نویسنده
من دلم میخواهد جلو چشمهای تو پشهها را با دستم له کنم و حال تو را به هم بزنم... پریسا، دلم میخواهد وقتی امتحان داری صدای تلویزیون را تا ته بلند کنم و نگذارم تو درس بخوانی... دلم میخواهد با دوچرخهام، چند دور از روی کفشهای براق پاشنه تخممرغیات که تازه خریدهای رد شوم و کاری کنم که بنشینی و یک دل سیر گریه کنی...
پریسا آنجا درست روبهروی من نشسته و بی آنکه به من نگاه کند یکی از کتابهایش را جلد میکند. همیشه وقتی اینطوری به او خیره میشوم، نگاهم نمیکند. نمیتواند از نگاهم بخواند که چه نقشههایی برایش میکشم. این را خودش یک روز بهم گفت، اینکه وقتی به او خیره میشوم از نگاهم میترسد. من اصلاً به حرفش اهمیت ندادم.
مامان لخ و لخ صدای دمپاییهایش را تا دم در آشپزخانه به خورد گوشهایمان میدهد و بعد به ساعت توی هال نگاه میکند.
- اوه اوه دیرم شد... نسرینخانم گفته بود ساعت چهار برای پرو لباس خونهاش باشم...
پریسا سرش را بالا میگیرد: «لباس حاضری میخریدی راحتتر بودیها مامان...»
- عزیز دلم، برای آدم چاق و چلهای مثل من که لباس گیر نمییاد. یادت نیست واسه عروسی عمو ناصرت چهقدر دنبال لباس گشتم؟ بعدش هم لباس حاضری برای شما جوونهاست...
پوزخند میزنم: «از کی تا حالا به این جوجه میگن جوون؟»
مامان و پریسا هردو چپچپ نگاهم میکنند. مامان لبش را گاز میگیرد. همانطور که جلو آینه روسری صورتیاش را زیر غبغب گوشتالویش گره میزند، میگوید: «صد دفعه بهت گفتم درست صحبت کن.»
ناراحت میشوم و اخم میکنم: «مگه من چی گفتم؟»
- صدات رو برای من کلفت نکن.
- من صدام رو کاری نکردم. خودش کلفت شده، چیکارش کنم؟
مامان جورابهای مشکی گلدارش را تا روی ساق پایش میکشد بالا و دوباره با حرص لبش را گاز میگیرد: «صدات رو ببر... ببین چهقدر زبون درازی میکنی...»
من هم صدایم را میبرم، اما واقعاً نخواستم صدایم را برایش کلفت کنم. صدایم تازگیها خود به خود کلفت شده و راستش حال خودم هم ازش به هم میخورد.
چند ثانیهای، سکوت، خانه را پر میکند. پریسا چسب نواری را میکشد و صدایش توی اتاق میپیچد: قریچچچچچچ.
دلم برایش ریش میشود. نگاهش میکنم. از همان نگاههایی که با آن خوب آشناست.
پریسا، دلم میخواهد مامان پایش را از این در بگذارد بیرون تا من حسابت را برسم. از دیروز دلم میخواهد همهی ناراحتیهای این چند روزه را سرت خالی کنم. دق دلیهایم را... دق دلی از کامپیوتری که هفتهی پیش برای تو خریدند و اسمش را گذاشتند جایزهی نمرههای عالیات... از همهی قربان صدقههایی که میشنوی... از ماجرای پریشب خانهی خالهمریم...
شوهر خالهمریم دبیر زبان است. پریشب که رفتیم خانهیشان بابا بادی به غبغب انداخت و گفت: «آقا ناصر پریسای من هم زبانش خیلی خوبه. سه ساله که کلاس زبان میره...» بعد مامان حرف بابا را ادامه داد: «بچهام انگلیسی رو مثل بلبل حرف میزنه.»
آقا ناصر و خالهمریم هم بهبه و چهچه راه انداختند و گفتند: «آفرین پریسا جان! حالا یک کم انگلیسی حرف بزن ببینیم.»
پریسا هم شروع کرد با آقا ناصر به انگلیسی حرف زدن؛ البته مثل بلبل که نه، دست و پا شکسته یک چیزهایی گفت.
همان موقع وقتی همه شروع کردند به تعریف کردن از پریسا، دلم میخواست از جایم بلند شوم، فرار کنم و گوشهایم که سرخ و داغ شده بودند، صدای هیچ کدامشان را نشنود...
با بیحوصلگی تلویزیون را روشن میکنم:
«سالها پیش، به نوجوانی، به عنوان دورهی مهمی از زندگی توجهی نمیشد. در اصل توجه به دورهی نوجوانی و نیازهای نوجوانان پدیدهی تازه و نوظهوری است. نوجوانی دورهی حساسی در زندگی انسان است.»
مامان همانطور که دارد دکمههای قابلمهای مانتواش را میبندد، نیمنگاهی به تلویزیون میاندازد: «من اصلاً از این روانشناسه خوشم نمییاد...»
پریسا میگوید: «شبکه رو عوض کن... مامان خوشش نمییاد...»
آرام جوری که مامان نشنود، میگویم: «باشه... حالا حسابت رو میرسم.»
پریسا محکم چسب را میکشد: قریییچچچچ.
شبکه را عوض میکنم:
«جا دارد همینجا از تماشاچیان بسیار خوب بازی فوتبال دیروز تشکر کنیم. از اینکه اصول اخلاقی رو رعایت کردند و...»
مامان کیفش را میاندازد روی شانهاش و همانطور که از جلو تلویزیون رد میشود، تلویزیون را خاموش میکند.
- داشتم نگاه میکردم...
- مگه درس و مشق نداری بچه؟ زبونم مو در آورد از بس تذکر دادم... مثل پریسا درس و مشقت رو تموم کن خیالت راحت شه.
- اون پریساست، من هم خودم هستم...
مامان کفشهای قهوهای پاپیونیاش را میاندازد روی زمین و پای گوشتالوش را در آنها فرو میبرد. چیزی نمیگوید و پریسا با چشمهای درشت مشکیاش به من زل میزند. نگاهش که میکنم، چشمش را پایین میاندازد.
پریسا، بگذار مامان پایش را از این در... تق...
در به هم کوبیده میشود و مامان حالا پایش را از در گذاشته بیرون.
صدای جیکجیک گنجشکها حیاط خانه را پر کرده است. پرده را کنار میزنم و نگاهشان میکنم. خانهی ما طبقهی سوم است. جایی که میشود از پنجرههایش، درختهای حیاط را از بالا نگاه کرد. روبهرو پر از ساختمانهای بلند آجری است. دلم میخواهد هر وقت پرده را کنار میزنم، پایین را نگاه کنم. جایی که درختهای وسط حیاط ایستادهاند و جوجهگنجشکها آرام آرام، لای برگهایشان وول میخورند.
پریسا یکهو میزند زیر خنده: «بیا ببین چی کشیدم، تمام شد...»
بعد برگه را بالا میآورد و جلو صورتم میگیرد، نقاشی من را کشیده با دماغی بزرگتر، چشمهایی ریزتر، شانههایی پهنتر...
دوتایی میزنیم زیر خنده. دارد خوش میگذرد. وقتی مامان رفت میخواستم حرصش را در بیاورم، خواستم سرش داد بکشم، موهای دم اسبیاش را بکشم و گریهاش را در بیاورم. خواستم همهی خط و نشانهایی را که برایش کشیده بودم، نشانش بدهم، اما نشد... راستش هیچوقت نمیشود... نمیشود که خط و نشانهایم را نشانش دهم، نقشههایم را اجرا کنم و دق دلیهایم را سرش خالی کنم. مامان که رفت پریسا من را به اتاقش برد و اجازه داد هرچه قدر دلم میخواهد با کامپیوترش ور بروم. با هم گفتیم، خندیدیم، درد دل کردیم و او به حرفهای من گوش داد، با هم غصه خوردیم و دوباره خندیدیم. من با او نقاشی تمرین کردم، او نقاشی مرا کشید و باز خندیدیم... مثل همهی روزهای قبل؛ مثل همهی روزهایی که فقط من هستم و او، من و پریسا؛ مثل همهی روزهایی که دعوایمان نمیشود و مامان و بابا از پریسا طرفداری نمیکنند.
همانطور که دارد میخندد، نگاهش میکنم. او دیگر چشمهایش را پایین نمیاندازد...
پریسا، دلم میخواهد هیچوقت برایت چیزهای بد نخواهم، دیگر چپچپ نگاهت نکنم و برایت خط و نشان نکشم... دلم میخواهد دیگر جلو مامان سرت داد نکشم... دلم میخواهد...
ارسال نظر در مورد این مقاله