نویسنده

 

 


سپیده بگویی نگویی زده است. نگاهم را سُر می‌دهم طرف آسمان. آسمان خواب است. تکانش می‌دهم. یک چشمش را باز می‌کند و به من لبخند می‌زند.

لباس‌هایم را تند و تند تنم می‌کنم؛ لباس‌های نوام را؛ لباس‌های نو که نه، یک لا پیراهن تمیزم را. از توی سفره‌ی آبی روی تاقچه تکه نانی برمی‌دارم و سق می‌زنم. کفش‌هایم را می‌پوشم؛ گالش‌هایم. درِ اتاق را چفت می‌کنم. دم در لختی پاست می‌کنم. دست‌هایم را از دو طرف می‌گشایم و قفسه‌ی سینه‌ام را باز و بسته می‌کنم. هوای پاک و تمیز را در ریه‌هایم فرو می‌کشم. خنکای نسیم صبحگاهی هل می‌خورد توی تنم و مورمورم می‌شود. به باغچه‌‌ی حیاط خانه‌ی‌مان چشم می‌دوانم که درخت‌هایش سر به فلک کشیده‌اند. روی خاک، برگ‌های زرد و نارنجی ریخته. به درختان سلام می‌دهم. تک و توکی با بی‌حالی گوشه‌ی چشم‌شان را باز می‌کنند. مزاحم‌شان نمی‌شوم و می‌گذارم به خواب‌شان ادامه دهند.

پیش خودم می‌گویم: «این‌ها همان‌هایی هستند که تا چند وقت پیش با ردای سبزشان و میوه‌های نوبرانه‌ی‌شان خواب به چشمان‌شان راه نداشت.» در همین موقع پرنده‌ای، پر سر و صدا از فراز باغچه پر می‌گشاید. یک لحظه ‌می‌بینمش و بعد ناپدید می‌شود. یاد پرواز کم‌وسعت شانه‌بسرها و دم‌جنبانک‌ها می‌افتم؛ یاد همین روزها.

خودم را می‌رسانم به حوض وسط باغچه. یک دستم را فرو می‌کنم توی آب و آب را هم می‌زنم. به سرم زده ماهی‌ها را بیدار کنم. آب که موج برمی‌دارد، ماهی قرمزی از این سر حوض به آن سر شیرجه می‌زند. بقیه، اِی، تکانی به خود می‌دهند. دو ماهی تک به تک می‌شوند و یواش یواش لب می‌جنبانند. آیا چُغُلی من را می‌کنند؟ یکی که خالی روی باله‌اش دارد خواب‌آلود نگاهم می‌کند. پیش خودم فکر می‌کنم ماهی‌ها شب‌نشینی داشتند، اما ماهی قرمز تا صبح بیدار مانده. دستم را از توی حوض درمی‌آورم و بالا می‌گیرم. قطره‌های نقره‌ای آب، از دستم می‌چکند و توی آب می‌غلتند. دوباره نگاهم را به آسمان می‌دوزم. حالا رنگ آسمان به سپیدی می‌زند. خورشید از گوشه‌ی آسمان خودش را بالا می‌کشد و با لبخند قشنگی زمزمه می‌کند: «سلام!»

حس می‌کنم حجم وسیعی از زیبایی‌ها جلو چشمانم طلوع می‌کند. صورتم را از میان خنکای برگ درختان عبور می‌دهم و پا به کوچه می‌گذارم. هوای کوچه بوی نم سبکی را می‌دهد. خورشید، هنوز رنگش را نبخشیده به آبادی، اما کوچه‌ها روشنایی دارند. ریه‌هایم را از هوا پر و خالی می‌کنم و از روی جوی آب که به موازات کوچه جاری است، می‌پرم. از کوچه‌های تنگ و باریک آبادی می‌گذرم. در زیر شاخه‌های فرو افتاده بر دیواره‌های کوتاه سرم را پایین می‌آورم و از سر جوهای کم‌عمق و پر آب می‌پرم. آب زلالی در جوی‌ها روان است.

به میدانچه می‌رسم. میدانچه، آبادیِ خلوت و خالی از آشناهایی است که همیشه می‌بینم. کمی پایین‌‌تر و در دو طرف جاده‌ی منتهی به شهر تا چشم کار می‌کند سپیدار است. یکهو نرمه‌ی بادی می‌وزد و برگ‌های سپیدارها، خش خش صدا می‌دهند. از لرزش موج‌وار برگ‌های‌شان غرق لذت می‌شوم.

در هاله‌ای از خیالاتم که پرنده‌ای سفید از فرازم بال می‌گشاید، ردش را تا میان درخت‌های توت می‌گیرم. تراشه‌ای گندم را به منقار دارد.

راه می‌افتم. آبادی بوی ازگیل می‌دهد. پایم را می‌گذارم روی پرچین و می‌پرم پایین و کمی جلوتر از سرازیری کم‌شیبی می‌روم بالا. آن بالا، مدرسه با آن قامت دوست‌داشتنی‌اش در چشم‌هایم بزرگ می‌شود. عمیق و طولانی نگاهش می‌کنم. حس غریبی می‌خزد زیر پوست تنم. چیزی هست که باید پیدایش بکنم.

دیشب، باران، نم نم باریده. دیشب، باران، نرمی خاک‌های جلو مدرسه را شسته. بوی باران، بوی پاییز، بوی زندگی و بوی ریشه‌های فراوان را با تمام وجود درک می‌کنم.

به خودم می‌آیم. من جلو مدرسه چه می‌کنم؟ مگر امروز، اول مهر است؟

صدای آب ریختن مادر توی قوری چای به گوشم می‌رسد. بوی خوش نان گندم و شیر داغ.

- مادرجان، چه هول مدرسه را داری! هنوز که هوا روشن نیست. اول، صبحانه‌ات را بخور،...

یک صدا، یک آهنگ خوشایند در گوشم نواخته می‌شود. شوق بزرگی می‌ریزد توی تنم. صدای زنگوله‌ی رمه‌ی گوسفندها را که از تپه‌ی روبه‌‌روی مدرسه سرازیر می‌شوند، می‌شنوم.

دوان دوان برمی‌گردم تا صبحانه‌‌ام را بخورم.

CAPTCHA Image