راه و بی‌‌راه/سراب


تشنه بودم؛ دیوانه‌ی چیزی که مرا سیراب کند. بیابانی گسترده، آفتابی گرم، راهی دراز. نه چاردیواری که از شرّ موجودات موذی به آن پناه برم؛ نه سقفی که از آن سایه گیرم.

در آن دوردست‌ها درخششی می‌بینم. چند بار خیره می‌شوم. دستانم را سایبان چشم‌ها می‌کنم، شاید بهتر ببینم. آب است، آب. آب می‌بینم. زنده می‌شوم، همه‌ی وجودم را امیدی تازه پر می‌کند. با همه‌ی توان دوان دوان و افتان و خیزان به سوی آب پر می‌کشم. این آخرین امید من است. فقط همین تلاش کوتاه من است که مرا از این تشنگی و سردرگمی نجات خواهد داد. راه را یافته‌ام، به زودی سیراب خواهم شد و سرمست از هیجان، این رنج سخت را با آبی گوارا پایان خواهم داد.

در تمام راه احساس می‌کنم کسی آشنا مرا به خود می‌خواند؛ کسی که به من نزدیک است، آب گوارایی را به من نشان می‌دهد و می‌گوید آبی که تشنگی‌ات را فرو می‌نشاند در دست من است. به سوی من بیا تا از آب حیات سیرابت کنم؛ بیا تا هرگز رنج تشنگی نبینی و حیات جاودان بیابی؛ اما من به او توجّهی نمی‌کنم و از او به سوی آبی که خود یافته‌ام می‌گریزم. راه و هدف را یافته‌ام و همه‌ی تلاش و توان خود را به کار می‌بندم تا به آب برسم.

***

وای بر من! این‌جا آبی نیست تا تشنگی‌ام را فرو نشاند. چیزی نیست تا مرا سیراب کند. آن همه تلاش فقط برای سراب؟

این‌جا پایان راه من است. اندک توانی داشتم که همه را از دست دادم.

ناگهان با همه‌کس که در تمام راه مرا به سوی خود می‌خواند و آب گوارایش را به من نشان می‌داد روبه‌رو می‌شوم. او در پایان راه به انتظار من بوده است. او پروردگار من است، آمده است از من بپرسد چرا به او پشت کردم؟ چرا آب گوارایش را نادیده گرفتم و چرا به سوی سراب دویدم؟ او آمده است تا...(1) تازه من که از خوابی گران بیدار شده‌ام، که سودی به حالم ندارد و فقط آتش دل سوخته‌ام را شعله‌ورتر می‌کند. کاش من هم خاک این بیابان بودم؛ کاش!(2)

1) سوره‌ی نور، آیه‌ی 39.

2) سوره‌ی نبأ، آیه‌ی 40.

CAPTCHA Image