کروکدیل
گلناز کوچولو نگاهی به عمویش کرد و گفت: «عموجان میشود آن کروکدیل را از داخل قفسههای اسباببازی به من بدهید!» عموی گلناز لبخندی زد و گفت: «اَهَ چه کار سختی! معلومه که میشود؛ ولی چرا خودت نمیروی برداری؟» گلناز نگاهی با ترس به عمویش کرد و گفت: «آخه... آخه میدانی چیه عمو، من از او میترسم.» عموی گلناز با تعجب نگاهی به گلناز کرد و گفت: «چی، تو از او میترسی؟» گلناز گفت: «من آن کروکدیل را خیلی دوست دارم.» عمویش به او گفت: «پس نباید از آن بترسی.» گلناز گفت: «ولی عموجان من هم از او میترسم و هم خیلی آن را دوست دارم.» چهرهی عمو کمی درهم رفت و گفت: «گفتم که نمیشود. تو نباید از آن بترسی؛ وگرنه نمیتوانی دوستش داشته باشی.»
گلناز اخم کرد و گفت: «ولی آن را دوست دارم. هر روز و هر شب به فکر این هستم که بتوانم آن کروکدیل را از داخل قفسهها بیرون بیاورم، امّا هیچوقت نتوانستم به آن قفسه نزدیک بشوم.» عموی گلناز گفت: «چرا به مامان یا بابا نگفتی آن کروکدیل را برایت از قفسه بیرون بیاورند؟» گلناز کوچولو گفت: «آخر عموجان من دوست داشتم شما آن را برای من بیرون بیاورید! آخر آن هدیهی شماست.» عمو دستهای کوچولوی گلناز را گرفت و گفت: «ولی یک هدیهی وحشتناک.» گلناز کوچولو لبخندی زد و گفت: «ولی من آنرا دوست دارم.»
معصومه افراشی
ارسال نظر در مورد این مقاله