نویسنده
قصهی یک تکه نان
اثر ویکتور هوگو
دو ساعت بعد از نیمهشب بود که ژان والژان از خواب بیدار شد. او در مدت چهار ساعتی که روی آن رختخواب راحت و نرم خوابیده بود تمام خستگی خودش را از یاد برده و حالا از خواب بیدار شده بود.
ابتدا ژانوالژان روی رختخواب نیمخیز شده، آنگاه بدون آنکه خود بخواهد پاهایش پایین افتاد و روی تخت نشست. او قدری فکر کرد و نگاهش را متوجه پنجره که مشبک نبود و به آسانی میشد از آن گریخت، نمود. آنگاه از جایش برخاست، به سرعت کولهپشتیاش را برداشت، میلهای آهنی از آن خارج ساخت و سپس کولهپشتی را در کنار پنجره روی زمین قرار داد و در حالیکه سعی میکرد صدایی از حرکت قدمهایش برنخیزد به سوی اتاق خواب کشیش که درش نیمهباز بود رفت.
ژان والژان درِ اتاق کشیش را به آهستگی به داخل فشرد و ناگهان صدایی خشک و وحشتناک از لولای روغننخوردهی در برخاست و در آن سکوت و تاریکی نیمهشب در فضا طنینانداز شد.
ژان والژان یک لحظه بر جایش میخکوب شد، چون خیال میکرد بر اثر بلندشدن آن صدا تمام ساکنین خانه از خواب بیدار شده و ژاندارمها را باخبر خواهند ساخت.
اما پس از آنکه چند دقیقهای گذشت و صدایی از کسی برنخاست، ژان والژان آهسته به داخل اتاق رفت. در همان وقت نور ماه که از پنجره داخل میشد به صورت مرد کشیش افتاده و قیافهی نورانی وی را روشن میساخت.
ژان والژان در حالیکه میلهی آهنی را به دست داشت چند دقیقهای بر بالای سر مرد کشیش ایستاد و به قیافهی او که حاکی از رضایت و آسایش بود نگریست. کسی نمیدانست او در آن لحظه چه فکری میکرد.
ژان والژان بالأخره به خود آمد و بدون آنکه دیگر نگاهی به چهرهی ملکوتی و بیگناه کشیش کند از کنار تخت وی گذشت و به طرف گنجهای که در بالای سر کشیش قرار داشت رفت و میلهای را بالا برد تا با آن درِ گنجه را باز کند، ولی فوری متوجه شد که درِ گنجه باز است.
ژان والژان دیگر معطل نشد. به سرعت سبد ظروف نقرهای را که در داخل گنجه قرار داشت به دست گرفت، با شتاب از اتاق خارج شد و به اتاق کوچک خودش بازگشت. ظروف نقره را از درون سبد خارج کرد، به داخل کولهپشتیاش ریخت، سبد را به گوشهای انداخت و به سرعت از پنجره به خارج پرید و در داخل باغ شروع به دویدن کرد. پس از آنکه از باغ گذشت چون ببری از روی دیوار باغ به آن طرف پرید و خود را به داخل کوچه انداخت.
روز بعد وقتی کشیش در باغ خانهاش مشغول گردش بود ناگهان مادام ماگلوار به سوی وی دوید و گفت:
- عالیجناب میدانید سبد ظروف نقره کجاست؟
کشیش در حالیکه سبد نقرهها را در گوشهای یافته بود به زن نشان داد و گفت:
- بله ... آن اینجاست.
- اما آنکه خالی است. پس نقرهها چه شدهاند؟
- نمیدانم.
ماگلوار فریاد زد:
- آه خدای من! آنها را دزدیدهاند. حتماً کار مهمان دیشبی است.
آنگاه چشمش به آجری که از دیوار باغ کنده شده بود افتاد و اضافه کرد:
- او از آنجا گریخته است.
کشیش قدری ساکت ماند و سپس در حالیکه سرش را بالا گرفته بود گفت:
- باید دید آیا آن نقرهها به ما تعلق داشت.
زن حرفی نزد و کشیش ادامه داد:
- من بیجهت مدت زیادی آنها را اینجا نگه داشته بودم در حالیکه آنها مال مردمان فقیری بود که به پولش احتیاج داشتند و اصولاً ما از این پس نمیتوانیم در ظروف چوبی غذای خود را بخوریم.
چند دقیقه بعد کشیش و دو زن در پشت میز غذا نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند که ناگهان ضربهای به در نواخته شد و مرد روحانی گفت:
- داخل شوید.
در بتنی باز شد و سه ژاندارم در حالیکه گریبان ژان والژان را گرفته بودند داخل اتاق شدند و یکی از آنها پس از ادای احترام گفت:
- عالیجناب ...
ژانوالژان وقتی این حرف را شنید با حیرت به صورت کشیش نگریست و گفت:
- آه ... پس شما یک کشیش ساده نیستید!
کشیش برخاست و به سوی ژان والژان آمد و گفت:
- دوست عزیز! چه خوشبختم که شما را بار دیگر میبینم؛ اما من شمعدانیهای نقره را هم به شما داده بودم پس چرا آنها را با خود نبردید؟
ژانوالژان نمیدانست چه بگوید فقط با نگاهی تشکرآمیز مرد روحانی را مینگریست و حرفی نمیزد.
یکی از ژاندارمها گفت:
- عالیجناب پس حرفهای این مرد درست بود؟
کشیش گفت:
- مگر او به شما نگفت که پیرمرد کشیش مهربانی این ظروف را به او بخشیده، بنابراین برای چه او را به اینجا آوردید؟
ژاندارم گفت:
- بله و مگر نشنیدید این پدر روحانی از شما شکایتی ندارد؟
مرد روحانی شمعدانهای نقره را هم برداشت و به دست ژان والژان داد و گفت:
- دوست عزیز اینها را هم بگیرید و با خود ببرید.
ژان والژان شمعدانها را گرفت و در همان هنگام ژاندارمها هم رفتند و وقتی کشیش با ژان والژان تنها ماند رو به او کرد و گفت:
-به خاطر داشته باش که به من قول دادهای پولی را که از فروش این نقرهها به دست میآوری در راه شرافتمندانه خرج کنی و آدم خوب و درستی شوی. دوست من، شما برای بد بودن و بدی کردن خلق نشدهاید. من روح شما را میخرم و به خدا میسپارمت.
بینوایان
«ویکتور هوگو» معروفترین نویسنده در مکتب رمانتیسم است و «بینوایان» یکی از مشهورترین آثار اوست. البته او آثار معروف دیگری مثل «گوژپشت نتردام» هم دارد، اما سر و کار ما بیشتر با رمان «بینوایان» و شخصیتهایش است.
«بینوایان»، تصویر راستین سیمای مردم فرانسه در قرن 19 است. داستان مردی که به خاطر گرسنگی فرزندان خواهرش به زندان میافتد و برای همیشه از جامعهی انسانی طرد میشود. هنوز هم به عنوان یک خواننده باورش برایم سخت و دشوار است که یک مرد به خاطر دزدیدن یک تکه نان (در بعضی روایات شمعدان)، 19 سال زندانی باشد و برای همهی عمر به صورت یک فراری زندگی کند؛ اما همین تیرگی باعث میشود تا ما معجزهی ایمان راستین پدر روحانی را باور کنیم که نجاتدهندهی ژان والژان میشود، درهای نیکبینی و خیراندیشی را به روی او باز میکند، مسیر زندگی او را تغییر میدهد و یکی از بزرگان روزگارش میشود. از این پس ما با تماشای ژانوالژان برای داشتن یک زندگی ساده و انسانی روبهرو هستیم و با زندگی مردم جامعهی فرانسه آشنا میشویم.
اما رمان بینوایان در اصل داستان یک دخترک بینوای بیمادر نیست که از سوی غول مهربانی به اسم ژان والژان نجات پیدا میکند، حتی «ژان والژان» و «ژاور» هم قهرمانان اصلی رمان نیستند.
کتاب بینوایان یکی از معروفترین اثر ویکتور هوگو است و شاید 99٪ مردم جهان حتماً برای یکبار هم که شده اسم این کتاب و نویسندهی این کتاب رو شنیدهاند. داستان اصلی رمان دربارهی بینوایی همین مردم و تبعیض، ظلم و بیعدالتی، انحصار توزیع قدرت و ثروت در دست خانوادهی فاسد سلطنتی که از مشکلات جامعهی فرانسه کاملاً بیاطلاع بودند، است که به انقلاب کبیر فرانسه منجر میشود. به گفتهی ویکتور هوگو تا زمانیکه در این دنیا فقر و ناعدالتی باشد این کتاب میلیونها خواننده خواهد است. در این کتاب آقای هوگو به مسائلی چون بیعدالتیها، فقر و حتی سیاست کشور فرانسه میپردازد که بسیار زیبا آنها را تشریح کرده و همین عوامل بود که باعث انقلاب کبیر فرانسه شد. در کنار شرح زندگی واقعبینانهی مردم و گاه داستانگویی حماسی ویکتور هوگو از انقلاب، ما با تصاویری از عشق هم آشنا میشویم. گرچه بینوایان از عشقهای خیالانگیز سرشار است، اما جلوهی واقعبینانهی زندگی مردم در زمان ویکتور هوگو در آن کاملاً دیده میشود.
«ویکتور ماری هوگو» رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر و هنرمند بزرگ فرانسوی در 26 فوریهی 1802 متولد یافت. پدر وی از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. 10 ساله بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اینکه مادر هوگو میخواست او وکیل شود، اما ویکتور دنبال نویسندگی رفت.
15 ساله بود که برخی از اعضای فرهنگستان فرانسه به اشعار او علاقهمند شدند. چهار سال بعد نیز لویی شانزدهم چنان از نخستین مجموعهی اشعارش خوشش آمد که برای او مقرری سالانه برقرار کرد.
ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادیخواهانه و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علیرغم فشارهایی چون سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای بلند خود دست نکشید. نگارش کتاب جنجالبرانگیز «ناپلئون صغیر» در همین دوران انجام شد. او دربارهی نگارش رمان «بینوایان» گفته است: «من این کتاب را برای همهی آزادیخواهان جهان نوشتهام.»
رمان «بینوایان» با گذشت بیش از 100 سال تا امروز مدام از سوی انتشارات معتبر در سراسر جهان چندینبار چاپ و منتشر شده است و خیلی زود به عنوان یکی از برجستهترین اثر ادبی در جهان شناخته شد. همچنین بر اساس داستان بینوایان از سوی شرکتهای معتبر فیلمسازی جهان از آن فیلمهای متعددی در قالب سریال تلویزیونی، سینمایی و کارتون انیمیشن با ایفای نقش هنرمندان و کارگردانان بنام و مشهور جهان به تصویر کشیده شده است.
علاوه بر مهمترین شاهکار ادبی ویکتور هوگو، میتوان به رمانهای ارزشمند دیگر او مانند بوگژارگال، هان دیسلند، آخرین روز یک محکوم، کلودگدا، کارگران دریا، مردی که میخندد و نود و سه اشاره کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله