نویسنده
ازش بدم میآمد. دست خودم نبود. قیافهی خونسردی داشت. مثل من نبود که اهل خنده و شوخی باشد. وقتی در جمعی حرفی را میزدم و دیگران به خنده میافتادند، او خونسرد نگاهم میکرد و دریغ از لبخندی، حالم را میگرفت. میثم میگفت: «اخلاقش اینطوری است. به دل نگیر.» اما نمیدانم چرا نمیتوانستم با او کنار بیایم. همین پسر که اسمش بیژن بود.
داشتیم توی زمین آسفالت مدرسه، فوتبال بازی میکردیم. از بد حادثه او هم همبازی ما بود. همبازی که نه، در تیم مخالف بود. چهقدر قشنگ بازی میکرد. انگار همهی حرفهایی را که در دل داشت در زمین بازی با فوتبالش میزد. عرق از هفت قدّم میریخت. سر و صدای بچههای بیرون از زمین تمامی نداشت. گروهی ما را تشویق میکردند و گروهی تیم مقابل را. بگذریم از اینکه چند تا گل خوردیم و چند تا گل زدیم. دروازهبان رو به رو، توپ را محکم به طرف ما شوت کرد و من که وسط زمین بودم پریدم هوا تا با ضربهی سر توپ را به یارم پاس بدهم. در همین حین منصوری هم پرید بالا و محکم به من تنه زد. یکدفعه تعادلم را از دست دادم و خودم را بین زمین و هوا دیدم. فهمیدم که دارم میافتم زمین. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دستم را دراز کنم تا با مخ به زمین نخورم. دستم زودتر از من به زمین رسید و یکدفعه درد عجیبی احساس کردم. حالم بد شد؛ خیلی بد. خواستم بلند شوم، اما درد توانم را گرفته بود. داد زدم: «ای وای دستم!» و چشمانم بسته شد.
در خواب و بیداری بودم که احساس کردم توی آمبولانسم. بالای سرم بیژن نشسته بود. دستش را روی سینهام گذاشته بود و زیر لب چیزهایی میگفت. دستم بسته شده بود. باز چشمهایم را بستم. چشمم را که باز کردم روی تخت بیمارستان نشسته بودم. دکتر میگفت: «نگهش دار. چهقدر میترسی!»
و بیژن در حالی که دستهایش میلرزید مرا نگه داشت. از بچههای دیگر خبری نبود. نه منصوری که بهم تنه زده بود و باعث شکستگی مچ دستم شده بود و نه میثم که بچه محلهمان بود. تشنهام شد. دکتر دستم را کشید. آنقدر که جیغم به هوا رفت. بیژن گفت: «آرام باش. الآن تمام میشود.»
کمی بعد دستم توی گچ بود. دکتر گفت: «خانهیشان را بلدی؟»
بیژن سری تکان داد که نشانهی تأیید بود. دکتر رو به من کرد و گفت: «مشکلی نیست. میتوانی بروی. یک ماه بعد میتوانی بیایی گچ دستت را باز کنم.» بیژن دستم را گرفت و گفت: «میتوانی راه بروی؟» با زبانم لبم را تر کردم و سرم را تکان دادم. از تخت پایین آمدم و بیژن که دید تشنهام، از مغازه برایم آبمیوه خرید و بعد ماشین گرفت و مرا به خانه رساند.
روزها گذشت. دوستان یکی یکی و چندتایی به ملاقاتم میآمدند. بیشتر از همه بیژن بود که حضوری و تلفنی احوالم را میپرسید. میثم راست میگفت. بیژن اخلاقش همانطور است. اگر چهرهاش خونسرد است، ولی وفادار است. آن روز سخت، همه تنهایم گذاشتند، جز بیژن. حالا خیلی از آن روزها گذشته است، اما دلسوزی بیژن هنوز در یادم مانده است.
نشانهی برادری، وفاداری در سختی و آسایش است.
امام حسن (ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله