوستی نمی‌کرد، ولی با من مهربان بود. امسال نتوانستم به بعضی از سؤال‌ها جواب بدهم، زیرا هفته‌ی پیش مدرسه نرفتم و آن زمانی‌که بعد از ظهرها کار می‌کردم فرصت نداشتم درس‌هایم را مرور کنم. بعد از امتحانات، من و مادرم به شهر رفتیم. برای پیدا کردن شلواری زیبا و مناسب تقریباً تمام فروشگاه‌ها را زیر پا گذاشتیم و پارچه‌ای مرغوب برای شلوار و پیراهنی زیبا از جنس پولیستر خریدیم. پیراهن را امتحان کردم. در نور خورشید می‌درخشید. پارچه‌ی شلواری را که به خیاط دادیم، مادر گفت: «لطفاً آن را خوب بدوز، زیرا پسرم می‌خواهد آن را در یک مراسم بپوشد.» مادر مقداری پول از خودش داد و یک جفت کفش برایم خرید. خودم را در لباس‌های نو تصور می‌کردم که از سکو بالا می‌روم و جایزه‌هایم را دریافت می‌کنم.

***

روز بعد، مراسم جشن بود. ابتدا به آرایشگاه و سپس به حمام رفتم. وقتی به یاد می‌آوردم چگونه سال پیش با آن شلوار مندرس و پیراهن وصله‌دار برای دریافت جایزه رفتم احساس خجالت می‌کردم.

شب از فکر لباس‌های نو نتوانستم زیاد بخوابم. وقتی بیدار شدم صبح شده بود و مادر برای فروش سبزی‌ها رفته بود. لباس‌هایم را پوشیدم. چون آینه‌ای نداشتیم تا خودم را در آن ببینم به خانه‌ی عمه ماجیلین رفتم. او یک آینه‌ی بزرگ داشت. وقتی مرا دید فریاد زد: «اوه بینال، این تویی!»

نمی‌دانم این جمله را از خوش‌حالی گفت یا حسادت. اگر از روی حسادت بود بیش‌تر مرا راضی می‌کرد.

در طول مسیر خود را مانند سردار فاتحی می‌دیدم که از جنگ می‌آید. درختان از باران دیشب خیس خورده بودند و در نور خورشید می‌درخشیدند. وقتی به مدرسه رسیدم تمام سالن و مسیر را تزیین‌شده دیدم. بچه‌ها مرا دیدند و سؤال‌پیچم کردند:

- پیراهنت را چند خریدی؟

- چه کسی شلوارت را دوخته؟

- چه کفش‌های زیبایی!

عاقبت نوبت توزیع جوایز رسید. جوایز از سوی نماینده‌ی مجلس اهدا می‌شد.

جایزه‌ها را کلاس به کلاس می‌دادند.

- بهترین دانش‌آموز کلاس ششم...

با خود فکر کردم نفر بعدی باید من باشم.

- جایزه‌ی بهترین دانش‌آموز کلاس...

بلند شدم... صدا ادامه داشت...

- امسال به پریا دارشانی گال کاندا تعلق دارد.

احساس کردم اشک از چشمانم سرازیر شد. عرق از صورتم پایین می‌ریخت. بی‌اراده سر جایم نشستم. سرود ملی در گوش‌هایم طنین‌افکن شد. دوباره بلند شدم و در گیجی و بهت به آن گوش دادم. مراسم تمام شد و کارنامه‌ی پایان سالم را در دستم گرفتم و نمراتم را جمع زدم. جمع‌شان درست بود، 852. جمع نمرات پریا دارشانی 855 بود. پریا دارشانی گفت: «من سه نمره بیش‌تر گرفتم.»

***

- بعد از آن همه تلاش و درس خواندن، فقط چند کتاب به عنوان جایزه دادند. مگر قیمت‌شان چند می‌شود؟ به شلوارت نگاه کن، پیراهنت، کفش‌هایت... این‌ها چه‌قدر می‌ارزند؟

با چنین افکاری خودم را تسلی می‌دادم در حالی‌که خوب می‌دانستم این افکار توخالی هستند. در آفتاب سوزان، درختان سر به زیر داشتند. درختان کنار خم شده و فقط قطرات کمی از آب همچون قطرات اشک، از روی برگ‌ها فرو می‌ریختند.

در تمام طول برگشتن چون سرداری شکست‌‌خورده از جنگ بودم.

در راه به آقای گاناداسا که سوار بر دوچرخه‌اش بود برخوردم. فکر کردم او هم دارد از مراسم می‌آید.

به محض دیدنم لبخند زد:‌ «آه، بینال، می‌توانی از فردا به سر کار برگردی؟»

با بی‌اعتنایی و در حالی‌که به راهم ادامه می‌دادم زیر لب زمزمه کردم: «اوه نه! نمی‌توانم، می‌خواهم به مدرسه بروم.»

CAPTCHA Image