نویسنده

نگاهش از روی ترک دیوار، سُر خورد روی ردیف کم‌تعداد مورچه‌هایی که از گوشه‌ی دیوار می‌گذشتند و از دیوار بالا می‌آمدند و درون ترک دیوار پنهان می‌شدند. مسیرشان را دنبال کرد. رد نگاهش به تنور که رسید، ایستاد. بلند شد و به طرف تنور رفت. دَرَش را برداشت. جز کمی هیزم سوخته و خاکستر، چیزی در تنور نبود. حارث با تعجّب به مورچه‌ای نگاه کرد که ذره‌ای نان نیم‌سوخته‌ای را به دهان گرفته بود و با زحمت، خودش را از دیواره‌ی صاف تنور سرد و خاموش بالا می‌کشید. درِ تنور را گذاشت و با بی‌حالی به اتاق برگشت. همان دَم صدای گریه‌ی پسرش بلند شد. حارث برخاست و چراغ را روشن کرد. آسمانِ ابری، خانه را زودتر تاریک کرده بود. نور چراغ را دستکاری کرد و چراغ را به دیوار آویخت. سپس به سوی در حیاط رفت و دستگیره‌ی در را به طرف خودش کشید. درِ چوبی، پر سر و صدا، روی پاشنه‌اش چرخید و باز شد.

حارث، پایش را که به بیرون گذاشت، دلش گرفت. صفحه‌ی آسمان را ابر تیره‌ی بزرگی پوشانده بود و خورشید در پَس ابرهای تیره، هیچ تلاشی برای نورافشانی نمی‌کرد. زیرلب گفت: «خورشید هم نورش را از ما دریغ کرده است.»

در را پشت سرش بست و بی‌هدف در کوچه به راه افتاد. نمی‌دانست به کجا برود. بعد از آن‌که کارش را از دست داد، هرجا رفته بود نتوانسته بود کاری پیدا کند. چند روزی می‌شد که پول‌هایش و هرچه در خانه داشتند، تمام شده بود. هر روز به طریقی توانسته بود کمی غذا برای زن و بچه‌اش تهیه کند، ولی حالا دیگر راهی به ذهنش نمی‌رسید. آدم‌هایی را می‌شناخت که بدون هیچ منّتی به او کمک می‌کردند، ولی او آدمی نبود که از آبرویش مایه بگذارد و از کسی کمک بخواهد. نمی‌خواست کسی بداند که محتاج شده است. در همین فکرها، نگاهش به نابینایی افتاد که کمی جلوتر روی زمین نشسته بود و دستش را به سمت مردم گرفته بود. لباس مرد، کهنه و چند جایش پاره شده بود. چند سکّه روی زمین در کنار مرد فقیر به چشم می‌خورد. حارث با دیدن او به وحشت افتاد. یک لحظه ایستاد و سرتاپای خودش را ورانداز کرد. خودش را به جای مرد نابینا، در حال گدایی تصوّر کرد. حس کرد چه‌قدر خوار و حقیر شده است. بغض گلویش را فشرد. ناخودآگاه چشمش پر از اشک شد. نگاهی به آسمان تیره کرد و گفت: «خدایا، کمکم کن!» بغضش را فرو داد و دوباره حرکت کرد. نمی‌دانست به کجا برود...

شب شده بود و حارث همچنان پاهای خسته‌اش را روی خاک‌های خشک زمین می‌کشید و جلو می‌رفت. چشم‌هایش کم‌کم داشتند به تاریکی عادت می‌کردند. با شنیدن صدای چند مرد که با هم حرف می‌زدند، به خود آمد. سرش را که بلند کرد، کمی جلوتر، چند نفر از خانه‌ای خارج شدند و درحالی که بلندبلند صحبت می‌کردند، از کنارش رد شدند. در تاریکیِ شب چهره‌ی مردها را خوب نمی‌دید، اما صدای‌شان آشنا بود. بدون این‌که توجّهی به آن‌ها بکند، چند قدم به سمت خانه‌ای که از آن خارج شده بود، رفت. حالا دیگر چشمش به تاریکی عادت کرده بود. آن خانه را شناخت. خانه‌ی امام علی(ع) بود. چند لحظه جلو در ایستاد و به شیارهای کوتاه و بلند روی در خیره شد. فکر کرد:

- بهتر از او کسی را نمی‌شناسم. حتماً کمکم می‌کند؛ امّا... شاید هم نتواند کمکی به من بکند.

با این فکر چند قدم عقب عقب رفت و به دیوار روبه‌روی خانه تکیه زد. به یاد خانه‌ی خودش افتاد و بچه‌اش که گرسنه بود. کلافه شده بود. لگدی به سنگ جلو پایش زد، سنگ پرتاب شد. صدای جیغ گربه‌ای آمد. فکر دیگری به ذهنش نرسید. با خودش گفت: «می‌روم داخل خانه، اگر شد می‌گویم.» به سمت خانه رفت و در زد.

صدایی از پشت در آمد و بعد نور ضعیفی که به بیرون تابید و حارث داخل خانه شد.

حارث روی گلیم کوچکی، کنار دیوار نشست و به دیوار تکیه کرد. امام علی(ع) چراغ را از گوشه‌ی دیوار برداشت و در کنار حارث روی زمین گذاشت. حارث توانست در نور چراغ، چهره‌ی امام را بهتر ببیند که به او نگاه می‌کردند. امام علی(ع) حالش را پرسیدند و بعد حارث مدتی با امام حرف زد و بعد یک لحظه فکر کرد که برای چه کاری آمده بود...

غم به چهره‌اش دوید. نگاهش را از امام دزدید و به شعله‌های آبی‌رنگ چراغ خیره شد و سکوت کرد. پس از لحظه‌ای نگاهش را به امام دوخت و آرام گفت: «خواهشی دارم!»

امام علی(ع) پرسیدند: «من را برای بیان خواهشت شایسته می‌دانی؟» حارث گفت: «شایسته‌تر از شما کسی را نمی‌شناسم.» امام علی(ع) چراغ را جلو کشید و آن را خاموش کرد. حارث در نور ضعیفی که از اتاق مجاور می‌آمد، به زحمت چهره‌ی امام را می‌دید. خوش‌حال شد. حتماً امام هم چهره‌ی او را به خوبی نمی‌دید و او راحت‌تر می‌توانست حرفش را بزند. امام علی(ع) برخاستند و نزدیک حارث نشستند. حارث می‌توانست صدای نفس‌های امام را بشنود. احساس کرد دستی روی زانوهایش قرار دارد. امام علی(ع) فرمود: «می‌دانی چرا چراغ را خاموش کردم؟»

حارث نگاه پرسش‌گرش را به چهره‌ی ناپیدای امام دوخت:

- تا بدون ملاحظه و شرمندگی هرچه در دل داری بگویی و من خواری احتیاج را در چهره‌ی تو نبینم. حالا هر نیازی داری، بگو. من از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: «حوائج مردم در دل دیگری یک امانت الهی است.»

حارث نفس عمیقی کشید و به چهره‌ی مهربان امام نگاه کرد...

چند لحظه بعد حارث از خانه‌ی امام خارج شد. نسیم ملایمی از کوچه پس‌کوچه‌های شهر می‌گذشت و بوی نمِ خاک را به همه‌جا می‌رساند. قطره‌ی آبی روی پیشانی‌اش افتاد. نگاهی به آسمان تیره کرد. باران کم‌کم شروع به باریدن کرد. چهره‌اش داشت بوسه‌باران می‌شد و او لبخند زد.

CAPTCHA Image