نویسنده
صدای آرام و یکنواخت ابنعبید تا نیمههای شبستان بزرگ مسجد میرسید. ابنعبید عالم سرشناس بصره، شمرده اما بلند سخن میگفت. جمعه بود و مسجد جای سوزن انداز نبود. عدهای تسبیح دستشان گرفته بودند و لبهایشان تکان میخورد. چند نفر هم کنار ستونها چرت میزدند؛ اما بیشتر مردم با دقت به حرفهای ابنعبید گوش میدادند.
یک دفعه صدایی از آخر مجلس برخاست. ابنعبید یک لحظه ساکت شد. نگاهها به سمت صدا برگشت.
- میبخشید، حضرت شیخ! من در این شهر غریب هستم. پرسشی دارم. اگر اجازه دهید، میپرسم.
حالا همه به صاحب صدا که جوانی کمسال بود نگاه میکردند. کسی او را نمیشناخت. از شجاعتش تعجب کردند. تا کنون کسی سخن شیخ را نبریده بود و بین سخنانش حرفی نزده بود.
ابنعبید چشمهایش را گرد کرد تا صاحب صدا را بهتر ببیند. چند لحظه قیافهی او را ورانداز کرد. خیلی جوان بود. گفت: «بپرس.»
- آیا شما چشم دارید؟
صدای خندههایی از آخر مسجد آمد.
ابنعبید پرسید: «پسر این چه سؤالی است؟»
و با دو انگشت بلندش به چشمانش اشاره کرد و گفت: «مگر نمیبینی که دارم؟ چیزی را که میبینی چرا میپرسی؟»
چند لحظه همه ساکت شدند. کسانی هم که چرت میزدند چشم باز کردند و به دنبال صدا در جمعیت میگشتند. صدای نوجوان باز در مسجد پیچید: «جناب شیخ! پرسشهای من همه از این دست است. اگر اجازه میدهید، ادامه دهم.»
- ادامه بده هر چند میدانم پرسشهایت احمقانه است.
- لطف کنید جواب سؤالم را بدهید!
- کدام سؤال؟
- شما چشم دارید؟
باز خندیدند. حالا همه میدانستند که جوان دیوانه است. شاید آفتاب داغ بصره بر سرش خورده و مغزش را از کار انداخته است. منتظر بودند کسی برخیزد تا او را از مسجد بیرون اندازد یا صدایش را ببرد. چند نفر هم سر تکان میدادند و برایش دلسوزی میکردند. ابنعبید پس از سکوتی پرمعنا جواب داد:
- بله، من چشم دارم.
و چند لحظه در چشمهای جوان نگاه کرد.
جوان فوری پرسید: «از چشمتان چه استفادهای میکنید؟»
خادم مسجد که تازه جوان را دیده بود در کنار ستون آخر مسجد منتظر فرمان شیخ ایستاد تا اگر لازم شد او را از شبستان بیرون اندازد. شیخ سرش را بالا برد؛ یعنی نه. و به جوان گفت: «بله، من با چشمانم رنگها و آدمها را میبینم.»
اما جوان ساکت نشد:
- آیا شما بینی هم دارید؟
شیخ که هنوز نمیدانست، جوان دیوانه است یا خود را به دیوانگی زده تا مجلس را به هم بزند گفت:
- بله، من بینی هم دارم.
اما این بار به بینیاش اشاره نکرد.
جوان فوری پرسید: «از بینیتان چه استفادهای میکنید؟»
به جوان نمیآمد دیوانه باشد. سؤالهایش شبیه دیوانهها نبود. منظم بودند و انگار جوری با هم ربط داشتند. بین هر سؤال و جواب هم نمیخندید. پس چرا این سؤالها را میپرسید؟
ابنعبید سعی کرد با حوصله به سؤالهایش جواب دهد. شاید با زیرکی از لابهلای حرفهایش بتواند بفهمد او کیست، از کجا آمده و چه کسی او را فرستاده است؟
جواب داد: «با بینیام عطر و بوها را میبویم.»
- شما دهان هم دارید؟
- خب معلوم است که دارم پسر؛ وگرنه چگونه جواب سؤالهای احمقانهی تو را میدادم. بله دهان دارم و با آن مزهی خوراکیها، شیرینی و شوری غذاها را احساس میکنم.
شیخ صدایش را بلندتر کرد و گفت: «من گوش هم دارم و با گوشم صداها و نواها را گوش میدهم.»
جوان ساکت شد. شیخ گفت: «تمام؟»
جوان گفت: «نه.»
- نه؟
- شما عقل هم دارید؟
- بله دارم، اگر نداشتم که مثل تو...
- با عقلتان چه کار میکنید؟
- تشخیص میدهم. خدا عقل را به من داده تا درست را از نادرست تشخیص دهم. گاهی صداهایی میشنوم که فکر میکنم صدای انسان است، اما وقتی خوب گوش میدهم عقلم به من میگوید انسان نیست. صدای چیز دیگری است. گاه بویی را میبویم که فکر میکنم غذایی مخصوص است، اما عقل من به من میگوید که اشتباه کردهام. همهی حواس وقتی اشتباه میکنند عقل میفهمد که اشتباه کردهاند و آنها را به راهی که درست است راهنمایی میکند.
جوان پرسید: «راستی؟»
و لبخند معنیداری زد.
- میخندی پسر؟ کدام سخن خندهدار به میان آمد که نیشهایت را باز کردی؟
- جناب شیخ! به یاد کارهای خدا افتادم و خندهام گرفت.
- به خدا میخندی؟
- به خدا نمیخندم، اما فکر میکنم باید یک جای کار اشکال داشته باشد.
- کارت به جایی رسیده که به کارهای خداوند ایراد میگیری؟ توبه کن جوان، توبه کن!
- جناب شیخ! آخر من نمیدانم سؤالم را از شما بپرسم یا نه.
- بپرسی یا نه؟ تا حالا ده سؤال پرسیدهای. تا کنون کسی در مسجد این قدر خدا را زیر سؤال نبرده بود، ولی من حوصلهام زیاد است. هر چه میخواهی بپرس، ولی امروز من ته کار تو را در خواهم آورد.
- از جناب شیخ تشکر میکنم که باز هم اجازهی پرسیدن دادند. این آخرین سؤال من است.
خدایی که به فکر انسان بوده، برای دیدن، به او چشم داده و برای شنیدن، گوش و برای چشیدن، زبان و... برای درست کردن اشتباهات حواس پنجگانه، عقل را داده است، چرا به فکر همهی مردم نبوده است؟
-چطور؟
- مگر در بین مردم دینهای فراوان وجود ندارد؟ مگر یکی مسیحی نیست، دیگری یهودی و سومی بودایی؟ همهی اینها که درست نمیگویند. چرا خداوند برای راهنمایی آنها امام و رهبر نگذاشته است؟
شیخ به فکر فرو رفت. بعد سر بر داشت و به قیافهی جوان نگاه کرد. او دیوانه نبود. نوجوانی بود که با پرسشهای درست و منطقی، ناخواسته، او را به قبول آنچه قبول نداشت واداشته بود. «آسمانی بودن منصب امامت.» ابنعبید معتقد بود مردم خودشان میتوانند امام را انتخاب کنند. در آخر به او گفت: «تو هشام پسر حِکَم نیستی؟»
-...
- تو یا هشام هستی و یا از دوستان و همنشینانش.
-...
- گفتی در این شهر غریب هستی. بگو اهل کدام شهر هستی؟
- کوفه.
- کوفه؟
جوان ساکت شد. ابنعبید از منبر پایین آمد. صدا زد: «تو هشام هستی. هشام پسر حِکَم.» و به طرف هشام رفت. همه از جا برخاستند و راه را برای شیخ باز کردند. ابنعبید خودش را به هشام رساند. با او دست داد و او را در آغوش گرفت.
- شنیده بودم جعفر بن محمد شاگردان زبردستی تربیت کرده است، اما ندیده بودم.
ابنعبید دست هشام را گرفت، بالای مسجد برد، بر جای خود نشاند و گفت: «سخن بگو که اینجا امروز جای توست.»
***
امام صادق(ع) در مدینه، خبر مناظرهی هشام با ابنعبید را شنیده بود. منتظر دوستانش بود. یکی یکی میآمدند و مینشستند، هشام آمد. امام به احترامش برخاست. رو به دوستانش کرد و گفت:
- شما به من میگفتید چرا جعفر بن محمد همیشه با آمدن نوجوانی از جای برمیخیزد و او را در کنار خود جای میدهد. امروز خواهید دانست.
سپس رو به هشام کرد و فرمود: «ماجرای گفتوگویت با پسر عبید را بگو.»
هشام سر به زیر انداخت.
-سرورم! در برابر شما زبانم به سخن باز نمیشود.
- وقتی از شما چیزی را میخواهیم انجام دهید.
هشام ماجرای گفتوگویش را تعریف کرد. یاران امام با تعجب به او نگاه میکردند. باور نمیکردند نوجوانی از پس دانشمند بزرگ بصره برآمده باشد. حالا راز برخاستن امام را در برابر هشام به خوبی میدانستند.(1)
1) کلینی، اصول کافی، ج1، ص169.
ارسال نظر در مورد این مقاله