نویسنده
امروز یکی از بعدازظهرهای طولانی شهریور است. هوا دیگر مثل سابق گرم نیست و آفتاب دست از سر خیابانها و کوچههای شهر برداشته.
من نشستهام در بهارخواب خانهیمان. تلویزیون نمیبینم. کتاب نمیخوانم. موزیک گوش نمیدهم. دارم به رفتن تابستان فکر میکنم. به مدرسهی جدیدم فکر میکنم که من را نمیشناسد. قدمهای من را، خندههای من را نمیشناسد.
﷼
مطمئناً یکی از تجربههای تلخ دانشآموزها، عوض کردن مدرسه و پیدا کردن دوستهای جدید است. هرچند که خوب است بدانیم سختی آشنا شدن با دانشآموزهای دیگر و پیدا کردن دوستهای جدید تنها محدود به همان روزهای اول مهر میشود و چیزی از سال نگذشته که خودت را میبینی در حالی که با معلمها و همکلاسیهایت دوست شدهای و به شرایط جدیدت عادت کردهای.
﷼
پدر من کارمند است. کارمندها مثل پرندهها آزادند. این را پدرم میگوید، مخصوصاً وقتی که ما از عوض شدن خانهیمان شکایت میکنیم. کم پیش میآید دو سال تحصیلی را در یک مدرسه بگذرانیم. کم پیش میآید به نانوایی و بقالی و تاکسی سرویس محل عادت کنیم. کم پیش میآید کوچه پس کوچههای فرعی و دنج محلهیمان را کشف کنیم. معمولاً شهریور که میآید من دو تا ناراحتی را با هم دارم. رفتن تابستان و رفتن به مدرسههای جدید. مدرسهای که دوستهایت را در آن نمیبینی. معلمها دایم از تو سؤال میکنند مدرسهی قبلیات کجا بوده و بچههای کلاس، دیر به چهرهی تازهواردت عادت میکنند.
﷼
روزهای اول مهر، وقتی که به مدرسهی جدید میروی احساس میکنی غریبهای. فکر میکنی همه دارند دربارهی تو حرف میزنند. روزهای اول مدرسه تو سعی میکنی در بحثهای کلاسی صحبت نکنی، از معلم سؤال نپرسی و زنگهای تفریح را در کلاس بمانی. خیلی از تصوراتی که در آن روزها میکنیم تصوراتی اشتباه است. معمولاً این را وقتی میفهمیم که با اطرافیانمان دوست میشویم و به شرایط جدید زندگیمان خو میگیریم و بهمان ثابت میشود: آن قدرها هم که فکر میکردیم سخت نبود.
﷼
امروز یک بعدازظهر از آخرین روزهای تابستان است و مادر اسم من را در مدرسهی نزدیک خانهیمان نوشت. مدیر مدرسه کلی سؤالپیچش کرده بود و سهبار آدرسمان را خوانده بود که مبادا خارج از محدودهی مدرسهیشان باشیم. من حیاطهای جدید را دوست ندارم. حیاطهای جدید، ناامناند. بیسر و تهاند و من روزهای اول مهر نمیدانم تنهایی کجا پناه بگیرم…
﷼
از دست دادن دوستهایی که بعد از کلی گشتن پیدا کردهایم مسلماً اتفاق خوبی نیست. مخصوصاً وقتی این اتفاق با رفتن تابستان همراه باشد. همراه شدن با بچههای مدرسهای که برای تو غریبه است شاید اول مهر چندان خوشایندی را برایت نسازد؛ اما مهمترین چیز در این مواقع این است که کمی صبر کنی و به خودت فرصت بدهی که با محیط جدید پیشرویت آشنا شوی، اخمهایت را باز کنی و با مدرسهات آشتی کنی. هیچ وقت تنها ماندنهای پیاپی اولین روزها دایمی نیست. تو باید به این جمله ایمان داشته باشی که: «زمان همهچیز را حل میکند و شفا میدهد…»
﷼
من تمام مسیر مدرسه تا خانه را میدوم. امروز اسبابکشی میکنیم. معلم ادبیاتمان به من یک کتاب هدیه داد و اولش را برایم جملههای امیدبخش نوشت. امروز وسط سال تحصیلی است و ما اسبابکشی میکنیم؛ از بس که صاحبخانهیمان بدجنس است و دندانگرد. من تمام راه را میدوم. پشت سرم را نگاه نمیکنم.
میترسم از دور که مدرسهام را ببینم دلم برایش خیلی تنگ شود...
ارسال نظر در مورد این مقاله