نویسنده
نه، این را نمیشد انکار کرد. کانان یک ترسو بود.
در این پسر، بیباکی و شجاعتی که در بچههای دیگر است، وجود نداشت.
او از دست زدن به کارهایی که بچههای همسن و سالش انجام میدادند، عاجز بود و واقعاً میترسید. کانان از راه رفتن روی دیوارهای بلند در راه مدرسه میترسید.
کانان جرأت نمیکرد به خانهی مخروبهای پای بگذارد که گفته میشد در آنجا 20 سال پیش زنی مرده و شبهای تاریک گریه میکند و کمک میخواهد؛ هرچند که بچههای دیگر داخل خانهی مخروبه میشدند و بازی میکردند.
کانان از سگ همسایه میترسید.
- کانان ترسو است، کانان از همهچیز میترسد.
اینها کلماتی بودند که همکلاسی در مورد او میگفتند. دوستان کانان، اغلب موش و یا حشرات دیگر در کیف مدرسهاش میگذاشتند. زمانی که کانان کیف را باز میکرد از ترس به عقب میپرید و گریه سر میداد. در این هنگام دوستانش به او میخندیدند.
پدر کانان مرد سختگیری بود و اغلب با خشونت با او رفتار میکرد و از اینکه یکی از پسرهایش مثل دخترها ترسو بود خجالت میکشید.
او دست به هر کاری میزد تا ترس پسرش بریزد، ولی رفتارش عاقلانه نبود. او کانان را کتک میزد و سرزنشش میکرد، به او میخندید و مسخرهاش میکرد. تا جایی که پسرک بیچاره، بیش از آشپز همسایه، با آن صورت شریرش، از پدرش میترسید.
اما اینها مربوط به سالهای پیش میشد. حالا، کانان بزرگ شده و یاد گرفته بود به میزان زیادی ترسش را پنهان کند.
گذشت زمان کمک زیادی به او کرد تا بر ترسش غلبه کند چرا که دیگر کسی از او انتظار نداشت روی دیوارهای بلند راه برود؛ از آشپز همسایه که میترسید مرده بود؛ خانهی مخروبه دبیرستان شده و در آنجا بچهها درس میخواندند. از طرف دیگر دوستانش نیز بزرگ شده و مثل سابق بیمحبت نبودند. آنها دیگر در کیفش موش و حشرات قایم نمیکردند. فکرشان عوض شده بود و علاقهای به بازیگوشیهای گذشته از خود نشان نمیدادند. آنها دیگر در صورتش زل نمیزدند و نمیگفتند: «ترسو! ترسو! تو یک ترسویی!» هرچند اغلب پشت سرش پچپچ میکردند که ترس کانان هنوز در او باقی است.
آنها معتقد بودند، او با آن ترسش هرگز در مواجه با مشکلات زندگی موفق نخواهد شد. با این وجود، کانان فردی سختکوش و پرتلاش بود. او بعد از مدرسه به باغ زمینداری میرفت و به عنوان باغبان کار میکرد. زمیندار، مرد خوب و مهربانی بود و کانان از اینکه برایش کار میکرد خوشحال بود.
در هنگام کار کردن، گاهی با ماری روبهرو میشد که دور بوتهای پیچیده و به او خیره شده، اما کانان نمیترسید؛ چون یاد گرفته بود مارها ترسوتر از آدمها هستند و خطری برای او ندارند. درواقع، مواجه شدن با اتفاقهای زندگی چون جرقههایی حس اعتماد به نفس را در او زنده میکرد. برای همین، کمکم این فکر در او جان گرفت که اصلاً ترسو نبوده است.
او شبها، در رختخوابش، خود را شجاع و نترس مجسم میکرد و به خیالهای دور و درازی میرفت: سگی را تصور میکرد که به باغ حمله کرده، او سر میرسید و با دست خالی سگ را فراری میداد. خودش را تصور میکرد که دختر کوچک زمیندار را که در رودخانهی پر از تمساحی افتاده بود و کمک میخواست، از دهان باز تمساح میقاپد و نجاتش میداد.
در خیالاتش مردم میگفتند: «نگاه کنید، این کانان شجاع است. آیا به خاطر میآورید چهقدر ترسو بود؟ حالا او مثل شیر شجاع است.»
*
اما روزی تمام اعتماد به نفس کانان از بین رفت، چون ببر آدمخواری از تپههای اطراف به روستا آمده و مردم را وحشتزده کرده بود. ببر خونخوار چند تا از برهها و بزغالههای اهالی و یکی از سگهای زمیندار را خورد و یک شب دیگر، زمانی که اهالی خواب بودند، بچهای را با خود برد و درید.
مردم ازاین اتفاق خیلی ناراحت شدند، اما در واقع ترسشان بیشتر از ناراحتیشان بود. اینک مزهی خون در دهان ببر راه افتاده بود و ممکن بود به هر کسی حمله کند. کانان هم خیلی میترسید و مأیوسانه فکر میکرد: «من هنوز یک ترسو هستم. همهی تصوراتم در مورد شجاعتم بیارزشاند. وقتی با یک خطر واقعی روبهرو میشوم از گذشته هم ترسوتر میشوم. من ترسو هستم، یک ترسوی واقعی.»
و بدینترتیب او از خودش ناامید و ناامیدتر میشد. از طرف دیگر خجالت میکشید از ترسش به زمیندار خوشقلب چیزی بگوید. او بعد از کارهایش در باغ، چون میترسید از کوچههای تاریک بگذرد، به خانه نمیرفت و همانجا، در اتاقک کوچکی که وسایل باغبانی نگهداری میشدند، مخفیانه میخوابید و در را از پشت سرش محکم میبست.
*
شبی، همانطور که برای خواب آماده میشد، سر و صدایی شنید. احساس کرد یکی سعی دارد در را باز کند. قلبش به تپش افتاد و با ترس منتظر ماند.
صدایی به گوشش خورد: «کی آنجاست؟» کانان در را باز کرد و با زمیندار روبهرو شد. زمیندار با تعجب پرسید: «آه! این تویی کانان؟» کانان سرش را از خجالت پایین انداخت. زمیندار ادامه داد: «من فکر میکردم تو شب به خانهیتان برمیگردی.» سپس سرش را خاراند و گفت: «هرچند حالا خوشحالم که اینجایی و به خانه نرفتهای، چون راستش را بخواهی به کمک تو احتیاج دارم.» کانان با کنجکاوی به او نگاه کرد.
مرد زمیندار گفت: «مدیر مدرسه به من خبر داده که ببر در این حوالی دیده شده است. من تصمیم دارم ببررا بکشم و برای کشتنش نقشهای دارم. میخواهم وسایلم را بردارم و به جنگل بروم. آنجا جانپناهی چوبی میسازم و برای ببر تله میگذارم. خوب است تو هم همراهم باشی و در کشتنش به من کمک کنی.»
زبان کانان از ترس بند آمد، اما به ناچار همراه زمیندار رفت. در راه جنگل ساکت و با ترس قدم برمیداشت و جلو میرفت. او با خودش فکر میکرد: «این دیگر آخرش است. از زندگی من چیزی باقی نمانده. زمیندار تفنگ دارد، اما سلاح من چاقویی بیشتر نیست. یک چاقو چگونه میتواند ببری آدمخوار و درنده را از پای درآورد؟» کانان در افکارش غوطهور بود که به قسمتی از جنگل رسیدند که درختانش قطع شده بود. زمیندار گفت: «جانپناه را اینجا میسازیم.» کانان با ترس گفت: «اینجا که خیلی دور از خانه است.» زمیندار که فهمیده بود کانان ترسیده با لحن آرامی گفت: «این مسألهی مهمی نیست. اینجا تنها جایی از جنگل است که درختانش قطع شده و ما میتوانیم برای ببر تله بگذاریم.» سپس درخت مناسبی را انتخاب و مشغول کار شد. برای ساختن جانپناه قسمتی از درخت را انتخاب کردند که بتوانند در آنجا خود را پنهان کنند و به آسانی به سوی ببر شلیک کنند. زمیندار مدتی که کار میکرد ادامه نمیداد و با نگرانی به جاده چشم میدوخت گویی منتظر کسی بود. جانپناه ساخته شده بود که مدیر از راه رسید. در یک دستش تفنگی بود و با دست دیگرش بزغالهی پرسروصدایی را حمل میکرد. مدیر که معلوم بود باعجله آمده و نفسنفس میزد گفت: «معذرت میخواهم دیر رسیدم! هرکاری کردم نتوانستم بزغالهای گیر بیاورم. مردم به خانههایشان رفتهاند. از ترس حیوانات خودشان را هم به خانه برده، در را قفل و خودشان را داخل خانهها زندانی کردهاند.»
زمیندار به بزغاله که تقلا میکرد خود را رها کند چشم دوخته بود و گفت: «اما میبینم بالأخره یکی پیدا کردی.» مدیر لبخندی زد: «درست است. این بزغاله مال توست. من برگشتم به خانهات تا بگویم موفق نشدم بزغالهای گیر بیاورم که خدمتکارت این را به من داد.» زمیندار به دختر ششسالهاش فکر میکرد گفت: «این بزغالهی کامالاست. او به این حیوان خیلی علاقه دارد؛ و اگر بزغاله را از دست بدهد خیلی غمگین خواهد شد.»
زمیندار مردد بود، اما همان زمان صدای غرشی از دور به گوشش رسید و او را در تصمیمش راسخ گرداند. مرد رو به مدیر کرد و گفت: «خب مهم نیست. فردا برای کامالا بزغالهای خواهم خرید. فعلاً باید تمام سعیمان را برای کشتن ببر به کار ببریم.» آنها بزغاله را پای درخت بستند و داخل جانپناه شدند. مدیر به کانان گفت: «من طبالها را دنبال ببر فرستادهام. آنها برطبلهایشان میکوبند و با ایجاد سر و صدا ببر را به سمت ما هدایت میکنند.» با شنیدن این حرف کانان بیشتر بر خود لرزید. صدای طبالها از فاصلهای دور به گوش میرسید و گاهگاهی غرش ببر شنیده میشد. بعبع پر درد بزغاله خاطر کانان را میآزرد. او دلواپس بود زمیندار و مدیر متوجه ترسش بشوند. جانپناه محل مناسبی برای نشستن نبود و آنها ساعتها با ناراحتی آنجا بودند. بعد از مدتی صدای طبلها آنقدر ضعیف شد که آنها دیگر صدایی نمیشنیدند. سرانجام زمیندار سکوت را شکست و گفت: «این طبالها چه میکنند، مثل اینکه به جای آوردن ببر، او را از ما دور میکنند.» مدیر گفت: «میترسم آنها محل ما را درست ندانند، در این صورت ما نباید منتظر بمانیم. الان مدتی است صدای ببر به گوش نمیرسد.»
آنها مدتی دیگر به انتظار ببر ماندند، اما بیفایده بود. عاقبت زمیندار از جانپناه پایین آمد و گفت: «من میروم ببینم چه اتفاقی افتاده، ما که تمام شب را نمیتوانیم اینجا باشیم.» مدیر پرسید: «من هم بیایم؟» زمیندار سر را تکان داد و گفت: «نه، من میروم شاید بتوانم ببر را به این سمت بکشانم. اگر بوی بزغاله به مشامش برسد به این طرف خواهد آمد و آن وقت تو میتوانی به طرفش تیراندازی کنی.» زمیندار این را گفت و در تاریکی ناپدید شد. مدیر که ناراحت بود گفت: «دوست نداشتم تنها برود.» سپس با بیحوصلگی افزود: «خدا میداند این طبالها کجا هستند.»
آنها مدتی بیحرف در جانپناه ماندند. بزغاله مشغول خوردن علف بود. ماه میتابید و همهجا روشن بود. ناگهان بزغاله سکوت را شکست و دوباره بنای سر و صدا و بعبع را گذاشت. کانان با پریشانی اندیشید: «حتماً ببر این صداها را خواهد شنید و به این طرف خواهد آمد.»
در همین لحظه صدای شلیک دو گلوله به گوش رسید و به دنبال آن صدای فریادی آمد. مدیر داد کشید: «حتماً زمیندار مورد حمله قرار گرفته است.» و باعجله و نگران از جانپناه پرید و به طرف صدا دوید. حالا کانان تنها بود. بعبع بزغاله ترس کانان را دوچندان میکرد. کانان با خودش فکر کرد: «حتماً این بزغالهی احمق با سروصدایش ببر را به این طرف خواهد کشاند. من هم که یک چاقو بیشتر ندارم.» و ناگهان خون در بدنش منجمد شد. متوجه جسم سیاهی شد که در میان درختها در حال حرکت بود. دو چشم در نور ماه برق میزدند. آن موجود ببر بود!
از ترس دندانهای کانان به هم قفل شدند. در همین زمان صورتی کوچک و معصوم از میان علفها بیرون دوید. کنار بزغاله زانو زد و با مهربانی شروع کرد به حرف زدن با بزغاله. این کامالا دختر کوچک زمیندار بود که با صدای تیر از خواب پریده بود. او بعد از شنیدن سروصدای بزغاله بدون اینکه مادرش را بیدار کند از خانه بیرون آمده بود. در آن لحظه تنها فکر کامالا نجات بزغالهاش بود. ببر هم که از سوی زمیندار زخمی شده بود به این طرف جنگل آمده بود. لحظهی حساسی بود. ببر زخمی و درنده به سمت کامالا و بزغاله میآمد. از چشمهای ببر آتش بیرون میریخت. کانان فریادی زد تا دخترک متوجه خطر بشود، سپس بدون لحظهای درنگ چاقو به دست به پشت ببر پرید. زور کانان مثل ببر نبود و لحظاتی بعد کانان زیر پنجههای ببر خشمگین بود. گریه و جیغهای کامالا پدر را متوجه خطر کرده بود. او دواندوان خود را به آن قسمت رسانید. کانان صدای شلیک دو تیر را شنید و دقایقی بعد ببر مرده در گوشهای و کانان بیهوش در گوشهای دیگری افتاده بودند. بازوی کانان بدجوری زخم برداشته بود. او را به سرعت به بیمارستان رساندند. بعد از چند هفته که در بیمارستان بود، دست کانان خوب شد.
*
اهالی روستا داستان شجاعت کانان را برای یکدیگر نقل میکردند. آنها به هم میگفتند: «نگاه کنید این کانان شجاع است، این کانان زرنگ و دلیر است. آیا به خاطر میآورید او چهقدر ترسو بود؟ او مثل شیر شجاع است.»
اکنون او یک قهرمان بود و دیگر کسی به او ترسو نمیگفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله