عباس قدیرمحسنی

خواننده‌ی خوب و عزیز، سلام. من می‌خواهم با کمک تو یک داستان تعریف کنم؛ یعنی من و تو با کمک هم می‌خواهیم یک داستان بنویسیم.

نه، نه، نگران نباش. اگر تا به حال حتی یک خط هم ننوشته‌ای، عیبی ندارد. من به تو کمک می‌کنم.

برای نوشتن داستان فقط کافی است یک شخصیت داشته باشیم، با یک ماجرا. منظورم از ماجرا همان اتفاق است، حادثه، می‌فهمی؟ چی؟ شخصیت چیه؟ آهان، یادم رفت بگویم. شخصیت یعنی یک انسان، حیوان یا یک شیء که ممکن است ماجرا و یا حادثه برای او اتفاق بیفتد. خب حالا تو دلت می‌خواهد شخصیت داستان چی باشد؟ یا کی باشد؟ حیوان! می‌خواهی حیوان باشد! فیل! نه بابا، فیل دماغش خیلی دراز است، گوش‌هایش هم زیادی پهن است؛ دندان هم که ندارد. زرافه! زرافه که گردنش اندازه‌ی نردبان است، نه. پروانه! تکراری است. کرگدن! سخت است بابا. چطوری می‌خواهی یک داستان درباره‌ی کرگدن بنویسی. اصلاً من می‌گویم از خیر حیوان بگذریم، برویم سراغ ... نه بابا منظورم اشیا نبود. چی؟ درباره‌ی یک ماشین داستان بنویسیم؟ این همه ماشین، چه ماشینی انتخاب کنیم؟ کامیون. خب چه اتفاقی برای کامیون بیفتد؟ چپ کند! تصادف کند! از جاده منحرف شود! سقوط کند ته یک دره! این‌ها که مال فیلم سینمایی است. چی؟ درباره‌ی کفش‌ها داستان بنویسیم. مثلاً یک کفش پاشنه‌بلند. دردسر دارد به خدا. اصلاً من می‌گویم چطور است شخصیت داستان ما یک آدم باشد. این طوری خیلی بهتر است. ما آدم هستیم، او هم آدم است و حرف یک‌دیگر را بهتر می‌فهمیم. راحت‌تر هم می‌توانیم بنویسیم. من می‌گویم بهتر است داستان حیوانات را واگذار کنیم به خودشان، داستان کفش‌ها را هم بدهیم دست یا پای خودشان. قبول! موافقی؟ چی؟ من نظرم را تحمیل می‌کنم! من کجا نظرم را به تو تحمیل کردم! ما که با مشورت تا این‌جا رسیدیم، مگه نه؟ باشد. از حالا به بعد تو مشارکت بیش‌تری داشته باش. اصلاً بیش‌تر داستان را تو بگو. آدم داستان را هم تو انتخاب کن. چه شکلی باشد؟ معمولی، مثل من و تو. نه بابا! این که داستان نمی‌شود. اصلاً مگر من و تو معمولی هستیم! نمی‌شود. این آدم باید متفاوت باشد. هم از نظر ظاهر، هم رفتار و هم...

من فکر می‌‌کنم بهتر است شخصیت داستان ما یک کوتوله باشد. کوتوله‌ای توی شهر غول‌ها! نمی‌شود که، له می‌شود. می‌میرد. غول‌ها او را نمی‌بینند و زیر پا له‌اش می‌کنند. به نظر من خوب است او در شهر کوتوله‌ها زندگی کند. شهری که همه در آن کوتوله‌اند؛ همه‌ی آدم‌ها؛ زن‌ها، مردها و بچه‌ها. مثل داستان گالیور نه. ما که گالیور نداریم. ما فقط یک شهر داریم پر از کوتوله، که یکی از آن‌ها باید شخصیت ما شود و یک کاری انجام بدهد. چی؟ دوباره بگو. بهتر است با سنگ بزنیم توی کله‌اش تا چشم‌هایش از حدقه بزند بیرون! تو دیگر چه خواننده‌ای هستی. این فکرها چیه؟ چی؟ کوتوله را با طناب آن قدر بکشیم تا دراز شود. آخر برای چی؟ تا پادشاه شهر کوتوله‌ها شود! نه. این هم پیشنهاد خوبی نیست. باید یک اتفاق جالب‌تر و عجیب‌تر داشته باشیم. کوتوله را بکشیم! چشم‌هایش را کور کنیم! گلوله بخورد! بمیرد! مثل این‌که تو داستان‌های ترس‌ناک زیاد خوانده‌ای. یک کم لطیف‌تر و با محبت‌تر باش. به نظر من اگر کوتوله‌ی ما عاشق شود، بهتر است. عشق، تکراری است؟ اصلاً ما هر چه داستان از اول تاریخ داستان‌نویسی تا امروز داریم همه عاشقانه هستند. داستانی که عشق نداشته باشد، عاشقانه نباشد، وجود ندارد. عشق اصل اول هر داستانی است ...

قهر کردی؟ همه را من می‌گویم. من خودخواهم. نظر خودم را تحمیل می‌کنم. من...

 قهر نکن. حالا بیا بقیه‌ی داستان را بسازیم تا بعد. آخر قرار شد ما با هم جلو برویم. نباید که همه‌اش حرف تو باشد. آره حرف منم نباید باشد. پس کوتوله‌ی ما عاشق می‌شود. اصلاً من می‌گویم توی شهر کوتوله‌ها همه از صبح تا شب فقط کار بکنند و کار بکنند و کار بکنند. تا این‌که یکی از این کوتوله‌ها که شخصیت ماست، عاشق می‌شود؛ اما او نباید عاشق یک دختر شود. چرا؟ چرایش را نمی‌دانم، اما نباید بشود دیگر، چه‌قدر بحث می‌کنی تو. چی؟ یک‌بار دیگر تکرار کن ...

واقعاً که خیلی بی‌تربیت هستی. این چه کلمه‌ای بود که به زبان آوردی، بی‌ادب! مثلاً ما داریم داستان می‌نویسیم، آن وقت تو ... خب باشد. این یکی را تو بگو. بگو کوتوله عاشق چی بشود؟ هر چی گفتی، قبول. چی؟ درخت! آخر درخت. می‌دانی، این را قبلاً یک نفر توی یک داستان نوشته است، بعد اگر توی این داستان هم باشد، همه می‌گویند ما از روی آن داستان تقلید کرده‌ایم. باور کن راست می‌گویم؛ وگرنه من که حرفی ندارم، درخت خیلی هم خوب است. رود چطور است؟ یا سنگ؟ ... نمی‌دانم کوتوله چرا باید عاشق رود یا سنگ شود؛ یعنی اصلاً کسی هست که عاشق رود یا سنگ شود!

من واقعاً نمی‌دانم به تو چی باید بگویم. تو خیلی خیلی ... هستی و توی این همه مخاطب و خواننده فقط تو باید گیر من بیفتی. یک کاری نکن داستان را همین‌جا نیمه‌کاره رها کنم و بروم. بروم! به درک! به ... اصلاً تو داستان دوست نداری. گور پدر هرچی داستان...

بابا چرا این‌قدر عصبانی شدی. یک لحظه صبر کن، اجازه بده من پیشنهادم را بدهم اگر دوست نداشتی بگو نه. من می‌گویم کوتوله‌ی ما یک شب ناخود‌آگاه آسمان را نگاه کند، ماه را ببیند و عاشق ماه شود. اصلاً به طور ناگهانی بیفتد زمین و سرش برود طرف آسمان و ... نه! دوست نداری. هیچ‌کس عاشق ماه نمی‌شود! خوب نشود. ما به بقیه چه‌کار داریم. ما به کوتوله‌ی خودمان کار داریم که عاشق ماه می‌شود. کوتوله‌ی ما هم نمی‌شود. من از کجا می‌دانم. خوب عاشق چی بشود، سنگ! آره. سنگ خوب است. بابا تو دیگر کی هستی! از کجا آمده‌ای؟ آخر کی عاشق سنگ می‌شود؟ کی عاشق ماه می‌شود؟ خوب کوتوله‌ی ما. چی؟ کوتوله‌ی ما عاشق سنگ هم می‌تواند بشود؟ خب بعدش چی؟ ها! دیدی حالا؛ اما اگر کوتوله عاشق ماه شود، خوابش نمی‌برد، تا صبح به ماه نگاه می‌کند، صبح سر کارش چرت می‌زند و بعد هر شب مریض می‌شود، سرکار نمی‌رود، غصه می‌خورد و تازه همان وقت است که همه‌ی کوتوله‌ها می‌فهمند یک ماه در آسمان بوده است که آن‌ها هیچ‌وقت آن را نگاه نکرده‌اند و فقط سرشان را انداخته‌اند پایین و رفته‌اند سرکار و برگشته‌اند خانه‌ی‌شان. بعد کوتوله‌ی داستان ما را از شهر بیرون می‌کنند تا بقیه‌ی کوتوله‌ها گمراه نشوند. چی؟ داستان بی‌مزه بود. آن‌را دوست نداری؟ اصلاً آن‌را نمی‌خوانی؟ پایانش خوب نیست؟

خوب تو یک پایان بگو. بگو دیگه. بعد از این‌که کوتوله را از شهر بیرون کردند یک کوتوله‌ی دیگر بیفتد و دوباره ماه را ببیند و عاشقش شود! آخر این هم شد پایان! که چی؟ شخصیت ما که دو تا شد. می‌تواند چند تا باشد؟ کی گفته است؟ تو می‌گویی. این پایان اصلاً خوب نیست. پایان همان بود که گفتم. می‌خواهی داستان را پاره کنی؟ داستان را ریز ریز می‌کنی و می‌ریزی توی سطل آشغال!

حالا که به این‌جا رسید باید بگویم تو گول خوردی بچه؟ من آن کوتوله‌‌ای هستم که از شهر کوتوله‌ها بیرون کرده‌اند. من قصه‌ی خودم را گفتم. تو هم آن‌را نوشتی و حالا اسم تو پای این داستان است و تو داستان خودت را هیچ‌وقت پاره نمی‌کنی. راستی یادت نرود روی داستان اسم بگذاری. من پیشنهاد می‌کنم اسمش را بگذاری «این داستان مال شهر کوتوله‌هاست» و چند تا نسخه‌اش را هم برای آن‌ها بفرستی.

خداحافظ

CAPTCHA Image