نویسنده
سینهات با دیو غصه دمخور است
باغ چشمت از گل شادی پر است
گاه بالا گاه پایین میروی
چشم وا کن زندگی آسانسور است
وقتیکه حوصلهات سر میرود
میگویم: «بلند شو این کار را بکن.» اما تو میگویی: «حوصله ندارم.»
راستی این حوصله ندارم از کجا آمده است؟ چرا بیحوصلهایم؟ چرا خموده میشویم و دلمان نمیخواهد یا نمیتوانیم دست به کاری بزنیم؟ در این شماره میخواهم برایتان از بیحوصلگی بنویسم. حالا کمی حوصله کنید و در این صفحه بمانید. حتماً چیزی دستگیرتان میشود.
آدم تکراری
کار هر روزش این بود. صبح به مدرسه میرفت. وقتی برمیگشت ناهار را که میخورد، مینشست پای تلویزیون. عصر هم به کتابهایش نگاه میکرد و شب بعد از شام تازه یادش میآمد که تکالیفش را انجام نداده است. به دور و بر خودش هم که نگاه میکرد همین تکرار را میدید. پدر صبح به سر کار میرفت و شب برمیگشت. مادر هم رفیق آشپزخانه بود، گاهی هم خرید میکرد. همین تکرار بیحوصلهاش کرده بود. نمیدانست چه کار کند و از این بیحوصلگی چگونه نجات پیدا کند. آن روز عصر همینطور به تلویزیون نگاه میکرد که رفیقش زنگ زد و گفت برویم استخر. خمیازهای کشید. نمیخواست برود، اما بالأخره با اصرار دوستش رفت. وقتی برگشت احساس کرد که چهقدر زندگی و روحیهاش عوض شده است.
سعی کنید گاهگاهی در زندگی خود تغییراتی ایجاد کنید؛ هرچند این تغییرات جزئی باشد.
ماست نشو
همینطور نشست و به یک نقطه خیره شد. از نشستن که خسته شد دراز کشید و به سقف چشم دوخت. هیچ چیزی حس او را برنمیانگیخت. بیحال مثل خرمنی از گوشت افتاده بود. نمیتوانست دست به کاری بزند. پلکهایش سنگین میشد و باز چشمانش را باز میکرد. معلوم نبود به چه فکر میکند. یکدفعه در گردنش احساس سوزش کرد. دست روی گردنش گذاشت. چیزی به سرعت از گردنش گذشت و رفت توی لباسش. کسی که تا به حال مثل مجسمه ثابت مانده بود، مثل فنر از جایش پرید. تیشرتش را به سرعت در آورد. یکدفعه سوسکی را دید که روی سینهاش راه میرود. پرید توی حیاط و سوسک را از تنش جدا کرد. دیگر حالش از خودش به هم خورد. باید میرفت حمام. هرچه بود از دراز کشیدن بهتر بود.
بیکاری و فعالیت نکردن عامل مهمی در ایجاد بیحوصلگی است. دست به کار شوید. با نشستن و خوابیدن چیزی عوض نمیشود.
یک بادکنک خالی
ذهنش را توپی میدید که خالی است و یا یک بادکنکی که فقط پر از هواست. چهقدر احساس پوچ بودن میکرد. هیچکاری برایش معنا و مفهوم نداشت. این هم سؤالهایی بود که از خودش میکرد: «درس بخوانم برای چی؟ آخرش یک مدرک بگیرم که چی؟ بروم سر کار و برگردم و همهاش در دایرهی تنگ دنیا دور بزنم. وای چهقدر دنیا بیخود است! یک روز به دنیا میآیی و یک روز از دنیا میروی. دنیا به چه درد میخورد؟»
با این فکر، کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد. چهقدر زندگی را سیاه و ناامید میدید. زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کرد. دوستش بود. همان دم در تا دوستش را دید گفت: «ببین امروز حوصلهی بازی و این حرفها را ندارم.» دوستش گفت: «کی خواست بریم بازی. باهات کار دارم.»
وارد اتاق که شدند، دوستش با شوق گفت: «دارم دایی میشوم. میخواهم یک متن قشنگ برای تولد بچهی خواهرم بنویسی که برایش ببرم.»
نشست و دربارهی تولد یک آدم جدید فکر کرد. داشت به نتیجههای خوبی میرسید.
حس پوچی و این باور که زندگی و کارهای شما بیمعنی است میتواند سرنوشت بدی را برای شما رقم بزند. نباید زندگی خود را یک دایرهی بیپایان و بیهدف بدانید. شمایید که باید به زندگی خود معنا بخشید.
یاد بگیر
خودش دست به کار شد. کتاب نصب ویندوز را برداشت و قدم به قدم کتاب را خواند و نصب ویندوز کامپیوترش را اجرا کرد. مدتی بعد به نتیجهای که میخواست رسید. دستگاهش شده بود مثل روز اول پرسرعت و خوب. نفسی عمیق کشید و گفت: «تا کی باید به این و آن برای نصب ویندوز رو بیندازم. واقعاً که داشت کلافهام میکرد ها!»
هر روز یک چیز جدید یاد بگیرید و به علم خود بیفزایید.
مسابقه
فوتبالدستی داشت گوشهی اتاق به او چشمک میزد. بابا را هم دید که بیحوصله در حال خودش بود. فوتبالدستی را برداشت و به طرف بابا رفت. بابا با دیدن پسرش و فوتبالدستی گفت: «تو که همهاش میبازی.»
گفت: «عیب ندارد، بیا بازی.»
بابا گفت: «هر کی باخت باید بستنی بخرد. ببازی پول بهت نمیدهم ها! باید از پول توجیبیات خرج کنی.»
قبول کرد و بازی شروع شد.
آنقدر گرم بازی شدند که احساس کردند همهی شادی عالم برای آنهاست. بازی که تمام شد بابا از جیبش پول در آورد و گفت: «نه، مثل اینکه دارد بازیات خوب میشود. برو سه تا بستنی بخر.» به مادر اشاره کرد و گفت: «بالأخره داور هم باید بستنی بخورد.»
خود را به چالش بکشانید، دست به کاری بزنید که در شما کمی استرس ایجاد میکند. مثل برد و باخت در بازی یا اینکه کار جدیدی را قبول کنید.
رنگ و رو بگیر
وای امروز چهقدر درختها کسلاند! شاخههایشان تکان نمیخورند. چهقدر بابا بیحال است. وای چهقدر ماشینها کمسرعت شدهاند! آدمها را ببین، انگار همهیشان درد و غم زیادی دارند. وای چهقدر عمه بیحوصله داشت پشت تلفن حرف میزد! تلویزیون را نگاه، یک برنامهی شاد ندارد. امروز چهقدر مامان بیحال حرف میزند! چرا دنیا اینطوری شده است؟
از جا بلند شد و به آینه نگاه کرد. به خودش گفت: «وای چهقدر قیافهات گرفته و خموده است!»
آینه گفت: «آره، امروز بیحوصله و خمودهای. اگر خودت را عوض کنی، دنیا هم عوض میشود.»
لبخند که زد دنیا عوض شد. همه چیز رنگ و رو گرفت.
هیچچیز کسالتبار و خستهکننده نیست. این ذهن بیحوصلهی شماست که همهچیز را کسلکننده میبیند. بیحوصلگی یک امر نسبی و درونی است. افکار خود را تغییر دهید تا احساسات شما نیز تغییر یابند.
ارسال نظر در مورد این مقاله