کوچه گنبد کبود


شیک‌پوش

شاگرد اول‌ها به غیر از این‌که درس‌شان از بقیه بهتر است، وضع ظاهرشان یک‌جورهایی منحصر به فرد است و به خاطر همین انگشت‌نما هستند. مثلاً تا در دبستان بودیم، شاگرد اول‌مان، چشم‌های آبی، شنل بافتنی و یک جامدادی سیندرلایی داشت و همه او را با این سه مورد می‌شناختند.

امسال هم شاگرد اول‌مان، یعنی کسی که فکر می‌کنم شاگرد اول‌مان بشود، خیلی با بقیه فرق دارد. همه‌ی مدرسه، روپوش آبی تیره می‌پوشند، اما مانتوی او بیش‌تر بنفش است تا آبی. روی آستین‌هایش یک پیلی سرتاسری دارد که دگمه‌ی وسط، آن‌را به صورت دو تا چشم گنده در آورده است.

یک روز سر کلاس جغرافی بودیم که معلم پرسید:‌ «چه کسی می‌تواند راجع به کشورمان توضیح بدهد؟»

لیلی که خیلی کتاب می‌خواند و اطلاعات عمومی بالایی دارد، دستش را بالا گرفت. بعد خط‌کش را از روی میز برداشت و پای دیوار ایستاد. خط‌کش را روی نقشه حرکت داد و گفت:‌ «نقشه‌ی ایران، به شکل گربه است. چشم چپ گربه دریاچه‌ی ارومیه، و چشم راست آن سَبَلان ...»

یکهو از گربه‌ی‌مان جدا شدم و با خود فکر کردم اگر مانتوی او را من بپوشم، فقط قدش برایم بلند است. خب، می‌شود تورفتگی پایین آن‌را زیادتر کرد، آن‌وقت تازه می‌شود مثل سرِ پاچه‌ی شلوارش، که یک پاکتی پهن دارد. بعد چشمم افتاد به کفش‌های وِرنی سفیدش. کفش‌ها نسبت به دو هفته‌ای که از اول سال می‌گذشت، کهنه‌تر به نظرم رسید. خوب که نگاه کردم، متوجه شدم، چند جا از رویه‌ی‌شان کنده، یا پوسته پوسته شده است. با صدای کف زدن بچه‌ها به خودم آمدم. معلم، لپ سفت و سفید او را کشید و گفت: «لیلی، معلوماتت هم عین روپوشت عالیه خیلی!»

عصر بدون این‌که منتظرش بمانم از مدرسه زدم بیرون و به جای رفتن به طرف خانه به سمت خیابان رفتم. به چند تا لباس‌فروشی و فروشگاه زنجیره‌ای پوشاک سر زدم، ولی مانتوهایی که آویزان کرده بودند و یا هنوز در غرفه‌ی‌شان مانده بود، هیچ‌کدام، شبیه مال او نبود.

وقتی برگشتم مامان جلو آینه ایستاده بود و لباس تازه‌اش را پرو می‌کرد. پرسیدم: «چرا روپوش منو ساده دوختی؟»

مامان گفت: «وا، مگه یادت نیست، خودشون گفتند این مدل بپوشین.»

حق با مامان بود. روز ثبت نام فرم مدرسه را زده بودند به چوب لباسی. مستخدم، آن را به مادرها نشان می‌داد و می‌گفت: «هرکس می‌تونه خودش تهیه کنه، هرکس هم می‌خواد به ما سفارش بده اسمش رو روی این ورقه بنویسه.»

شب توی رخت‌خواب به خودم گفتم حالا که نشد مثل آن را داشته باشی باید یک جوری مال آن را از بین ببری. مثلاً ساعت خوشنویسی، دوات را روی آن وارونه کنی یا سر کلاس کاردستی آن را قیچی کنی؛ ولی من روی نیمکت سوم ردیف کنار پنجره می‌نشستم و او آن طرف کلاس، نیمکت اول می‌نشست؛ این کارها عملی نبود. خلاصه آن‌قدر از این فکرهای جور واجور کردم و نقشه کشیدم تا خوابم برد.

هرچه از سال می‌گذشت، بیش‌تر می‌فهمیدم که این روپوش چه‌قدر لیلی را دوست‌داشتنی کرده و همین میل به داشتن آن را بیش‌تر می‌کرد.

مثلاً یک‌بار که برای جواب دادن به سؤال یکی از دو تا کارآموزی که سر کلاس فارسی می‌آمدند، دست‌مان‌را بالا گرفته بودیم، گفت اونی که روپوش بنفش پوشیده جواب بده.

از یک طرف، خیلی وقت‌ها، رد نگاه‌ها را که می‌گرفتم به آن ختم می‌شد. با هم که از مدرسه بر‌می‌گشتیم، زنی نگاهی به روپوش او می‌انداخت و ساعت را می‌پرسید. دم مغازه‌ی لوازم‌التحریر، نوبت او جلوتر از من می‌افتاد؛ از طرفی هم خودش خیلی مواظب روپوشش بود. مثلاً صبح‌ها که به خاطر سرما چند نفری، به نوبت دور بخاری جمع می‌شدیم و خودمان را گرم می‌کردیم او خیلی دورتر از بخاری می‌ایستاد و یا اصلاً از جا بلند نمی‌شد.

بالأخره طاقتم تمام شد و به مامانم گفتم:‌ «یالّا، من یکی عین اون می‌خوام.»

هر چه‌قدر هم گفت که تو باید فرمی که مدرسه تعیین کرده بپوشی؛ با او باید توی درس خواندن رقابت کنی، نه توی لباس پوشیدن؛ این مدل قدیمی شده و مناسب الآن نیست؛ تو بپوشی به تنت زار می‌زنه و ... به گوشم نرفت که نرفت.

بالأخره یک روز دم غروب، با مامان راه افتادیم طرف خانه‌ی‌شان. می‌خواستم مجبورش کنم حتماً آن را امانت بدهد، تا حتی اگر مامان راضی نشد یکی مثل آن برایم بدوزد، لااقل برای یک شب، آن مال من باشد. از هیجانِ داشتن آن، در پوست خودم نمی‌گنجیدم و کنار مامان بالا و پایین می‌پریدم.

مادر همان جایی که هر روز با لیلی قرار می‌گذاشتیم، ایستاد و من تنها شیبِ تندِ دهانه‌ی گشاد ورودی را پایین رفتم و وارد بن‌بست باریک سمت چپ شدم. بعد از یکی‌- دو ‌بار پیچیدن به راست و چپ همان‌طور که از او شنیده بودم، انتهای مسیر خانه‌ای نمایان شد، که با آن، راه بسته می‌شد.

در باز بود. چند بچه‌ی قد و نیم‌قد، کف حیاط، که دو پله پایین‌تر از کوچه بود، بازی می‌کردند. یکی‌شان، تا چشمش به من افتاد، به طرفم آمد. بقیه، یکی یکی و دوتا دوتا از بازی و جست و خیز دست کشیدند و دم در جمع شدند. پرسیدم: «لیلی هست؟» همان اولی با دست اتاق گوشه‌ی حیاط را نشان داد و گفت: «اتاقش اون یکیه.»

باورم نمی‌شد یک شاگرد اول، آن‌هم لیلی در چنین جایی زندگی کند. بُدو، راه آمده را برگشتم. جواب مامان راحت بود: «خانه نبود.»

روز دوشنبه، مثل همیشه ساعت ورزش رفتیم باشگاه. البته این‌بار جای زنگ اول، ساعت دوم رفتیم ورزش.

کمی از بازی گذشته بود که وارد سالن شدیم. بچه‌ها روی سکوها نشستند و عین بقیه‌ی تماشاچی‌هایی که آن‌جا بودند، ریتمیک، دست زدند.

تیم ما همان بلوزهای زردی که کاپیتان تیم، برای‌شان پسند کرده بود، پوشیده بودند.

معلم‌مان آمد و گفت: «حسابی تشویق‌شان کنین، توی روحیه‌شون، خیلی تأثیر داره. شانس برنده شدن‌شون رو بالا می‌بره.» بعد رفت و دوباره درست رو به روی ما کنار سالن پشت میز، کنار دو نفر دیگر نشست. وقتی یک بازی‌کن می‌گفت من، صدایش در فضا می‌پیچید، بعد ساعد می‌گرفت و توپ را به آن سمتِ تور می‌فرستاد. به این فکر می‌کردم که این مسابقه فقط یک گزارش‌گر و یک دوربین فیلم‌برداری کم دارد. آن وقت به فکر افتادم این کمبود را جبران کنم. در دنیای خودم بودم و داشتم مسابقه را مو به مو گزارش می‌کردم که لیلی حرفی زد. از بس دانش‌آموزان مدرسه‌ی رقیب که آن طرف رخت‌کن بودند سوت می‌زدند و شلوغ می‌کردند، صدایش را نشنیدم. گوشم را بردم نزدیک دهنش. گفت: «من میرم بیرون. والیبال، دوست ندارم.» وقتی ایستاد، عصبانی چیزی گفت، فقط حرکت لب‌هایش را می‌دیدم. دولا شد و داد زد: «حوصله‌ی شوخی ندارم.»

من کفش‌هایش را بر نداشته بودم. هر چی گشتیم و از هر کی پرسیدیم، اثری پیدا نکردیم. آن وقت لیلی زد زیر گریه.

هر دو با هم به راهروی ورودی رفتیم. هرچه دلداری‌اش دادم و گفتم: «غصه نخور، پیدا می‌شه»، فایده‌ای نداشت. وقتی گفتم عار بود، اشک‌ریختنش بیش‌تر شد؛ اما من مطمئنم این حرفِ مربی ورزش‌مان هم بود، چون همیشه موقع حضور و غیاب که زیر چشمی پوشیدن کفش و شلوار هر کس را کنترل می‌کرد، چند ثانیه‌ای نگاهش می‌ماند روی کفش‌های درازش و اسم نفر بعدی را صدا می‌زد.

وقتی مسابقه تمام شد، دوید طرف سالن. همیشه وقتی می‌دود، از خودم می‌پرسم چرا او که هیچ مشکلِ حرکتی ندارد، باید از ورزش معاف باشد و فقط حق داشته باشد، نرمش کند؟

کمی بعد من هم به سالن رفتم. وقتی دیدم هنوز گریه می‌کند، فهمیدم از دست مربی هم کاری بر نیامده است. عجیب بود، مدتی پیش یک روز صبح برعکس همیشه که تا می‌رسم کمی بعد از سر بالایی کوچه‌ی‌شان بالا می‌دود، هرچه ایستادم نیامد. مینی‌بوس از کوچه‌ی مدرسه خارج شد و داشت سرعت می‌گرفت که یکی از بچه‌هایی که ایستاده بود، دستش را گرفت و کمکش کرد تا سوار شود که آستینش پاره شد. روی صندلی تکی، کنار پنجره نشاندمش روی زانویم. آرام، اشک‌هایش پایین می‌ریخت. وقتی گفتم طوری نشده فقط درزش شکافته، ساکت شد، ولی حالا هیچ جوری آرام نمی‌شد.

بچه‌ها دورش حلقه زده بودند، هرکس چیزی می‌گفت و سعی می‌کرد غصه‌اش را کم کند، ولی او یک بند گریه می‌کرد.

وقتی اشک‌هایش را با پشت دستش پاک می‌کرد، تای اتو خورده‌ی پیلیِ هشتیِ جلو روپوشش، باز می‌شد و آتشِ حسرتِ داشتنِ آن، در دلم بیش‌تر شعله می‌کشید.

در دل آرزو می‌کردم به جای کفش‌ها، روپوشش دزدیده شده بود، تا دیگر تک نباشد. بعد با خودم فکر کردم شاید هم یک نفر از آن کفش‌های بی‌ریخت خوشش آمده، که آن‌ها را برداشته است.

وقتی جدا از بچه‌ها، با هم به طرف سرویس می‌دویدیم، بهش گفتم:‌ «ناراحت نباش، عوضش می‌روی و یک جفت کفش اسپرتِ نو و خوشگل می‌خری.»

پلک‌های کلفت شده و چشم‌های قرمزش را مالید و گفت: «آخه می‌دونی ما پنج‌تایی با هم از یک چیز استفاده می‌کنیم. این کفشا را هم قرار شده بود خوبِ خوب، نگه‌شون دارم تا خواهر بعدی هم بتونه از اونا استفاده کنه.»

پرسیدم:‌ «روپوشت چی؟»

جواب داد: «لباس مامانمه.» و پیش‌تر از من از روی پل گذشت.

سعیده زادهوش

 

 

 

 

 

قول مردانه

کارنامه‌اش را به دست گرفته بود و کوله‌پشتی‌اش را انداخت روی کولش؛ کمربندش را محکم‌تر بست و یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد. دوستانش دورش جمع شدند. «حسین ایزدی» سرش پایین بود. بدون این‌که به اطرافش نگاه کند، بادی به غبغب و ابرویی بالا انداخت.

نوید رو به حسین گفت: «بابا دمِت گرم حسین‌جون! اگه ما می‌دونستیم تو عزمت را واسه قبول شدن جزم کردی، تو سالن امتحانات یه سَری به سمتِ ورق تو می‌چرخاندیم.»

بچه‌ها با صدای بلند خندیدند. سامان دستش را روی شانه‌ی حسین گذاشت و گفت: «خدایی با این همه تجدیدی چی‌کار کردی، تو که درس‌خوان نبودی، بگو دیگر. چه جوری قبول شدی؟»

مجید جلوتر آمد، دست سامان را از شانه‌ی حسین کنار زد و گفت: «بگو دیگر، جان ما بگو. ببین ما همه‌ی‌مان در یک سطحیم، خوب تو که از خودمانی، بهتر می‌توانی برامون... چی...؟»

و یک‌دفعه و هماهنگ «سامان، یاسر، علی، وحید، نوید» با هم تکرار کردند؛ چی...

حسین گفت: «خُب چی؟»

مجید ادامه داد: «آهان، چی، تو بهتر از آن بچه زرنگ‌ها می‌توانی توضیح بدهی، چی شد که با نمرات خوب قبول شدی؟ آن‌وقت ما که آی‌کیوی‌مان یک مقدار از سر و گردن تو بالا بود، به زور خودمان را بالا کشیدیم. بگو راحت‌مان کن...»

حسین بندِ کوله‌پشتی‌اش را باز کرد دفتر یادداشتش را درآورد. همه‌ی نگاه‌ها صفحاتِ دفتر یادداشت حسین رو دنبال می‌کردند. حسین گفت: «پیدایش کردم.» صفحات آخر دفتر یادداشتش بود، صفحه‌ی راست با خودکار مشکی نوشته شده بود: «من مادرِ حسین ایزدی هستم. حالا که موقع امتحانات پسرم است، توی بیمارستانم. از پسرم جز یک خواهش چیز دیگری ندارم. دلم می‌خواهد پسرم به من قول بدهد، درس‌هایش را خوب بخواند و قبول بشود.»

مادر

و صفحه‌ی مقابلش با خودکار قرمز نوشته شده بود:

«من حسین ایزدی، قول می‌دهم تا خواهش مادرم را به انجام برسونم، قول می‌دهم درس‌هایم را که تک آورده‌ام، خوب بخوانم و حتماً قبول شوم. قول می‌دهم.»

حسین ایزدی

بچّه‌ها شوکه شدند، نوید که انگار خیلی از شوخی‌هایش با حسین در طول امتحانات احساس شرمندگی کرده بود، دستش را جلو دهانش گرفت، با زور سرفه‌ای کرد و گفت: «آفرین حسین! آفرین به تو که مردِ قولی، و به قولِت عمل کردی. کاش همه‌ی ما به خانواده‌های‌مان قول می‌دادیم تا بهتر و بیش‌تر درس بخوانیم!»

بچه‌ها سرشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. یکی‌یکی جلو رفتند و با حسین دست دادند. یاسر گفت: «همگی موافقید به دیدنِ مادر حسین برویم؟»

بچه‌ها گفتند: «برویم.»

سعادت‌سادات جوهری

 

CAPTCHA Image