کتاب گمشده
دیوان اشعارم را به دست گرفتم. روی صفحهی اول امضا کردم: دوست دارمت نیلوفر، با لغزش خودکار روی صفحه شادیِ درونم به گونههایم سرایت کرد و سرخ شد. با شرم و هیجان کتاب را تقدیم کردم به مجلهی سلامبچهها. شاخهای گل رز را میان دیوان گذاشتم و نوشتم از طرف یک دوست. با عجله لباس پوشیدم و برای پست کردن کتاب به راه افتادم. هرچهقدر راه رفتم پستخانهای پیدا نشد. در فکر این بودم که خودم کتاب را به دفتر مجله برسانم. به راه افتادم، دوباره و دوباره راه گم شد. به درِ دفتر مجله رسیدم، کتاب گم شد. غمگین برگشتم خانه و از قفسهی کتابها دیوان دیگری برداشتم. دوباره امضا کردم. کتاب را ورق زدم، همهی شعرهای من پاک شد. بلند داد زدم، گریه کردم، کتاب محو شد. در میان کتابها دنبال نسخهی دیگری از شاهکارم بودم که صدایی در خواب من گم شد.
- نمیخوای از جات بلند شی مدرسهات دیر شد. الآن از سرویس جا میمونی!
رؤیای شیرین من در خواب گم شد.
صغری شهبازی
ارسال نظر در مورد این مقاله